برای من قصهای بخوان. برای من دربارۀ نوشتن از بازیهای ویدیویی بگو تا شب شود.
حبیب همان پسربچۀ نه سالهای است که احتمالاً تا حالا در هیچ داستانی علیالحساب نامش روی دست نویسندهای نمانده؛ او پسربچهای است که اصولاً قبل از رسیدن به سن تکلیف مقدار زیادی از عمرش را با بازیهای ویدیویی میگذراند. در شبها، در روزها، در روزهایی که نمیدانست شب هستند، در روزهایی که میدانست ساعت چند است و در روزهایی که نمیدانست. از پشت شیشههای اتاق آبیرنگش به تلاقی ابرهای تیرهتری که شبها میشد عبورشان را از روبهروی ماه دید. یک شب حبیب بهنظر دیگر حوصلۀ بازی نداشت و تصمیم گرفت که دلی به بیرون از اتاق کوچک سه یا چهار متریاش بزند که جای یک تخت خواب بیشتر ندارد؛ بنابراین این پسربچه به همراه پدربزرگش راهی کوچه شد و از آنجا که میدانست پدربزرگ اغلب شبهایش را با پاهای قدمزنان روی آسفالت در تاریکی شب و چراغ مهتابیهای شهری طی میکند، باقی ماندش تا حوالی دیروقتهای شب منحصراً برای او اشکالی نداشت و البته او هنوز کودک بود. ولی با این وجود، ناگهان چشمانش را بالا کشید و به آسمان نگاه کرد:
صدایی در خواب برای حبیب آمد و گفت: «تکان نخور! بالاخره گیر افتادی حبیب. فکر کردی که میتوانی از دست من فرار کنی؟ من قلبت هستم. تو اینطور بهدنیا نیامدی حبیب. تو اهل بیخیالی نبودی. به تو نمیآید که اینقدر بیملاحظه باشی. به تو نمیآید که اصل و اساس زندگی را کنار بگذاری و بقیه دنیا را بیخیال شوی. فکر کردی که من برای چه اینجا هستم؟ برای اینکه هرموقع اشتباه کردی، هرموقع راهت کج شد و افتادی روی زمین و گِلی شدی، بهت بگویم که پاشو حبیب! پاشو..» حبیب نگاهی به آسمان شب کرد. قطرهای از چشم چپش خارج شد و سپس قطرهای دیگر به تلاقی از راست آمد.
بیا از ابتدای قصه شروع کنیم. قبل از اینکه بازیهای ویدیویی را کنار بگذاری و بزرگ شوی. بیا بازگردیم به زمانی که نوشتن از بازیهای ویدیویی عمدتاً بهدلیل خیال واهی بر سادهتر بودن زمان تفریح بود و گذران اوقات؛ اما زمان در واقعیتش برای تفریح و گذران اوقات نبود و وقتی که با روزگار آشنا شدی، آنگاه دانستی که تصور سابق اوهامی است. بیا بگوییم از زمانی که بازیهای ویدیویی وسیلههایی بودند برای کودکی و همراهان سکوتآمیز شبهای پسربچههای خوب. برای چرخش روزها با احساس صادقیت بچهگانه و دستانداختن بر گردن رفیقهایی پشت اِلایدی.
وقتی که همه بازار بودند تا تو با سیدیهای قدیمی خشدار و کامپیوترهای مگابایتی تنها بمانی و در کودکیات در دیجیتالیزه شدن دنیا غرق باشی و بقیه گاهی طعنه بزنند. آنگاه بود که در واهمه و اضطراب بیتوجهی، به دلایل واهی سر از خواب و خیالهایی درآوردی که از صفرها و یکها پر شدهاند و اعداد و حروفهای نامفهوم. پشت سیدی، مشتی عبارت بودند که صورت شخصیتهای بازی را میساختند. در کودکی میتوانستند زیر آسمان شب، و تمام رازهای دیجیتال دنیا تو را تنها بگذارند. در آغوش چیزهای مصنوعی؛ آدمهای کامپیوتری، آبهای کامپیوتری، سیبها و میوههای کامپیوتری، عشقهای کامپیوتری و درنهایت، ناملایمی بزرگ کامپیوتری.
«حبیب» پسربچهای بود که در دوران دبستانش یا حتی پیش از آن، شبهای مهتابِ کمنورِ ساکت از دلآرامی زندگیاش را تا حد زیادی با پلی استیشن میگذراند. حبیب کودکی بیش نبود اما بهخوبی میدانست که هنوز زمان بزرگ شدن نرسیده. نیازی نبود خیلی نگران آنچه که بیرون از صفحۀ تلویزیون مات نقرهای رنگ سونی میگذرد باشد. بهدلایل فعلاً نامشخصی، از ابتدای قرن بیست و یکم تا بعد از آن، او احساس طمأنینه و تفائل به خیری داشت که بهمداومت میآمد و میرفت و این احساس با او باقی ماند. یک مسئلۀ معطوف به خیری که همیشه قلب نویسنده را برای حبیب میتپاند، ترسش از تاریکی بود. وقتی پسربچهای بود و بازی کردن بازیهای مثبت شانزده سال و دیدن فیلمهای ترسناک تأثیرشان را گذاشته بودند، او به دستگاه سیدیپلیر سونیاش پناه میبرد تا نترسد؛ در عین حال، در واقعیت دنیا، آنکه او را آفریده بود مراقبش هم بود. بنابراین وقتی حبیب اینها را نمیدانست –عمدتاً به این دلیل که موقف کودکی و اقتضائات سنی تاثیرگذار بودند– و دستگاه سیدیپلیر هم جواب نمیداد، او صورتش را روبه آسمان میبرد و حتی اگر در فاصله صورتش تا یک ابر در شبانگاه، سقفی سیمانی جای گرفته بود، در قلبش با بهترین همراه و مراقب ممکن بود.
اینجا اولین نقطۀ تحول «حبیب» است.
در این زمان حبیب بزرگتر شد ولی نه به اندازۀ کافی. دوران مدرسه درحالی که دوران مدرسه مثل رویایی چند ساعته درنظرش میآمد، رسیدن به دوران بزرگتر شدن، رشد کردن و یاد گرفتن چند مسئلۀ مهم در زندگی. زمانی که او پای فوتبال ۲۰۰۶ مینشست، زمانی که مربع را بیش از اندازه فشار میداد و توپ به هوا میرفت، ماجرای مردی کمحرف که در شهر میتوانست خیلی غیرمنتظره قفل و کلید هر ماشین را باز کند و آن دکمۀ چشمکزنی که وقتی خاموش بود، گویی که خواب است و چراغش قرمز میشد. او دستگاهش را در فضای خالی کمدها نگه داشته بود و به آن نگاه میکرد. میدانست که در آن حوالی و در آن اطراف، قبل از همۀ اینها، چندین سال پیش، دوستی داشت که میتوانست در پانزده روز و شاید هم کمتر، تکن ۵ را تمام کند. گاهی همانجا مینشست. از دوردست به تلویزیون نقرهای رنگ نگاه میکرد. دیسک تکن ۵ را از او هدیه گرفته بود؛ در آخرین روزهای حضورش در خانهشان. زمانی که میخواست برود، دوست نگاهش کرد و گفت: «برای تو باشد.» و البته حبیب میدانست که احتمالاً بعد از آن چندان هم تکن ۵ را بازی نمیکند. با این وجود اخلاق و منش درست ایجاب میکرد که او هدیه را قبول کند و تشکر کند. و دیسک سونیک را هم بپذیرد که زمانی روی سگا مگا درایوش تحت عنوان کارتریج اجرا میشد و حالا دوستش رفته و معلوم نیست که سگا مگا درایوش کجاست.
احتمالاً نوعی تجدید داستان قدیمی که به او میگوید سگا مگا درایو و تمام کنسولهای مشابهش، روزی از کار میافتند و روزی هم دور میافتند و آدمها تا دستشان به واقعیت زندگی بند نباشد، سرنوشتش بدتر از مگا درایو و پلی استیشنهای پوسیده است. فقط اینکه اینها قلب ندارند و نمیفهمند و کاراییهای مصرفی دارند و روح ندارند و آدم قلب دارد و روح دارد و اگر زندگیاش را به شیوههای ناجوانمردانه دود کند، اولین چشمی که اشکش از دود میافتد، چشم خودش است. ولی احتمالاً او چندان هم حاضر به قبول کردن این گزارهها نبود. بیشتر به این دلیل که راوی در مقطع متفاوتی از حبیب قرار داشت و زمانی که او این توصیفات را از زندگی حبیب بهزبان میآورد، حبیب هنوز مشغول گشتن دنبال مگا درایوش بود. زیر کمدها، در کشوها، زیر قالیها و حتی در زبالهدانیها.. همهجا میگشت ولی پیدایش نمیکرد. او فقط یک تصویر پیدا کرد که روی آن در گوشۀ راست پایینیاش نوشته بود: «تلف شدن زندگی زیر انبار کدنویسیهای دیجیتال بدترین سرنوشت ممکن است.»
آناً لبخندی زد. میدانست که این هم از دستهگلهای طبق معمول راوی است که آنجا زیر کمد انداخته تا حبیب یادش بیاید که باید دنبال چیزهای مهمتری بگردد.
تلف شدن زندگی زیر انبار کدنویسیهای دیجیتال بدترین سرنوشت ممکن است.
اینجا دومین نقطۀ تحول حبیب است.
تقدیم به حبیب
نظرات
Nice 👌
هنوز نخوندم… ولی عکس ها و تیتر زیرشون عجیب گنگه 😳🤔
اشتباه متوجه شدم ..این مقاله نیست نامه خداحافظیه .:( به شخصه من چند تا از کاراتون رو تو سایت خوندم لذت بردم هر جایی که می رید خدا پشت و پناهتون
بازم اشتباه متوجه شدید.
اشتباه 2x
باورم نمی شه
بد ترین خبری بود که می تونستم توی گیمفا بخونم
امید وارم خداوند همراهتون باشه
همیشه پیش من عزیز هستید اقای غزالی
بدرود 🙌💔🫂
موفق و پیروز باشید
ممنون اقای غزالی زیبا و تاثیر گذار بوود
ممنون از شما واقعاً. سلامت باشید.
و یک مقاله شاهکار دیگر از آقای غزالی عزیز که همیشه مثل الماس بین دیگر مطالب گیمفا میدرخشه
خسته نباشید آقای غزالی از اول تا آخرش لذت بردم
سلام سامیجان عزیز و دوستداشتنی. بودنت در کنار ما طی این سالها مایه افتخارمه. هربار که منت سرم گذاشتی و شده یک جمله فقط نوشتی پایین پست، همون احساس الماس داشتن بهم دست داد که گفتی. خدمتگزاریم.
هم کلام شدن با شما باعث افتخارمه آقای غزالی ما کوچک شماییم دیگه یه تشکری بابت زحمات بی وقفه تون حداقل کاریه که از ما بر میاد
فکر کنم نویسنده هستی آقای غزالی
درود:
یکی از نویسنده های ممتاز برای بنده بودید البته همه نویسنده های عزیز فوق العاده هستند.
شماهم مثل اقای بابایی در دل بنده همیشه حضور خواهید داشت با مقاله هایتان بسیار لذت بردیم انشالله هر جای هستید و می خواهید بروید سلامت و پیروز باشید.♥️
فک کنم چندین بار دیگه بخونم