هزار و یک شب | ساعت طلایی | مکس کالفیلد و داستانهایی از Life is Strange
با بنده و گیمفا و البته سری مقالات جدیدی که برایتان آماده کردهایم، همراه باشید.
من فقط نمیخواهم که مخاطبم آن را برای یک سرگرمی گذرا تجربه کند، من دوست دارم که آنها به معنای واقعی مطالب را بخوانند و متوجه آنها شوند.
آری، بازیها تغییر هویت دادهاند. آنها سعی میکنند چیزی فراتر از یک سرگرمی باشند. آنها سعی میکنند، سخن بگویند. هزار و یک شب، نام سری مقالات جدیدی در گیمفاست که مثل همیشه، تنها بهخاطر وجود عزیز و نازنین شما کاربران خوب است. در این سری مقالات، خیلی ساده، یک ذرهبین در دست میگیریم و تک تک اجزای بازی را وارسی میکنیم، آنهم از دیدی که تابهحال کمتر پیش آمده. کاری که کمتر بازیکنی باوجود یک دیوار سنگین از نوع دیوارهای زبانی مختلف حوصلۀ انجام آن را دارد. از داستان گرفته که مهمترین بخش کار است تا خطهای فرعیتر، و البته درصورت وجود، بررسی تمامی نکات مخفی درون بازی، و کلی اطلاعات جانبی خوب درباره بازی مورد نظر. قبل از همهچیز باید این نکته را روشن کرد که این سری مقالات دارای اسپویل هستند و درمواردی، میتوانند همه داستان را خیلی ناقابل تقدیم شما کنند. اصلاً این مقالات کلاً اسپویل هستند! اصلاً اسپویل بودن بعد مقاله شدند. و نکته دوم که واقعاً در این سری مقالات حرف اول را میزند، مشارکت همه کاربران خوب گیمفاست. این یعنی، بعد از خواندن هر مقاله، خیلی مهم است اگر نظرتان رو درباره بازی مذکور، با ما و تمامی کاربران به اشتراک بگذارید و از دید خودتان هم یک بررسی کوتاه برای بازی مورد نظر ارائه بدهید به عبارتی دیگر، برداشت خودتون و سخنانی که بازی با شما کرده رو با بنده و دیگر کاربران تقسیم کنید تا همه ما لذت کافی رو ببریم! این پایان کار نیست و البته ممکنه اتفاقات دیگری نیز به وقوع بپیوندند که اهمیت بالای نظرات شما کاربران دوستداشتنی رو نشان میدهد، پس، نظر دادن رو هیچوقت در این سری فراموش نکنید.
Life Is Strange، روایت خاصی دارد که آن را بسیار بسیار متفاوت میسازد. متفاوتتر و خاصتر از هر عنوان دیگری که تا به حال تجربه کردهاید. آنقدر خاص که حتی از نگاههای بیاحساس و انیمیشنهای خشک چهره مکس و کلویی، میتوان درد و رنج و البته شادی و عشق را لمس کرد! برای آشنایی هرچه بشتر شما عزیزان با این سری مقالات، گفتنی است که همواره، قبل از شروع بدنه اصلی، شرحی کوتاه و اجمالی از داستان بازی داده میشود و بعد از آن به سراغ بقیه مباحث میرویم.
Max Caulfield، شخصیت اصلی قصهما، مدتهاست که از Arcadia رفته است و Chloe، اکنون انسان دیگری شده است. سالهای سال از آن بازیهای کودکانه و خندهدار میگذرد و دیگر کسی نقاشی خودش را با لباس فاخر دزدان دریایی نمیکشد (!) برای کلویی بعد از رفتن مکس، و گم شدن ریچل، رفیق شفیقش، گویی دیگر آرکیدیا پرنده زیبایی ندارد… . دیگر هیچ نوری در چشمان آفتاب نمایان نیست. حالا، تنها رفقای کلویی، دودهای مضر، دوستان بد و البته پولهایشان است. پنج سال، بنظر مدت زمان خوبی برای نابود شدن یک انسان است. پنج سال از آخرین دیدار کلویی و مکس میگذرد و گویا دوباره کوهها قرار است بمانند و آدمها بازهم به یکدیگر برسند. . مکس یک رویای عجیب میبیند، یک طوفان سهمناک که آرکیدیا را با خود به ورطه نابوی کشانده. اما دقیقاً در حساسترین لحظه رویا، خودش را درکلاس جناب آقای Jefferson (که بعدها با او داستانها و دردسر ها دارید) پیدا میکند. اینجاست که ماجرا شروع میشود و مکس، از قضا در سرویس بهداشتی از نزدیک شاهد تیر خوردن دختری میشود که گویا اصلا چهرهاش را بیاد نمیآورد، در همین حین است که ناخواسته، متوجه قدرتی میشود که در وجودش نهفته است. قدرتی که با استفاده از آن، میتواند زمان را دستکاری کند و با استفاده از آن، جان دختر بختبرگشته را نجات بدهد. در ادامه، چشمان کلویی و مکس دوباره به هم گره میخورند، فارغ از اینکه مشکلات کلویی هم در همین لحظه وارد زندگی مکس میشود. اما مکس به همین سادگیها دست بردار نیست. او نمیخواهد و نمیتواند که آن سالهای زیبا را فراموش کند و هرطور که شده، در سدد ادای دین خودش است. رفته رفته، مشکلات کلویی در زندگی مکس بیشتر جلوه میدهند و مکس را مجبور به کارهایی میکنند که شاید خود، هیچگاه حاضر به انجام آنها نبود. این دو، خواسته یا ناخواسته وارد ماجرای وحشتناکی میشوند که روحشان هم خبرش را نداشت. کلویی اما، به دنبال گمشدهاش میگشت و اتفاقاً پس از اینکه متوجه این نیروی فوقالعاده در مکس شد، از همیشه نیز مصمم تر بود. اما هرچه مکس بیشتر از قدرت خود استفاده میکرد، و دست به کارهای غیر طبیعی میزد، در یک سری واکنشهای عجیب و غریب طبیعت را عصبانیتر میکرد و اتفاقات عجیبتری در اطرافش میافتاد. مرگ غیر طبیعی دلفینها، تغییرات ناگهانی و عجیب آب و هوا و مهمتر و عجیبتر از همه، دو ماه در آسمان! همه این اتفاقات به کنار، دو اپیزود پایانی نیز به کنار! جایی که بعد از اینهمه مدت، مکس و کلویی متوجه میشوند که چرا، کِیت خودکشی میکند و ریچل، چطور گم شده است! در اپیزود آخر، ناگهان پرده از همه چیز برداشته میشود و متوجه خیلی چیزها میشویم. اما گویا، مکس با استفاده بیش از حد از نیروی خارقالعادهاش، همه چیز را خراب میکند، اگرچه خود، از دست Jefferson لعنتی خلاص شده! اینجاست که او زمین و زمان را به هم میریزد تا افتضاحی که به بار آورده را درست کند، اما هربار که چیزی را درست میکرد، دو مشکل دیگر محکم بر صورتش میخوردند تا اینکه به اوج اپیزود پایانی میرسیم. لحظهای که مکس، تصمیم میگیرد، برای همیشه همه چیز را تمام کند… .
سخنان طولانی و حوصله سربری که بالاتر درباره داستان بازی خواندید، تنها یک مقدمه دیگر برای داستانی دیگر است که در ادامه خواهیم داشت. همچنین، برای درک هرچه بیشتر گفتهها، خود را مستلزم به توضیح دوباره داستان بازی میدانستم. بهمانند تمامی مقالات از این دست که درآینده نیز منتشر خواهند شد، ابتدا بازی را از لحاظ فنی، و سپس از دید دنیای فکر بررسی خواهیم کرد. به اصل مطلب میرسیم! خب چه کسی منکر آن است که ترتیب روایت اتفاقات، به بهترین شکل ممکن رقم خورده و علاوه بر داستان قوی، دیالوگها به طرز وشحتناکی پرجزئیات و قابل درک هستند!؟ LIS به شدت ما را تحت تأثیر خودش قرار داد. برای درک هرچه بیشتر منظورم از “ترتیب روایت اتفاقات” کافی است تا ثانیههای ابتدایی اپیزود نخست را به یاد بیاورید، شروع طوفانیای که با نمایش طوفانی عجیب و هولناک شکل گرفت و آن بازگشت سریع و غیرمنتظره به کلاس Jefferson، نشان دهنده یک روایت خیلی دقیق و حساب شده است. لحظات ابتدایی و هیجانی بازی، باعث ایجاد یک تنش و درگیری در ذهن بازیباز، و ترغیب او برای ادامه میشد و ظریفتر از آن، تضاد فوقالعادهای که دو محیط (کلاس و کابوس!) با یکدیگر داشتند! از این تضادها و ایجاد هیجانات، زیاد در اپیزودهای مختلف بازی دیده میشود مثلا در اپیزود پایانی که مکس، مدام در نقطه و زمانی نامعلوم جابهجا میشود (کلاس درس، خوابگاه، اشیا و موجودات عجیب، رستوران مادر کلویی و…). محیطهای ناهماهنگ، به خوبی با ذهنمان بازی میکنند و ما را در داستان و روایت قوی، غرق نگه میدارد.درکل، بحث ترتیب، در بازیهای اینچنینی بسیار مهم و قابل تأمل بنظر میرسد. از طرفی هیجان و رغبتی که برای ادامه به بازیکن میدهد و از طرف دیگر، باعث هرچه زیبا و گیراتر شدن داستان خواهد بود. بحث درباره داستان را که بحث نهایی این مطلب خواهد بود را فعلا جدا میکنیم و به دیگر نقاط میرویم. همانطور که اشاره کردیم، تضاد در محیطها باعث درگیری هرچه بیشتر بازیباز با داستان و کلنجار رفتن با اتفاقاتی که برای مکس میافتند شده. همچنین ترتیب کاملا صحیح اتفاقاتی که در طول روند داستانی میافتند، نکته مثبت دیگری برای LIS محسوب میشود. آنهم در بازیای که در آن زمان، یکی از مهمترین عناصر حاضر در آن است.
بازی، خیلی ساده شخصیتهایش را معرفی میدهد. از همان لحظات اول که خود را در کلاس Jefferson میبینید، خیلی راحت میتوانید دوست و دشمن را از یکدیگر جدا کنید. در همان دقایق، Victoria را میبینید که چه دشمنی و رقابتی با شما دارد. آن گوشهها، Kate Marsh را میبینید که سربهزیر و غمگین، درحال فکر کردن است و دبیر عجیب ماجرا. که ظاهرش، باطن ناسالمش را قورت داده. نبوغ سازندگان در طراحی چهره، صداگذاری و دیالوگهای شخصیتها، باعث شده تا حتی وقتی که از دور، Kate را میبینید، دردی که تمام وجودش را فرا گرفته، به خوبی احساس شود. نمیدانم چطور و چگونه، اما وقتی کلویی جمله اول را خطاب به مکس گفت، خیلی روان و راحت، غرق در مکالمه دوستداشتنی این دو، در مسیر خانه شدم! شاید، بخش اعظم این موفقیت در شخصیتپردازی، به طراحی کلی کاراکترها بازگردد. از طراحی کاراکترها دور هم که بشویم، به طراحی عالی محیط برخورد میکنیم که شاید، از اصلیترین نقاط قوت LIS باشد. اتاق کلویی، پاتوق باحال او، و البته آرکیدیا، همگی دیوانه کننده به تصویر کشیده شدهاند. مخصوصاً در انتهای اپیزود اول، و آن تصویر فوقالعادهای که از کلویی میگیرید، قایم باشک بازی کردن خورشید و آب، درکنار حالت عرفانی کلویی، یکی از بزرگسالانهترین و در عین حال کودکانهترین منظرههای ویدیوگیمی ممکن را رقم زده بود.
شخصیتپردازی بازی، به نویسنده و یا کارگردان دستور میدهد تا معرفی شخصیتها را، تنها بر دوش خود شخصیتها بگذارند! به عبارتی دیگر، این مخاطب است که باید، با کاراکتر ارتباط برقرار کرده، و برداشت خودش را بکند. Life Is Strange نیز تقریباً از همین قاعده پیروی میکند. قاعدهای که اتفاقاً حسابی به تِم بازی میخورد و سبب هرچه قویتر شدن روایت خواهد شد. حالا متوجه میشوم که چرا از اولین نگاه به کلویی، و گوش دادن به جملات قشنگ و دوستانهاش این حس خاص و این ارتباط قدرتمند را با شخصیت بسیار قویاش پیدا کردیم.
نبوغ سازندگان در استفاده از شیوه روایی زیرکانهشان، کاری با شما میکند که ابدا از کلویی دل نکنید و کمی بعد، او برایتان به یکی از مهمترین افراد تبدیل بشود، و حتی وقتی کِیت در اپیزود دوم، به شما زنگ میزند، حاضر نباشید تا جوابش را بدهید و به حرفهای ناراحت کنندهاش، مثل همیشه گوش کنید! شما به مشکلات اطراف کلویی واکنش نشان میدهید و آنها را حتی از مشکلات خودتان میدانید! خب از چنین اتفاقاتی در جریان بازی چه برداشتهایی میشود داشت؟ این را چه مینامید؟ دوستی؟ ادای دین؟ هرچه که باشد، خیلی احساس قدرتمندی است. چراکه در لحظات پایانی اپیزود پنجم، احتمالاً فقط به تصمیمات سابقتان فکر میکنید. باید به همینجا میرسیدیم، دوستی چه نقشی در Life Is Strange بازی میکنند؟ آیا این دوستی آنی نیست که داستان بازی را جلو میبرد؟ یادمان نرود که مکس، پس از آن مکالمه با کلویی، چه تصمیم احمقانهای مبنی بر رفتن به ۱۳ سالگی و نجات پدر کلویی گرفت. یادمان نرود که مکس، بهخاطر کلویی، قید همه آرزوهایش را زد و سان فرانسیسکو را به مقصد گذشته، برای همیشه ترک کرد. دوستی صادقانه و معصومانه شاید واضحترین چیزی باشد که در چشمهای کلویی و مکس میبینیم. اما هرچه که جلوتر برویم بیشتر در فضای عجیب آرکیدیا غرق میشویم و به لایههای دیگر این ماجرا میرسیم. باید زودتر از اینها اعتراف میکردم و شاید هم باورتان نشود اما پس از اینکه از کابوس کلویی روی ویلچر را در یک دنیای کاملاً واقعی میدیدم بازگشتم، از خودِ مکس هم خوشحالتر بودم.
پس از این لحظه، دیگر دوست دارید گریه کنید! چراکه واقعاً دیگر به آخر خط رسیدهاید! البته دقت کنیم که منظور من از گریه مکس نبود! نه نه خود شما بودید! محبت صمیمانه دو دوست عزیزی که به بدترین شکل ممکن به انتها رسیده بود، خیلی ساده میتواند اشکتان را دربیاورد. کلویی یا آرکیدیا؟ انتخاب میان کلویی و آرکیدیا خیلی آزاردهنده است. بگذارید خیلی خودمانی باشم. کلویی یکی از بهترین کاراکترهای دنیای بازیهای ویدیویی میشد اگر طوری که باید، به او میپرداختند. در بند قبلی، گفتم که شخصیتپردازیها در سطح بالایی قرار دارند، اما این جمله بدین معنا نیست که شخصیتپردازی LIS کامل و همهچیز تمام است. بازی، برای صحبت از هرکاراکتری به اندازه کافی وقت گذاشته بود، اما کلویی، باید خیلی فراتر از اینها نشان داده میشد تا ارزش واقعی خودش را دربازی پیدا کند. با این وجود، این شخصیت کارکرد درستش را در طول بازی دارد. کسی که روحیه و اخلاقیاتش دقیقاً در جهت مخالف مکس بودند و همین موضوع باعث میشد تا بازی لحظات شاد و ناراحتکننده زیادی را رقم بزند. کلویی، مشکلات عجیبی را پشتسر گذاشته بود. پس از مکس، ریچل و حالا دوباره مکس، او نمیداند چگونه باید با اینهمه اتفاق عجیب کنار بیاید و مخصوصاً دیوید، ناپدری او که هیچگاه نمیتواند با او کنار بیاید. از ناپدری کلویی گفتیم، اگر یادتان باشد، بازی با یک فلش بک غیرمنتظره، ما را به سیزده سالگی مکس میبرد! و البته ویلیامی که با چهره مهربانش، حس عجیبی به ما میداد. کلویی، همیشه سعی میکند بهترین واکنش را نسبت به گفتههای مکس نشان دهد و البته با جملات باحالش، حسابی هوای او را نیز داشته باشد، اگرچه خودش از درون، هزاران آه و افسوس میخورد. مکس هم تقریباً همینگونه رفتار میکند! بهترین واکنشها و تلاش برای بهبود حال کلویی البته به روش خودش. فداکاریهایی که مکس در طول این یک هفته، برای کلویی انجام داد، خیلی ارزشمند بنظر میرسید. علیالخصوص تلاش زیاد او برای برگرداندن پدر کلویی، ویلیام و به خطر انداختن جان خودش در راستای نجات ریچل.
دوستی صادقانه، اولین کلیدواژه Life Is Strange برای پایهریزی داستان محبوبش بود. دوستی کلویی با مکس، کلویی با ریچل، مکس با وارِن، وارن با مکس و البته عشق آقای جِفِرسون به دزدین دختران بختبرگشته. اینها بودند که پایه و اساس اصلی داستان را میساختند. رفتارها و روحیاتی که تا حد زیادی شبیه به رفتارهای انسانهای واقعی بودند و LIS با وجود تِم فانتزیای که داشت، دائماً سعی میکرد تا به رفتارهای طبیعیتری برسد. و همه اینها البته با وجود این دست تضادهاست که در طول بازی تکرار میشوند. مکس، در طول بازی، هیچگاه به کلویی نمیگوید تو بهترین دوست منی و من حاضرم تا تمام آرکیدیا را با خاک یکسان کنم اما تو را داشته باشم، بلکه با تمام زحمات و البته جانی که بارها به خطر افتاد، هم به ما و هم به کلویی این را ثابت کرد. و دقیقاً این مورد اوج رفتارهای “واقعی” دو انسان را نشان میدهد و باید در این باره دونتناد را تحسین کرد. کلویی حتی در مشکلاتش با دیوید (پدر خوانده او!) بسیار منطقی عمل میکند و “دقیقاً” عین ما آدمها، حرفهایش را کنار کلویی خالی میکند. او هیچگاه مثل قهرمانان نمیرود جلوی روی دیوید و به او چهارتا حرف به علاوه یک سیلی محکم بزند و السلام! بلکه از عادات بد او و تنفرش نسبت به او برای مکس میگوید. باید گفت استودیو دونتناد به روابط میان شخصیتها توجه ویژه و قابل توجهی داشته و این نکته یکی از کلیدیترین نکات برای گیرا شدن داستان بود. گاهی، لحظات دردآوری را در بازی تجربه میکردیم که واقعاً روی روحیه ما هم تأثیر میگذاشت. ابداً دوست نداشتم اشاره کنم اما لحظه یافتن ریچل، پرپر شدن کلویی و البته دیدن کلویی روی ویلچر، از تأثیرگذار ترین لحظات بازی بودند. جملات فوقالعادهای که میان مکس، کلویی و ویلیام رد و بدل میشد، شاید یکی از متفاوتترین بازیهای چند سال اخیر را میساختند.
life is Strange از آن دست بازیهایی است که واقعاً تلاش میکنند روحیات نوجوانانه را چه برای نوجوانها و چه برای بزرگترها با چاشنی دوستیهای معصومانه و صمیمیت موجود در زندگی در شهرهای کوچک گره بزند. و واقعیت این است که وقتی چنین محصولی ساخته بشود که سازندگان آن با نهایت علاقه تصمیم گرفتند که روی آن کار کنند، میشود متوجه شد که روحیات صمیمی بازی تا چه حد در هر دیالوگ و برخورد حضور دارند.
در ادامه آنچه که میدانیم این است که جمله معروف اثر پروانهای به طور اتفاقی (که احتمالش کم است) و یا به شکلی کاملا حرفهای در بازی حضور داشته (احتمالش زیاد است) خب کمی فکر کنیم! احتمالاً پروانه آبی رنگی که در ابتدای بازی و در آن سرویس بهداشتی بود را بیاد میآورید؟ چگونه او را دوباره در اپیزود پایانی نیز مشاهده کردیم؟! چگونه بازیهای کوچک و ریز ریز مکس ناگهان به یک گردبار سهمگین تبدیل شدند؟ جای دادن این جمله درون بازی، شاید خودش به نوعی توضیحی باشد برای اینکه چرا یک تغییر جزئی در زمان، حرکت برعکس ثانیههای ساعت در سرویس بهداشتی مدرسه بلکول، باعث ایجاد یک طوفان در بیرون آن شد. شاید اثر پروانهای را حتی بتوان در روابط و دیالوگهای شخصیتها نیز دید. اگر یادتان باشد، بیتوجهیهای مکس به کِیت درنهایت باعث شد تا بالای پشت بام مدرسه آن کلمات را به مکس بگوید و به او یادآوری بکند که آن روز صبح چطور در جواب تماس او واکنش نشان داد. از این نظر، دونتناد بسیار تلاش کرده تا این جانب از بازی را با چنین تکنیکهایی بهشکل کلی به باقی بخشها پیوند بزند.
بالاتر به اثر پروانهای در این بازی اشاره کردیم. سخنانی که علیالخصوص در اپیزودهای پایانی بیشتر به چشم میآیند. زمانی که کلویی، خودش را در زمان و سرنوشت دیگری میدید! کنار چه کسانی؟ سردمداران باشگاه Vortex (عجب روزگاری شده است!) و خیلی سریع سعی میکند خودش را به خانه کلویی برساند و ببیند که بعد از نجات پدرش از مرگ حتمی، چه اتفاقی برای او افتاده است. خب از پایان بسیار زیبا و حساب شده آن اپیزود نیز اگر بگذریم، از خودِ کلویی نمیتوان گذشت. او فلج شده بود! خیلی عجیب است وقتی مکس هربار میخواست اتفاقی را درست کند، در ادامه بلایای بدتری بر سر او و کلویی میآمد تا اینکه بالاخره او مجبور شد دقیقاً به همان روز اول بازگردد.
ساعت طلایی!
Life Is Strange، از آن دست بازیهایی است که بعد از تجربهشان به خودتان میگویید که بازیهای ویدیویی در واقع این روزها از همیشه به یکدیگر شبیهتر شدهاند و جای چنین بازیهایی کمی خالی است. یک بازی خاص، به شکل دیالوگهای منحصر به فرد و نظریات فیزیک و ریاضی. قطعاً باید به اینچنین بازیهایی طور دیگری نگاه کرد. افراد زیادی را دیدم که به این بازی حسابی خرده میگرفتند و آن را مضحک و بیگرافیک میخواندند اما باید طور دیگری به چنین بازیهایی نگاه کرد. ولی هرچه که باشد، یادگرفتیم که ساعتهای طلایی زندگیمان را از دست ندهم. یک هفته، فقط یک هفته میشد که مکس و کلویی با یکدیگر گذرانده بودند، اما همین یکهفته، یک سال شد. یک مقاله.. یک بررسی داستانی.
پر بحثترینها
- ۱۵ مشکل بزرگ سری GTA که طرفداران سرسخت نمیخواهند به آنها اعتراف کنند
- ویدیو: مقایسه Call of Duty Black Ops 6 روی PS5 و Xbox Series X/S [زیرنویس فارسی]
- نقدها و نمرات بازی Dragon Age: The Veilguard منتشر شدند
- رسمی: سونی دو استودیوی Neon Koi و Firewalk، سازنده Concord، را تعطیل کرد
- نقدها و نمرات بازی Call of Duty: Black Ops 6 منتشر شدند
- ادعای سازنده Concord: اثری ساختیم که تجربه فوقالعادهای را به گیمرها ارائه میدهد
- بیش از ۸۰ بازی برای PS5 Pro بهینه شدهاند
- گزارش: کارگردانان بازی Marvel’s Wolverine نقش خود را رها کردند
- شمار بازیکنان همزمان Dragon Age: The Veilguard در روز عرضه به بیش از ۷۰,۰۰۰ نفر رسید
- تحلیلگر: Ghost of Tsushima ارزش سرگرمی و عدم تحمیل ایدئولوژی را در اولویت قرار داد
نظرات
به نظره من این سری از before the storm یه سرو گردن بالا تر بود ….اولا داستانش خیلی جذاب تر بود دوما یه تفاوت خیلی بزرگ با خیلی از بازی های انتخابی دیگه داشت که اون داشتنه قدرت برگردوندن زمان بود…در کل اینا باعث شده بود بازی خیلی جذاب و زیبا از اب در بیاد و من خیلی لذت بردم از تجربش :yes: :yes:
سلام بر شما. من هم کاملا موافقم با حرفاتون. از نظر منم واقعا فصل اول حرفای قشنگتری داشت! اما شاید اختلافش با فضل اول به دهم و صدم درصد باشه 🙂
اقای غزالی
به دودلیل شما نویسنده مورد علاقه منید
۱ احترامتون به استاد مارشال مترز
۲ علاقه به لایف ایز استرنج
هردو دنیا ی من رو از این رو به اون رو کردند
حالا اولی و اهنگ stan بیشتر
(چرا راجب ریوایوال انقد بد گفتن من که باش خیلی حال کردم حتی بیشتر mmlp2 )
خیلی خیلی ممنونم از شما و لطفی که دارید.
خیلی ممنون از بررسی شما. بسیار لذت بردیم و خاطره انگیز بود
از این بازی یه چیزی یاد گرفتم. هیچ وقت به معلمای خوش تیپ اعتماد نکن :laugh: 😀
من تا آخرای بازی فکر می کردم نیتن آدم بد و جفرسون آدم خوبه، بازی تو بد نشون دادن آدمای خوب و خوب نشون دادن آدمای بد خیلی خوب بود
سلام دوست گل. خیلی لطف دارید واقعا خواهش می منم. بله دقیقا. کاملا موافقم 😀
سلام مطمئناً sacrifice arcadia bay، اما مرسی از آقای غزالی که روز جمعه رو با این مقاله قشنگ تر کردن یادش بخیر واقعاً، چه لحظات خوبی با این زندگی زیبا و گاهی اوقات تلخ سپری شد، کاش فقط معما هاش چالش برانگیز بود شایدم خواستن عامه پسند تر باشه، خیلی خیلی دنیای احساسی ای بود، بازم مرسی از زحمات آقای غزالی
سلام فرهاد جان گل و عزیز دل. خیلی خیلی خوشحالم کردی که بازم تو مقاله من کامنت دادی و واقعا افتخار می کنم. خواهش می کنم عزیز. بازم به من لطف کردی واقعا. ممنونم. تک تک جملاتت رو قبول دارم و موافقم باهاشون. معماها می تونستند قشنگ تر باشند اما واقعا بازی و دنیای احساسیش همه چی رو می پوشوند. موفق و موید باشی فرهاد عزیز.
واقعا این عنوان فوق العاده بود قبول دارم دامنه انتخابات به بزرگی عناوینی مثل عناوین دیوید کیج نیست اما انقدر من تو بازی فرو رفتم که اصلا برام مهم نبود و از معدود بازیایی بود که اشکمو در اورد
بله کاملا درسته. باور کنید من هم انتهای بازی همچین حس و حالی داشتم! LIS واقعا در نمایش و جلوه دادن شخصیت و روحیات انسانی موفق و البته فراتر از انتظار بود.
بازی فوق العاده ای بود از شخصیت پردازی و طراحی کاراکتر و محیط گرفته تا صدا گذاری و روایت داستان هنر رو میشه تو تک تک سکانس های بازی دید مخصوصا در سی دقیقه پایانی و البته پایان زیبای بازی (هر دو پایان)من فقط یه سوال برام باقی موند اینکه چی شد و یا چرا مکس به قدرت کنترل زمان دست پیدا کرد؟آیا سازندگان فقط میخواستند نشان دهند که چنین توانایی چه بلایی سر زندگی انسان میاره یا برای خود این کنترل زمان هم توجیه داشتن؟
سلام و درود بر شما. خیلی خوشحالم که همونطور که در ابتدایی مقاله گفتم، دوستان هرکدام نطر و برداشتشون رو میگن. مرسی از شما. خب درباره پرسشی که داشتید باید بگم که در اصل اونچه که در ذهن سازندگان بوده فقط یک برداشت کلی نداره و میشه ازش چندین راه درآورد ولی بنظرم اصیل ترینشون و قوی ترینش درباره سوال شما همین چیزی بود که اول گفتید. درواقع شما هرچقدر هم از قدرت مکس در اوایل بازی تا اواخر استفاده کرده باشید، آخرش مجبورید همه چیز رو برگردونید و به روز اول برسید. این یعنی تمام این قدرت، بی استفاده شده بود و رسما انگار هیچ کاری نکردید. من بالاتر در مقاله هم گفتم که اگر انسان بخواد با طبیعت بجنگه اونوقت طبیعت جواب مهلک تری میده. درواقع سازندگان در ساده ترین برداشت میگن که برگرداندن زمان و دستکاری اون، می تونه عواقب بدی داشته باشه و مخصوصا این مبارزه با طبیعت و سرنوشت انسان. این جملات خیلی می تونن قابل تامل باشن. توجیه خاصی هم برای قدرت مکس نباید باشه طبیعتا چون که قدرت مکس منطق و دانش ما رو زیر پا می گذاره و نمیشه استدلالش کرد.
ممنون از توضیحاتتون شاید سوال من اشتباهه و
صد در صد چند برداشت میشه از داستان بازی داشت
سلامت باشید. نه اتفاقا سوال خیلی خوبی پرسیدید.
آقای غزالی لطفا از این دست مقاله ها برای تحلیل کامل داستان بایوشاک هم بذارید در مقاله های مختلف به عظمت بایوشاک زیاد اشاره میشه در گیمفا ولی تا حالا یه مقاله اختصاصی خفن نرفتید با تشکر
چشم حتما انجام میشه. اتفاقا یکی از دلایل بوجود اومدن این سری مقاله برای همین بایوشاک و اینطور بازی ها بوده. حتما به بایوشاک هم می پردازیم در آینده. مرسی از پیگیری تون.
خب اولا که چقدر این بخش که گفتی خوبه و واقعا من خودم عاشق تحلیل و بررسی موشکافانه بازی هام و عالیه
در مورد فرق انسان و حیوان که گفتی راستش من قبول ندارم ولی خب می تونیم فرض کنیم که این طوره که گفتی
در مورد فلسفه Just Cause و Bioshock هم مثال عالی ای بود :yes: :yes:
من خودم حقیقتا مودم تو شرایط مختلف متفاوته
یه موقع حال و حوصله فکر ندارم می شینم Pes بازی می کنم یه موقع دیگه دوست دارم بشینم پای Heavy Rain و از هنر ناب لذت ببرم و به همه چیز توجه کنم
در نتیجه این که آدما سلایق مختلف دارن و حتی یه آدم می تونه بسته به مودش نیازهای مختلف داشته باشه هم بازی های مختلفی هست ولی خب طبیعتا به طور کلی بازی های عمیق تر جایگاه بالاتری خواهند داشت و این که ریز بهشون پرداخته شه محشره
من با این که عاشق سبک تعاملی هستم و دو یا سه اپیزود از Life is Strange رو هم بازی کردم ولی اصلا نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و کلا ترکیب دنیای تینیجری و قدرت های ماورایی رو نتونستم خیلی باهاش کنار بیام
حسین جان این سری مقالات رو ادامه بده عالیه :yes: 🙂
چشم حتما! خیلی خوشحالم که پسندیده شده! با استقبال خوب کاربرا چراکه نه؟!!
سلام هامون عزیز. خیلی خیلی لطف داری. بله درسته. قرار نیست همه همیشه موافق گفته های همدیگه باشیم. خوشحالم که خوشت اومده. بله خیلی از ماها همینطور هستیم که گفتی. باور کن که LIS واقعا من رو گیج کرد! حتی موقع نوشتن این مقاله! واقعا بعد از تموم کردنش بازم احساس می کردم که خیلی چیزها رو جا گذاشتم و واقعا برام عجیب بود که یک بازی چطور می تونه اینکار بکنه! خب! بالاخره این هم نظر شماست! دنیای Life Is Strange بیشتر سعی کرده تا دنیا رو از دید جوونایی نشون بده که خب دلیل اینکار هم می تونه احساسات شدید اونها و اصلا قضیه «بهترین دوست» باشه. کلا بنظرم این بهترین انتخاب برای روایت داستانی بود. ممنون که نظرت رو با ما به اشتراک گذاشتی!
یکی از زیبا ترین استوری های عمرم بود
اصلا بد جور با این بازی ارتباط برقرار میکردم
تشکر فراوان بابت نوشتن این مقاله ی زیبا جناب غزالی عزیز :yes:
*خطر اسپویل*
من این بازی رو چند روز بعد از تموم کردن بازی To the moon تجربه کردم. دقیقا زمانی بود که به خاطر بازی To the moon تحت تاثیرات زیادی قرار گرفته بودم و بعدش هم life is strange رو شروع کردم.
دو اپیزود اول خیلی آهسته شخصیت پردازیشونو انجام دادن و به صورت خیلی نامحسوس(!) باعث شدن به شخصیت ها علاقه مند بشیم. تا جایی که از همون اپیزود دوم نیتن پرسکات و ویکتوریا واقعا غیرقابل تحمل شدن و دیدن سرنوشت کیت مارش هم آدمو عذاب میداد.(حداقل برای من اینطور بود)
ولی خب خوشبختانه از همون ابتدای بازی سعی کردم رابطه ی خوبی با کیت داشته باشم و موفق شدم نجاتش بدم. شاید قابل باور نباشه ولی این اتفاق در حد شکست دادن یکی از باس های دارک سولز شیرین بود!
از اپیزود سوم به بعد ریتم داستان بازی به شدت افزایش پیدا کرد و پر از سوپرایزها و اتفاقات شوکه کننده ی مختلف بود. اینکه دیوید و نیتن کارهای مرموزی انجام میدادن آدم رو به شک مینداخت که شاید این دو باهم شریک جرم باشن. ولی من از همون اوایل فهمیدم که دیوید نمیتونه فرد بدی باشه و برعکس فقط نمیتونه خوب محبتشو به کلویی نشون بده و سعی میکنه مواظبش باشه. پس از همون اول بیخیال دیوید شدم. ولی در عوض، بازی جوری داستان پردازی کرد که فکر کردم کل قضایا زیر سر نیتن پرسکات هستن. حتی گاهی اوقات به ویکتوریا هم شک کردم.
درکنار اینها، لحظاتی که مکس با کلویی، کیت یا حتی وارن میگذروند برای من جذاب و دوست داشتنی بود. از قدم زدن روی ریل قطار گرفته تا شنا در استخر و …
بعد از اینکه اپیزود سوم تموم شد و کلویی رو در اون حالت دیدم، با خودم گفتم شاید این همون چیزی باشه که خودش میخواست. شاید راضی بوده که سلامتی خودش فدا بشه و در عوض پدرش به زندگی برگرده.
از طرفی، نبود اون کلویی همیشگی بیشتر و بیشتر آزاردهنده میشد. لحظه ای که کلویی از مکس میخواد که به زندگیش پایان بده هردو انتخابش کار سختی بود. خاتمه دادن به زندگی کلویی یا رد کردن درخواست کلویی و رها کردن اون به حال خودش، هردو واقعا غیرقابل انتخاب کردن بودن.
بعد از اتمام قسمتی که مکس زمان رو تغییر میده و برمیگرده پیش کلویی قبلی، یکی از بهترین لحظات بازی شکل گرفت. در اون سکانس بازیباز میتونست حتی از مکس هم احساساتی تر بشه. بعد از برگشتن از اون زندگی غم انگیز؛ دوباره دیدن کلویی یه حس عجیب بود!
بعد از اون، یکی از غم انگیز ترین بخش های بازی استارت خورد. جایی که مکس و کلویی به اون مزرعه قدیمی رفتن و دارک روم رو پیدا کردن. کارهایی که در اون اتاق انجام شده بود قابل تصور نبودن. از همه مهمتر، عکس ریچل هم در اون اتاق وجود داشت. از اول بازی امیدوار بودم که مرگ ریچل ساختگی باشه و در انتهای بازی بتونم ببینمش ولی همه چیز اونطور که دوست داشتیم شکل نگرفت. وقتی کلویی جای ریچل رو تشخیص داد و تصمیم گرفتن به اونجا برن نمیخواستم اون اتفاقی که نگرانش بودم تبدیل به حقیقت بشه.
بعد از اینکه به اونجا رسیدن و جسد ریچل پیدا شد اصلا نمیتونستم قبول کنم که همچین اتفاقی افتاده. همین موضوع باعث شد نیتن نفرت انگیز تر از قبل بشه.
اما نفس گیرترین لحظه ی بازی، لحظه ای بود که جفرسون خودشو نشون داد و به کلویی شلیک کرد.
این اتفاق همه ی تصورات و مدارکی رو که از قبل داشتیم باطل کرد. چه کسی فکرشو میکرد معلم هنر اون بچه ها قاتل باشه و همه ی کارهای کثیف زیر سر اون بوده؟!
اگه قرار باشه اپیزود آخر بازی رو در یک کلمه توصیف کنیم فقط میشه کلمه ی “جنون” رو به کار برد.
همه چیز در اپیزود آخر دیوونه کننده بود. از تغییرات پی در پی در زمان و شخصیت ها، تئوری آشوب گرفته تا نابودی همه چیز!
قسمتی در اپیزود آخر وجود داشت که جفرسون همه عکس های مکس رو میسوزونه و از رفتنش به گذشته جلوگیری میکنه. تو اون لحظه دیدیم که مکس اگه لحظه ای قدرت های خودشو نداشت از پس هیچکدوم از این کارها بر نمیومد. که خب خوشبختانه دیوید به کمکش اومد و بلاخره جفرسون به حقش رسید.
در اپیزود آخر، ارتباطات مکس با دوستانش به بیشترین حد رسید. مثل خداحافظی احساسی مکس با وارن یا بقیه دوستانش. همین باعث شد که آخرین تصمیم گیری بازی سخت ترین تصمیم گیری باشه. اینکه مکس؛ آرکیدیا، وارن، کیت و بقیه مردم شهر رو فدا کنه یا فقط کلویی رو؟
قطعا برای کسانی که ارتباط تاثیرگذاری با بقیه آشناهای مکس برقرار نکردن فدا کردن شهر آرکیدیا کار راحتی بود.
با وجود اهمیتی که بقیه دوستان مکس داشتن، نتونستم قبول کنم که کلویی از زندگی مکس بره. اگه قرار بود یک نفر تو زندگی باعث خوشحالی مکس بشه اون کلویی بود.
با تموم شدن بازی خیلی از “چرا”ها و تفکرات در رابطه با داستان بازی به وجود اومدن و بعد از بازی هم ذهن بازیباز رو درگیر خودش کرد.
*پایان اسپویل*
کسانی که به بازی های داستانی علاقه دارن نباید این بازی رو از دست بدن. Life is strange از همون بازی هایی هست که تا سالها مثل اون پیدا نمیشه.
سلام دوست گلم! تشکر اصلی رو من باید ازت بکنم بخاطر این توضیح زیبا و بی نقصی که دادی! اتفاقاً زیباترین بخش این سری مقالات هم بنظرم همین بخش نظراتش هستند! متشکرم ازت.
من sacrifice arcadia bay انتخاب کردم و اگه غیر از این و انتخاب کنم انگار اصلا بازی نکردم و کل داستان تو همون قسمت اول تو دستشویی تموم می شد.
اون لحظه ای که کلویی و رو ویلچر دیدم اشکم درومد.(پسر عجب سکانسی بود)
دیروزم Life Is Strange Before the Storm شروع کردم و خیلی بده ک میدونیم چه سرنوشت شومی در انتظار ریچل ـه!
بله بالاخره انتخاب شماست! من خودم شخصاً بخاطر علاقه و همذاتپنداری که با کلویی داشتم طرف اون رو گرفتم!
بازی با آخرین انتخابش میگه که حاضرید مسئولیت تمام دستکاریهاتون تو زمان رو قبول کنید و همه چیز رو فدای عزیزترین چیز تو زندگیتون کنید یا نه؟ فکر کنم تعداد کسایی که مثله من یا شما arcadia رو فدا کردن خیلی بیشتر از فدا کنندگان کلویی باشه. بازی شاهزاده پارسی هم که تو ۲۰۰۸ عرضه شد یه جورایی آخر بازی همین طوری بود تقریبا، جایی که شما بعد از اون سفر طولانی که با شاهزاده الیکا داشتید برای به بند کشیدن اهریمن مجبورید فداکاری و مرگ شاهزاده رو ببینید بدون اینکه کاری از دستتون بر بیاد. اما اگه از اون دسته افرادی نباشید که تا اول تیتراژ پایانی بازی رو میبینن از بازی خارج میشن تیتراژ که تموم میشه میتونید با آزاد کردن اهریمن و نابودی تمام دست آوردتون توی بازی شاهزاده رو به زندگی برگردونید کاری که خودتونم میدونید اشتباهه ولی حتما باید انجامش بدید.
بله یادم میاد! ممنونم واقعا بابت این کامنت خوب! حقیقتش الان یادم نیست که درصد انتخاب ها چطور بود، ولی بله فکر کنم همینطور باشه. چون واقعا بازی کاری می کرد که با همه شخصیتها ارتباط برقرار کنیم
اگه منظورتون از درصد انتخابها چطور بود بازی شاهزاده پارسی ۲۰۰۸ هست در واقع هیچ انتخابی تو بازی نبود و همین پایان بازی هم اگه بعد از موقع تیتراژ پایانی دست به کیبورد یا دسته نمیزدید و میزاشتید تیتراژ تموم شه (اگه درست یادم مونده باشه) کنترل شاهزاده پارسی رو دست میگرفتید و میتونستید با قطع کردن درخت زندگی و آزاد کردن دوباره اهریمن روح درون درخت زندگی رو به شاهزاده الیکا برگردونید و اونو زنده کنید و پایان اصلی بازی رو ببینید که شما رو در حال حمل الیکا با پس زمینه به هرج و مرج کشیده شدن دنیای بازی در اثر آزاد شدن اهریمن نشون میده. به نظرم همین صحنه پایان بازی میتونه دستمایه نسخه دومی باشه که ظاهرا یوبیسافت حالا حالا ها قصد عرضه کردنشو نداره و کلا شاهزاده پارسی رو انگار یادش رفته.
نه درصد انتخاب های خود LifeIs Strange رو میگفتم! ولی به هرحال ممنونم! واقعا حافظه خوبی داریدا! بزنیم به تخته :)))
سلام خدمت حسین غزالی عزیز.مقاله عالی بود
من هم از داستان این بازی لذت بردم و پرداخت شخصیت های بازی هم در سطح عالی قرار داشت.به طوری که احتمالا اکثر بازیبازها باهاشون همزاد پنداری میکنند
اگر امکانش هست سراغ داستان سری اویل ویتین برید.واقعا داستان سری بازیش معرکس و لیاقت اختصاص دادن یک مقاله را داره.
موفق باشید
سلام خدمت شما عزیز دلم. خواهش می کنم. لطف دارید. چشم حتما. تمامی درخواست های شما قطعا قطعا یکجا جمع آوری میشه انشالا به همشون می رسیم و چشم! بخاطر روی گل شما، انشالا مقاله بعدی درباره اویل خواهد بود! امیدوارم لذت ببرید واقعا! 🙂
بازیش یک بازی خاص بود :yes: :yes:
خسته نباشید اقای غزالی
من sacrifice chole رو زدم چون این داستان تمومی نداشت مرگ دنبالش بود هر شهر دیگه ای هم برن اونجا هم نابود میشه
سلامت باشید دوست گلم. بله من هم مثل شما! واقعا همینه!
فقط حسرت به زبان و امکانات امریکا میخورم
واقعا عنوان قشنگینه و ۱ بار امتحان کردنش به همه پیشنهاد میشه (:
————
شرمنده از اسپم ولی واقعا ضروریه 😥
شخصیت Enchantress در بازی Injustice 2 الان در دسترسه ؟ من اخرین آلتیمیت ادیشن رو دارم تو ماکروسافت
ولی تو بازی تنها شخصیتی ک نیس همینه مگه ۱۵ ژانویه ازاد نمیشد ؟ :struggle:
باید کار خاصی بکنم تو بازی بیاد ؟
تشکر بابت این مقاله فوق العاده زیبا. خسته نباشید
من اولین بار که اسم این بازی به گوشم خورد از طریق یکی از دوستام بود و از اونجایی که زبانم در حد متوسطه نشد تجربش کنم ولی به لطف مترجمان عزیز گیم ساب تونستم این بازی رو تجربه کنم و واقعا لذت بردم. شاید اولین بازی ای بود که تو عمرم ۴ بار پشت سر هم با انتخابای متفاوت تمومش کردم و هر بار آخرش احساسی رو داشتم که دفعه اول بعد از تموم کردن بازی داشتم. البته هیچوقت مثل دفعه اول نمیشه. بخصوص اون لحظه آخر که آدم نمیدونه چطور انتخاب کنه و بعد از انتخاب و تموم شدن بازی تا چند دقیقه همینطور به صفحه مانیتور آدم خیره میشه. من بعد از تموم کردن بازی از هرچی بازی دیگه ای بود تا چندروز زده شدم. LIS کلا رو روان آدم اثر میذاره و یه اثر نابه.
متاسفانه با نسخه Before the Storm نتونستم به خوبی ارتباط برقرار کنم. امیدوارم فصل دوم این بازی هم مثل فصل یکش همینقدر فوق العاده باشه. باز هم ممنون
سلام بر شما دوست گلم! خیلی متشکرم واقعا خوشحالم که لذت بردید. واقعا من هم از خوندن کامنتتون لذت بردم!
سلام
انشاءالله دوباره این مقالات رو ببینیم.
این بازی بهترین بازی عمرم بود. حس عشقی که منتقل میکرد بی نظیر بود، مطمئنم اگر فیلمی از چهره صورتم ضبط میکردم یا آینه ای بالای گوشی وصل میکردم، لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه بازی حالت صورتم تغییر میکرد. مطمئنم در هر ثانیه بازی، داستان و نحوه به تصویر کشیدنش طوری با احساسات من بازی میکرد که حالت چهره ام عین شخصیت اصلی باشه، حتی شاید اگر مکس کمی غمگین بود، من چندین برابر بیشتر غمگین بودم، و اگر خوشحال بود، من چندین برابر خوشحال تر.
تابحال نشده بود در طول بازی ای، چند ساعت به خودم استراحت بدم، اونم تنها به دلیل اینکه “نمیخواستم بازی به این زودی تموم بشه”. ثانیه به ثانیه بازی از اینکه چطور میخوام ازش دل بکنم میترسیدم، و بعد از پایان بازی چند هفته دپرس بودم و حال انجام هیچ کاری یا بازی کردن بازی دیگه یا دیدن فیلم و گوش دادن موسیقی رو نداشتم.
کاش این بازی هیچ وقت تموم نمیشد، و تا ابد در دنیای رویایی و خاصش زندگی میکردم.
لایف ایز استرنج طوری با احساسات من بازی کرد، که هیچ وقت نمیتونم احساسی که بهم داد رو فراموش کنم. اما امیدوارم یه روز روایت بازی کلا از ذهنم پاک بشه و بتونم دوباره از ابتدا این بازی خارق العاده رو تجربه کنم. ممنون از مقاله فوق العاده زیباتون، خوشحالم که میبینم افرادی حس های مشابهی با من رو داشتن.
پ.ن: هنگام خوندن مقاله تا دم گریه رفتم و اشک تو چشمم جمع شد.
سلام! خیلی ممنونم.
اینطور بازی هایی که آینه زندگی واقعی هستند واقعا آدم رو جمع و جور میکنند. متاسفانه یا خوشبختانه برای ما هم همینطور بود. عجیبه که چه طور بعد از اینهمه سال این شخصیت های پلاستیکی میتونند نقش آدمای تاثیرگذار رو توی زندگی شخصیت های واقعی بازی کنند. مکس، کلویی، ویلیام، همه این آدما اگرچه پشت کدهای موتور بازیسازی قایم شدن، اما احساساتشون، و کسی که دیالوگ هاشون رو نوشته کاملا و کاملا واقعیه و باید از هرچی که تجربه کردند توی زندگی درس گرفت. اینکه برگردوندن زمان به عقب، نه تنها ممکنه کمکی نکنه، بلکه مهم تر از همه، تجربه هایی که با هزارتا سختی و زحمت از دوران نوجوونی به دست اومدن رو از بین میبره. ممنونم.
Lis یک بازی فوق العاده یک شخصیت فوق العاده داریم به اسم کلویی که این شخصیت از شخصیت سینمایی نظیر خودشم بهتره قوی تره و شاهکاره اونقدری که میشه با کلویی ارتباط گرفت با هیچ شخصیتی تو هم این بازی هم شاید خیلی از فیلم ها و بازی ها نمیشه اما واقعا نمیفهمم علت اون حرف های لحظه آخریش چی بود که قشنگ به دهن کلویی دوست داشتنی نمیومد اصن کلویی ای که ما دوست داشتیم اهل این فداکاریا و اینا نبود ولی دوستش داشتیم چطور یدفه اینقدر غمخوار شهرش شد ای کاش هیچوقت سازندگان بازی تصمیم نمیگرفتن دوتا صحنه ی پایانی برای بازی بذارن بعد از تموم کردن این بازی فقط افسوس میخورم که چطور یه انتخاب اشتباه باعث میشه یکی از بهترین تجربیات زندگیم تا حدی برام بیاد پایین هر چند که هنوز کل کار رو دوس تدارم حتی شخصیت ایجاد تنفر نسبی به بعضی از کارکتر ها هم دوست دارم و شخصیت منفی هم واقعا شخصیت منفیه اصلا هم لوس نیست فقط و فقط از اون آخر بازی دلگیرم واقعا زیبا بود این تجربه