مسابقه اختصاصی گیم فا: خلق داستان - گیمفا
مسابقه اختصاصی گیم فا: خلق داستان - گیمفا
مسابقه اختصاصی گیم فا: خلق داستان - گیمفا
مسابقه اختصاصی گیم فا: خلق داستان - گیمفا

مسابقه اختصاصی گیم فا: خلق داستان

رسول خردمندی
۲۳:۳۱ ۱۳۹۱/۰۶/۰۲
مسابقه اختصاصی گیم فا: خلق داستان - گیمفا

بنده زیاد به بخش Free to talk در یک سایت که جنبه خبری و تحلیلی آن برجسته است علاقه زیادی نداشتم ولی خب بعد از اینکه مشاهده کردم خیلی از دوستان از این بخش استقبال کردند تصمیم گرفتم که مسابقه ایی راه بندازم.
همانطور که از عنوان مشخص هست تصمیم گرفتم که مسابقه ایی راه بندازم که قدرت ذهن و تجسم شما رو به چالش بکشم. مسلما گیمر جماعت بسیار خیالات منحصر به فردی دارند. می خوام که در هر هفته پنج شنبه شب ها راس ساعت ۸ شب (امشب استثنا !!) مسابقه رو با دادن پست شروع کنم.

نحوه مسابقه به چه صورتی است؟

خب بنده چند آیتم رو در هر پست میگم و شما عزیزان باید یه داستان حداقل ۴ الی ۵ خطی را در بخش نظرات بنویسند. هر داستانی که در بخش نظرات بیشترین Vote را گرفت. به عنوان برنده اون هفته معرفی می شود. البته شاید بگویید خب هر کس برای خود رفیق می آورد تا بهش Vote بدهند ولی داور اصلی من و کسری هستیم و زیر ۳ عزیزی که بیشترین امتیاز رو گرفتند نظرات خودمون رو می دیم و از بین اون ۳ نفر برنده رو انتخاب می کنیم.

مدت زمان مسابقه چه مدت هست؟

از ساعت ۲۰ شب پنج شنبه تا ساعت ۱۲ فردا یعنی ظهر جمعه. ( امشب استثنا هست و به ساعت ۱۵ ظهر فردا ادامه دارد!)

به برنده چه جایزه ایی تعلق می گیرد؟

بنا بر تصمیمی که با  مدیریت سایت گیمفا گرفتیم. برنده می تواند ۳ بازی با تخفیف ۱۰۰۰ تومانی برای هر بازی از سایت بازی تاپ به عنوان جایزه دریافت کند.

 

———————————————————————–

 

یک داستان کوتاه با آیتم های زیر بسازید. موضوع داستان باید تخیلی و یا ترسناک باشد.

۱. سنگ زمرد

۲. کلبه چوبی

۳. جادوگر

۴. گرگ

۵. جغد

۶. شنل سیاه

۷. جنگل

۸. اتفاقی در شب

۹. مرگ یک کاراکتر

۱۰. کتاب قدیمی

 

دوستان تا ساعت ۳ ظهر فردا فقط وقت دارید. حداقل نظر ۵ خط باید باشه. موفق باشید

و

شروع کنید!

مطالب مرتبط سایت

تبلیغات

مسابقه اختصاصی گیم فا: خلق داستان - گیمفا
مسابقه اختصاصی گیم فا: خلق داستان - گیمفا
مسابقه اختصاصی گیم فا: خلق داستان - گیمفا
مسابقه اختصاصی گیم فا: خلق داستان - گیمفا
مسابقه اختصاصی گیم فا: خلق داستان - گیمفا

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

  • gamer irani گفت:

    دانته سرا سیمه وارد اتاق شد و شروع کرد به دنبال کتاب قدیمی گشتن او افسانه سنگ زمرد که قلب اهریمن را نابود می کرد شنیده بود و حالا باید با عجله کتاب را زود تر از اهریمن پیدا می کرد او کتاب را پیدا کرد ولی دشمنان به داخل کلبه چوبی ریختند دانته بعد از به حلاکت رساندن دشمنان کتاب را باز کرد در آن نقشه ای بود که محل سنگ زمرد را نشان می داد اما مشکلاتی در راه او بود جنگل تاریک ،جغد های خون آشام و گرگ های درنده اما این ها راه دانته را برای رسیدن به هدفش سد نمی کردند دانته تنها ترسی که داشت جادوگر خبیس بود که که گفته شد بود محافظ سنگ زمرد است، دانته شنل سیاهش را پوشید تا در تاریکی شب ناپدید شود بعد از گذر از جنگل به غاری رسید که نوری از آن به بیرون می تابید دانته یقین پیدا کرد که سنگ زمرد در آنجا هست کمی صبر کرد شاید اثری از جادوگر باشد اما هیچ چیز مشکوکی در اونجا که مربوط به جادوگر باشه نیافت دانته بدون صبر به سوی سنگ رفت ولی تا دستش رو به سنگ زد دستهایش خشک شدند انگار دیگر خون در رگ هایش جاری نبود چشمهایش قرمز شدند صدای خنده جادوگر شنیده شد که گفت تو انسان ابلحی هستی که فکر کردی اینطور می تونی سنگ رو به دست بیاری برای به دست آوردن سنگ باید بیشتر احتیاط می کردی دانته داشت مرگی که از آن برگشته بود را دوباره حس می کرد ناگهان صدای جیغ جادوگر بلند شد که چاقویی در قلبش فرو رفته بود او اهریمن بود تلسم جادوگر باطل شد ولی اهریمن به دانته فرصت نداد، سنگ جادو را برداشت(اهریمن) و در سینه دانته فرو کرد سنگ دانته رو با خودش به دیار مرگ برد جایی که دانته از آن یکبار برگشته بود این بود اتفاقی که در آن شب افتاد و شب با صدای خنده ی اهریمن و به آخر رسیدن کار دانته به پایان رسید. ?:-)

  • expellite گفت:

    شب تاریک چهره جنگل را بی رحم تر مجسم میکرد. صدای زوزه گرگ های گرسنه در همه جا میپیچید. ماه کامل روشنایی خاصی در سینه تاریک شب داشت. جادوگر پیر با عجله زمرد سبزی را از سینه دختر بیچاره ربود و شنل سیاه خود را محکم بست. چشمان او درخشان تر و وهم انگیز تر از چشمان تمامی جغد های ان جنگل بود. با عحله سوار بر اسب خود شد و در حالیکه به زور جلوی خونریزی خود را گرفته بود خود را به کلبه چوبی و قدیمی خود رساند. از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد. زمرد را درون جام آتش انداخت و کتاب قدیمی و بزرگ خود را گشود و خواند :
    I admire you ” تو را ستایش میکنم”
    Let your power shine “به قدرت خود اجازه درخشیدن ده”
    Lighten this Darkness “این تاریکی را روشن کن”
    Be forever mine “همیشه مال من باش”
    از جادوگر اثری نبود و به جای او پرنسسی باوقار در انتهای اتاق ایستاده بود. دختر زهرخندی زد و خنجر خود را آغشته به زهر کرد و راهی قصر شد.
    روز بعد خبر مرگ شاهزاده تمامی قلمرو را فرا گرفت.
    ————————————————————————————–
    این رو الان ساعت ۴:۳۰ صبحه که دارم مینویسم. از ترس ستکنه نکنم خوبه! 😯
    امیدوارم خوب باشه
    اون شعر انگلیسیه رو خودم شاختما! خوبه؟

  • گمشده :
    مقدمه : شهر در یک منطقه کوهستانی بود که اهالی این شهر داشتن درختی جادویی از یک نیروی بسیار قوی بهره میبردند،اسم این درخت ،درخت زمرد بود که به قول قدیمی های شهر خدایان در گذشته یک سنگ زمرد بهشتی را برای کمک به مردم منطقه به این درخت تبدیل کرده بودند….
    مردم هر روز با یکدیگر در میدان شهر و کنار درخت برای پول و نمایش قدرت های ماورایی خود می جنگیدند و هر روز یک نفر کشته میشد ، و هر روز خانواده های زیادی درخت و خدایان را نفرین می کردند …
    تا اینکه بالاخره روزی نوجوانی در میدان شهر به دست پدرش کشته شد و این آغازی برای بلاهای بیشتر بود ،بله بعد از قتل این پسر درخت به دلیل نفرین مردم از جا کنده و در جای آسمان شهر قرار گرفت.
    کمبود نور خورشید ،حمله دوباره ی دشمنان ،نداشن راه ارتباطی به بیرون از شهر ،…همه مشکلات جدید شهر بود تا اینکه …..
    شروع بازی :
    پدر پسر کش ،لقبی برای منصور بود که اهالی شهر به او داده بودند ، بعد از کشته شدن پسرش ،همسرش دق میکند و الان دختری مریض احوال دارد که دکتر از او قطع امید کرده وتنها راه نجات او طبق کتاب قدیمی شهر درخت زمرد می داند.
    دیگر شب شده بود ،منصور به کنار دخترش درون کلبه چوبی کوچک رفت و او را بوسید و به سمت درخت به راه افتاد . امشب شب اتفاقات برای او بود ،قهرمانان زیادی برای رسیدن به قدرت های درخت تلاش کرده بودند ولی هیچ کس برای مردمش نرفته بود ،آیا عاقبت اوهم مثل بقیه بود ; این سوالی بود که منصور از خودش می پرسید ، ابتدا باید راهی برای عور از دریاچه سمی می یافت ، بعد جنگ با گرگ ها و جادوگران و گرگینه ها و ارواحی که شنل هایی سیاه بر تن داشتند و به خاطر نبود درخت به شهر هجوم آورده ولی به دلیل وجود دریاچه نتوانستند از آن عبور کنند…
    دیگر به درخت رسیده بود ، موفقیت چه زیباست ، مات و مبهوت به درخت می نگریست بعد با سرعت به سمت آن رفت ،یک برگ برای نجات کل مردم شهر کافی بود نزدیک ترین برگ کنار خود را کند و برگشت ،در راه برگشت ترسید که این برگ به دخترش نرسد ، دوباره به سمت درخت رفت ،برگ های بیشری را کند در راه برگشت بود که ناگهان زمین لرزه ای رخ داد و تنها راه عبور او خراب شد ، حالا منصور بود و این درخت…
    تصمیمش را گرفته بود حاضر بود برای نجات دخترش هر کاری کند ، خودش را به سمت پایین پرت می کند ،و به دخترش میرسد..
    ۱ ماه بعد
    از خوابی عمیق بلند می شود ،هنوز نمیداند کجاست که ناگهان پسرش را می بیند و به دنبال آن همسرش ،باهم کمی قدم میزنندکه نا گهان متوجه نبود دخترش می شود ، از همسرش می پرسد که او کجاست ؟….
    ____________
    ببخشید که زیاد شد ، تازه بیشترم بود من کمش کردم… :laugh:

  • AMIR-GAMER گفت:

    نمی تونم چیزی بگم.داستان گفتن سخته :reallypissed:

  • mp3 گفت:

    جادوگر و جغد :
    در شبی تاریک جادوگری با جاروی خود پرواز می کرد در حین پرواز جغدی را دید ان جغد در لانه ی خود سنگ زمردی داشت . جادوگر به سمت لانه ی جغد رفت و سنگ زمرد را برداشت . ان سنگ زمرد جادویی بود . صدای گرگ ها به گوش می رسید . جادوگر با خنده هایش می دوید که ناگهان ان سنگ زمرد جادوگر را از بین برد . و جادوگر نادان به ارامش ابدی فرو رفت
    ———————————–
    ببخشید کوتاه بود :laugh:

  • expellite گفت:

    چرا اینقدر کم استقبال شد اخه! :reallyangry: :reallyangry: :reallyangry:

  • خب تا اینجا که دوستان gamer irani و Grey Joker بیشترین امتیاز رو اوردن. تا ۳ ساعت دیگه برنده رو اعلام می کنم.

    دوستان اصلا بحث نحوه نگارش و این چیزا نیست و فقط به قدرت تخیل اینجا نمره می دیم. هر کی تخیلش جالب تر و هیجان انگیزتر باشه ، اون برنده است. :yes: 😎 😎

  • batavm گفت:

    آدمهای کشته شده ای را که در سر راه دیده بود به یاد می آورد و در تاریکی شب جلو می رفت.نور چراغ قوه اش دیگر رمقی نداشت.ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود و از چیزی وحشت داشت که نمی دانست چیست.در همین حال چیزی توجه اش را جلب کرد،به نظر یک کلبه بود.جلوتر رفت و نور چراغ قوه را به به سمت آن انداخت،آری یک کلبه بود.نگاهی به در انداخت ولی در قفل بود.روی در تابلویی کوچک نصب شده بود،نور را روی آن متمرکز کرد،روی تابلو نوشته بود،کلبه مرگ…
    او وحشت زده شده بود و عقب عقب حرکت می کرد به اطراف نگاه می کرد و به دنبال راهی برای فرار بود که چراغ قوه اش هم خاموش شد.اسلحه اش را در آورد و به اطراف نشانه میرفت که به یکباره صدایی به گوش رسید و چیزی خودش را روی او پرت کرد.صدای فریاد و شلیک گلوله سکوت جنگل را شکست.دقیقه ای بعد جسد دشمن را از روی خود کنار زد و غرق در خون از جای خود بلند شد.حال او یک زامبی شده بود…

  • نهههههههههه!صدای نعره ی پسر جوان بلند شد. باگلویی که از شدت فریاد میسوخت و صدایی که از شدت فشار زنجیرها به بدنش میلرزید فریاد زد: داری چیکار میکنی لعنتی اونجوری همه چیز از بین میره!
    جادوگر پیر با نگاهی بی تفاوت و لبخندی کج بر گوشه ی لبش به فریاد پر از نفرت پسر پاسخ داد. سپس کتاب قدیمی و رنگ و رو رفته ای را رو میز و زیر نور شمع باز کرد و به آرامی یک زمزمه شروع به خواندن کرد. کلماتی که میخواند به زیان نامفهوم و ناشناخته ای بود و شبیه زبان هیچ انسانی نبودند.هرچه بیشتر میخواند محیط تیره تر و تیره تر میشد . آسمان شب رنگ کبود دوست داشتنی همیشه را نداشت ستاره ها مثل همیشه نمی درخشیدند . چهره ی نقره ای ماه کامل ، با لکه های ابر سیاهی که تا لحظاتی پیش نبودند پوشیده شد. تاریکی با سکوتی محض تمام کوهستان و کلبه ی چوبی لبه ی پرتگاه را فرا گرفت . حتی از جنگل پایین کوه هم صدای گرگ ها و جیرجیرک ها دیگر به گوش نمیرسید.
    کوهستان شوم تر و تاریک تر از همیشه شده بود. تنها صدایی که به گوش میرسید صدایی نامفهوم از درون کلبه بود.که مانند رشته های کمرنگ و سپیدفام بیرون میزد و باسرعتی باورنکردنی به سمت پرتگاه میرفت و در مقابل کوهستان دروازه ای را تشکیل میداد. رشته های صدا به سرعت میچرخیدند و به یکدیگر می پیوستند و دروازه ای که ایجاد میکردند بزرگتر از کوهستان شده بود.
    دروازه ای با نور سپید کم رنگ که از داخل سیاه و سبز تیره بود و دیگر داشت تمام میشد.صدای فریاد پسرک بلند شد : پیرمرد احمق چرا اینجوری میکنی؟ هممونو به کشتن میدی . دنیا رو نابود میکنی . یکم فکر کن اون اولین کسی رو که میکشه تویی و…. .جادوگر پیر صدای اورادی را که میخواند کمتر کرد گویی کارش به اتمام رسیده بود و چند کلمه آخر را با احتیاط فراوان به آرامی زیر لب زمزمه کرد:Περπατήστε προς το μέλλον که به زبان یونان باستان به معنای (به سوی سرنوشت گام بردار)بود.
    سپس به آرامی به سوی پسر برگشت و با صدایی سرشار از غرور و اطمینان گفت : مطمئن باش اولین کسی رو که ارباب میکشه تویی نه من . تو قربانی ارباب هستی . و با خنده ای مرموز و ریز به سمت پسر به راه افتاد و با اشاره ای زنجیر ها از دست و پای پسر باز شدند. رضایت و شادی در چشمانش موج میزد.
    اما پسر جوان دیگر امید به نجات نداشت . نامیدی وجودش را غرق کرده بود و برای خلاص شدن از مرگ تلاشی نمیکرد . مغزش به کندی کار میکرد و مدام این کلمه در ذهنش تکرار میشد: قربانی!
    جادوگر پیر بدون اینکه به پسرک دست بزند او را روی زمین با رشته های جادو به دنبال خود میکشید و از کلبه بیرون برد. پسر جوان که گویی فلج شده بود به داستان هایی که در مورد قربانی کردن برای ارباب شیاطین شنیده بود فکر میکرد. جادوگر پیر خوشحال و سرمست به سوی پرتگاه و دروازه ای که برای ورود ارباب شیاطین به جهان باز کرده بود میرفت و پسرک هم مبهوت عظمت دروازه با نامیدی به دنبال او روی زمین کشیده میشد.
    جادوگر به لبه ی پرتگاه رسید و و با اشاره ای پسرک را در هوا به صورت عمودی شناور کرد. گویی روی تختی نامرئی دراز کشیده باشد. سپس به دروازه نگاهی کرد و با لبخند کج معنا دارش به پسر خطاب کرد: خوشحال باش چون ارباب با خون تو وارد دنیا میشه! . پسر میخواست تکانی به خود بدهد و چیزی بگوید اما بی فایده بود او فلج شده بود حتی نمیتوانست پلک بزند. سکوت و تاریکی همه جا را دربر گرفته بود و جز رنگ سبز تیره و سپیدی دور دروازه ی غول آسا هیچ نوری وجود نداشت. سکوت همه جا را دربر گرفته بود و میشد حضور مرگ را حس کرد.جادوگر از زیر شنل سیاهش که در نسیم ملایم شبانگاه موج برداشته بود سنگه بیضی شکل و زمردین رنگ را بیرون آورد .سنگ را در هوا رها کرد اما سنگ هم مانند پسرک در هوا شناور ماند.و از طرف دیگر شنلش چاقویی کهنه و خاکستری رنگ را بیرون کشید.
    چاقویی که با نگاه کردن به آن میشد صدای ضجه ی خیلی ها را شنید و رنگی غمناک داشت. سپس با چهره ای که تلاش میکرد خود را غمگین نشان دهد و صدایی که نمیشد شادی و جنون درونش را پنهان کرد به پسرک خطاب کرد:من واقعا متاسفم اما به هر حال یک خون بیگناه برای ورود ارباب لازمه! منو ببخش!
    سنگ زمردی که به زحمت نور دروازه ی غول پیکر را سوسو میداد نزدیک گردن پسر شد توانست آن را بهتر ببیند. نوشته هایی روی آن حک شده بود و عمق حکاکی تا عمق سنگ بود .روی آن به زبان یونانی کهن نگاشته بودند به سوی سرنوشت گام بردار. جادوگر چاقوی کهنه را روی گلوی پسرک قرار داد و گفت ممکنه بتونی در آخرین لحظات ارباب رو ببینی! سنگ زمردین زیر گردن پسرک در هوا به دستور جادوگر معلق بود . سپس به آرامی چاقو را روی گردن پسرک فشرد و خون گرم و قرمز پسرک بیرون پاشید . قطرات خون به آرامی یکی دوتا روی سنگ می افتاد و در آن فرو میرفت . پسرک در بدن خود احساس ضعف کرد سوزش رگ گردن هم تحمل نکردنی بود . اما کاری از دستش بر نمی آمد.هر چه بیشتر خون روی سنگ پاشیده میشد سنگ درخشان تر و نورانی تر میشد. تا اینکه بعد از یک دقیقه ی مرگ بار سنگ از خون پسرک که فوران میکرد سیراب شد. و به اوج درخشش و نورانیت خود رسید.اما پسرک هنوز زنده بود هر چند که مرگ از آن حالت رقت انگیز بهتر بود.
    سنگ به خواست جادوگر بالا آمد و در مقابل دروازه ی غول پیکر جلوی پرتگاه قرار گرفت. جادوگر کلمات پایانی اورادش را مجددا تکرار کرد و با شوق فریاد کشید : به سوی سرنوشت گام بردار . وبا اشاره ای سنگ به درون دروازه پرتاب شدبا سرعت بالا و درخشش شگرفی به سمت دروازه ی غول آسا رفت و به مرکز سبز _ تیره ی آن برخورد کرد. اما در آن فرو نرفت بلکه مثل سنگی که به شیشه برخورد کند مرکز آن را شکست و خون پسرک تمام سطح دروازه را قرمز کرد.باورکردنی نبود که خون اندک پسر جوان بتواند این همه مساحت دروازه را قرمز کند . در تمام مدت مرکز حلقه شیشه ای بود و به علت تیرگی مشخص نبود.سنگ زمردین شکست و تکه های آن به پایین پرتاب شدند و در حین پایین رفتن مانند گدازه های آتشفشانی داغ و جوشان سوسوهای نور داشتند. باشکسته شدن شیشه ی عظیم درون دروازه سکوت مرموز اطراف شکسته شد و صدای ترک برداشتن شیشه ی دروازه همه جا پیچید. پسرک بی رمق به سختی نفس میکشید و دیدش تار شده بود اما هنوز به سختی هشیار بود.تکه های عظیم و قرمز شیشه به همه جا پرتاب شد گویی دروازه منفجر شده بود.به سختی میتوانست ببیند اما موجودی به بزرگی همه ی کوهستان و شاید بزرگتر از درون دروازه به زحمت بیرون آمد به طوری که هنگام بیرون آمدن لبه های دروازه ترک خورد .موجودی عظیم الجثه و خوفناک .سری بزرگ به شکل گاو با چهره ی یک گرگ . با یالهای ضخیم یک شیر نر و شاخ های یک دیو و هشت چشم در میان صورتی که بینی و ابرویی در آن نبود . به جای دهان یک پارگی سرتاسری در پایین صورت هیولا دیده میشد .بدنی عضلانی و تنومند و فوق العاده بزرگ که نمیشد در یک نگاه تمام آن را دید و باید چند بار سر را چرخانید تا میشد که آن را کامل دید. پاهای هیولا دیده نمیشد چون پایین پرتگاه بود ولی زانوان و میان تنه ی او لبه ی پرتگاه بود.ارباب شیاطین غرشی بلند سر داد که باعث فرار موجودات زنده اطراف و کر شدن هر جنبنده ای میشد . اما جادوگر و پسرک درون حاله ای جادویی ساخته دست جادوگر پیر تا حدودی محافظت میشدند.
    پس از اتمام فریاد وحشتناک آن هیولای دهشتناک جادوگر پیر با استفاده از جادو صدای خود را بلند کرد و فریاد کشید:ارباب من . این قربانی بیگناه را از این بنده ی کمترین بپذیر . و مرا به عنوان خدمتگزار خود قبول کن!درود بر ارباب سیاهی ها!
    صدای غرش ارباب شیاطین بلند شد که گفت : تو جغد پیر میخواهی خدمتگزار من باشی!(صدایی به شدت بم و لبریز از نفرت و خشم داشت)
    من فرمانروای تمام جهان هستم و به موجودات بیخاصیتی مثل تو نیاز ندارم . و صدای خنده ای خوفناک سر داد که هر آدم معمولی را از وحشت میخشکاند. جادوگر پیر فریاد زد: اما من باعث شدم که …
    پسرک از شدت خونریزی و درد دیگر نمیتوانست ببیند و نفس طولانی آخر را میکشید
    اما در لحظات آخر صدای ارباب شیاطین را شنید که میگفت : همه باید در آتش خشم من بسوزند و صدای ضجه های جادوگر پیر که التماس میکرد زنده بماند.دنیا داشت به سوی نابودی میرفت و او نظاره گر پایان جهان خود بود.
    دردی به شدت زیاد را در تمام بدن خود حس کرد دردی بیشتر از همه ی عمر . سکوتی دنباله دار سپس تاریکی و بعد مرگ او را در بر گرفت .

  • واقعا عذر میخوام اما من خیلی تخیلم قویه و وقتی بجوشه دیگه نمیشه جلوشو گرفت.
    خیلی زور زدم کم بنویسم اما نشد . تازه همین الانشم نصفشو ننوشتم و ادامش ندادم
    من سه تا تخفیف ۱۰۰۰ تومنی نمیخوام . یه تخفیف سه هزارتومنی میخوام 😀 چون همه ی بازیای پی سی رو دارم به جز اسلیپینگ داگز. اگه میشه همونو بفرستین بیاد :laugh: 😀
    چون من که میدونم برندم 😀 :laugh: 😉 :-*

  • خب برنده مسابقه هقته اول کسی نیست جز
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    ..

    .
    .
    .
    .
    .

    کاربر Gray Joker :rotfl: :rotfl: :rotfl: :rotfl: :rotfl:
    بهت تبریک میگم. برای گرفتن جایزه به مدیر سایت آقای کسری نراقی پیام بدید. 🙂

  • بابا جایزرو اگه می تونین عوض کنین ، من خیلی راحت می تونم بازی بخرم و هیچ مشکلی ندارم ،با اینکه یه بازی مجانی به انتخاب بدین؟؟؟
    ________
    عجب پررویی هستما…. :laugh: :laugh:

  • Mehran گفت:

    داستان ساختن واقعا کار مشکلیه :wilt:

  • من کسری رو از کجا پیدا کنم ، بهش پیام دادم ….

مسابقه اختصاصی گیم فا: خلق داستان - گیمفا