بررسی نامزدهای آکادمی اسکار ۲۰۲۲ | بخش دوم
نود و چهارمین دوره از جوایز آکادمی اسکار، ۲۷ مارس ۲۰۲۱ (کمتر از یک ماه دیگر) در سالن «تئاتر دالبی هالیوود» در شهر لسآنجلس برگزار میشود و کاندیدهای راهیافته به آکادمی در بخشهای مختلف و متنوع آن قرار است در این مراسم پر زرق و برق حضور یابند تا در نهایت برندگان هر بخش مشخص شده و به تاریخ افتخارات آکادمی اسکار بپیوندند.
پیش از این کاندیدهای جوایز اسکار در تاریخ ۸ فوریه مشخص شده بودند و محافل سینمایی و طرفداران نیز بحثهای پیرامون این کاندیداتوری را داغ کرده بودند که در بخشهای مختلف آن چه آثار یا اشخاصی راه یافته و آیا لیاقت حضور داشته یا نه. یکی از مهمترین جایزههای آکادمی اسکار، جایزه «بهترین فیلم» است که ۱۰ فیلم راهیافته به بخش نهایی مشخص شدند. قرار است در این مقاله به معرفی و نقد کوتاه این ۱۰ فیلم در دو بخش بپردازیم. با ما همراه باشید.
۱۰ فیلم کاندید شده:
- بلفاست (کنت برانا)
- کودا (سیان هدر)
- بالا را نگاه نکن (آدام مککی)
- ماشین مرا بران (ریوسوکی هاماگوچی)
- تلماسه (دنی ویلنوو)
- شاه ریچارد (رینالدو مارکوس گرین)
- لیکریش پیتزا (پل توماس اندرسون)
- کوچه کابوس (گیرمو دل تورو)
- قدرت سگ (جین کمپیون)
- داستان وست ساید (استیون اسپیلبرگ)
.
King Richard
فیلم: کینگ ریچارد
کارگردان: رینالدو مارکوس گرین
بازیگران: ویل اسمیت / جان برنثال / لیو شرایبر / دیلان مکدرموت
ژانر: درامِ زندگینامهای
زمان: ۱۴۴ دقیقه
محصول: آمریکا
نقد:
فیلم «کینگ ریچارد» اثرِ «رینالدو مارکوس گرین» جدیدترین نقشآفرینی «ویل اسمیت» بازیگر مشهور هالیوود است. وی موفق شده با شرکت در این فیلم بعد از سالها و پس از فیلم «در جستجوی خوشبختی» (۲۰۰۶) بار دیگر به کاندیداتوریِ بهترین بازیگر نقش اول مرد در جشنوارههای گوناگون از جمله آکادمی اسکار راه یابد. «ویل اسمیت» در این فیلمِ بیوگرافیکال (زندگینامهای) نقش پدرِ میانسال دو خواهرِ ورزشکار و نامدار ورزش تنیس آمریکا و جهان به نامهای «ونیس» و «سرینا ویلیامز» را بازی میکند.
داستان فیلم حول تلاشهای «ریچارد ویلیامز» پیرامون موفقیت و به شهرت رسیدن دو دخترِ تنیسورِ خود «سرینا» و به ویژه «ونیس» میباشد که در راه مسیرِ موفقیت خود با چالشهایی دست به گریبان هستند. همین ابتدای پرداخت به اثر باید متذکر شد که فیلم «کینگ ریچارد» در زمان یا بهتر بگوییم دورهی به موقعی ساخته و اکران شده است، بهموقع از این جهت که خوشبختانه یا متأسفانه (بستگی به بینش و نگرش شما به مدیوم سینما دارد) فیلمهایی با محوریت اقلیتهای قومی، نژادی و … با هر تم و داستان و ژانری در ابتدا با خوشامد تهیهکنندگانِ سینمایی روبرو شده زیرا که سودآوری آنها حول این دست آثار میگردد و سپس با استقبالِ جشنوارهها و فستیوالهای سینمایی که با کمی پرداخت و چاشنیِ المانهای روز که با هشتگآمیزی و شعارهای زیبا بولد شدهاند، مواجه میشوند.
پس در مواجهه با این دست آثار میبایست یک گارد ابتدایی را برای خود در نظر گرفت و دید که آیا فیلمهای مذکور سوار بر امواجِ مد شده که اغلب بنیهی روایی و سینمایی خوبی ندارند، ساخته شدهاند و یا نه اینکه در عین شباهتِ ظاهری و مضمونی به دغدغهمندیهایِ بیدغدغه، دنیای سینمایی خودشان را برپا کردهاند. حال با نگاهی کلی به فیلم «کینگ ریچارد» میتوان فهمید که این اثر از سرزمینِ موجسواران آمده و از اقتباسِ رئالیستیاش استفادههای تاریخ مصرفدار کرده است. طبق ادعای خودش این فیلم برای نمایندگی آمده، نماینده به زعم خود زنان و دختران سیاهپوست اما حتی نمیتواند نماینده خودش و زندگی دو ورزشکار سیاهپوست و نامدارش باشد چه برسد به به یک طیف از اجتماع!
قبل از اینکه فیلم بخواهد سودای نمایندگی و افتخارآمیز بودن را در سر بپروراند، میبایست عمق تحرک خود را بشناسد، و در این فیلم مثلاً ورزش تنیس باید به سیبل و هدفِ شناخت تبدیل شود اما دو دختر ورزشکار فیلم هیچ نسبیتی با این ورزش برقرار نمیکنند، از همان ابتدا همچون عروسکهای خیمهگردان در دست پدرشان شروع به راکت دست گرفتن میکنند و توپ را از روی تور رد کردن، بدون اینکه این ورزش در یک کلیتِ معنادار برایشان خلق شده باشد.
نمیشود این ایستا بودنِ پرداختی را به نوجوانی آنها نسبت داد که آدمی در هر سنی به مقتضیاتش با جهان پیرامونش اهل ارتباط برقرار کردن است اما در این فیلم خیر. در هیچ کجای فیلم توجهی از این دو خواهر ورزشکار به رشتهی ورزشی مثلا مورد علاقهشان نمیشود، حتی میل به رقابت نیز در این دو اگر نگوییم مُرده ولی نمودهای بسیار اندکی دارد؛ در مورد «سرینا» لحظات بشدت کوتاه و مهم نشدهای از احساس عقبماندگی از خواهرش دیده میشود که فیلم با این دید که او (سرینا) در بیرون از جهان اثر، ورزشکار بزرگتر و مهمتری از خواهرش هست این میل را در او میکشد و نیازی به پرداخت نمیبیند و همچنین از طرفی در مورد «ونیس» که محوریت بیشتری در فیلم دارد نیز تنها در اواخر یک میل سطحی به شرکت در رقابت در او مشاهده میشود البته آن هم بدون دورنمایی از محیط رقابت یا پرترهی یک رقیب!
اما اصل جنس که پدر این دو دختر یعنی «ریچارد ویلیامز» ملقب به «کینگ ریچارد» باشد، در سطح داستان واضح پیش میرود اما نباید گول این وضوحِ قلابی و باسمهای را خورد از آنجایی که تنها کنش پرداختیِ قابلتوجهش در فیلم یعنی میلِ به کنترلگریاش در طول اثر مشهود است اما فیلم برای پوشش و توجیهِ این کنترلگری سطحی و برای فرار از شعارهای هشتگیای که خود به آن تکیه زده است، به ناخنکزنی و طعنهپرانی به سفیدپوستهای فیلم رو میآورد یا به طور مستقیم یا غیرمستقیم و با نوعی دور زدن آنها (مربیهای دخترانش)، همهی اینها در صورتیست که این سفیدپوستها در پوستین هیچ کنشگریِ منفیگرایانهای در فیلم نمود پیدا نکردهاند، بلکه تنها بسان مترسکاتی هستند تا فیلم از قِبَلشان المانهای موردپسنده جشنوارهای را تولید کند.
در مجموع فیلم «کینگ ریچارد» را فیلمی نحیف و شعارزده میتوان قلمداد کرد که دنبالهای بر آثاریست که در چند سال اخیر سوار بر دغدغههای ظاهری اما باطناً انحرافی، سطحی و بعضاً تو خالیِ اجتماع یا اقشاری از آن سوار شده و در پیوست آن مدیوم سینما را هر روز تو خالیتر و ابزاریتر مینمایند جهت پیادهسازی اهداف سوء خودشان.
.
.
.
Licorice Pizza
فیلم: لیکریش پیتزا
کارگردان: پل توماس اندرسون
بازیگران: آلانا هایم / کوپر هافمن / شان پن / تام ویتس / بردلی کوپر / برادران سفدی
ژانر: درامِ کمدی
تایم: ۱۳۴ دقیقه
محصول: آمریکا / کانادا
نقد:
«پل توماس اندرسون» پس از چهار سال و بعد از فیلم «رشتهٔ خیال» که با آخرین نقشآفرینی «دنیل دی-لوییس» بازیگرِ مطرح، کاربلد و پرافتخار سینما همراه بود، بار دیگر با فیلمی با مضمونی رومانتیک در بازسازی دهه هفتاد میلادی به سینما بازگشته است. آثار او که اغلب با استقبال آکادمی اسکار رو به رو شده است باز هم با فیلم جدید این فیلمساز با عنوان «لیکریش پیتزا» (licorice Pizza) مورد توجه عوامل اسکار قرار گرفته و به نامزدی جایزه «بهترین فیلم» این آکادمی راه یافته است.
فیلم «لیکریش پیتزا» داستان عاطفی و رومانتیکِ بین یک دختر جوان به نام «آلانا» (با بازی آلانا هایم) و یک پسر نوجوان به نام «گری» (با بازی کوپر هافمن) را روایت میکند. فیلم با لحن کمیک از اولین رویاروییهای این دو آغاز میشود و مخاطب خیلی سریع خود را در میانِ رابطهی جالبِ این دو میبیند، رابطهای که هر دفعه با خرده داستانها و ماجراهای متصل به کار و شغلِ هرکدامشان گره خورده است که البته در ابتدا نیز مخاطب را گیج هم میکند، گیج و گنگ از این منظر که فیلم تمرکز خود را بیش از اندازهای که باید بر ماجراهای پیشآمده به واسطه کارِ «گری» و «آلانا» میگذارد، به گونهای که هر بار یک یا چند کاراکتر فرعی را در فیلم مشاهده میکنیم (بعضاً با نقشآفرینی چهرههای برجسته و آشنای هالیوود از جمله «شان پین» و «بردلی کوپر») که کارکردی کِشآمده در داستان دارند و فیلم از قِبَل آنها به خرده داستانهایی میپردازد که در واقع به یک نوع حاشیهپردازیِ بیمورد شباهت دارد که تاکیدی ناموجه پیرامونشان شکل گرفته است.
با این حال رابطه «گری» و «آلانا» ارتباطی دوسویه و در سطح پیرنگ به شکلی سر راست و بدونِ ابتذال یا خود درگیریهای مد شده پیش میرود و به مخاطب شناسانده میشود؛ جایی که حسادتهای گاه و بیگاهِ این دو از نداشتنها و نرسیدنهای به هم، موتور محرکی میشود برای بازگشت چندباره به یکدیگر که البته همیشه با لحن کمیک و حتی هجوآمیزی همراه است از دویدنها و دویدنها که کلیشهی مبتذلِ اغلب آثار رومانتیک را به سخره میگیرد.
اما در باب ریشهیابیها، فیلم کدر و ناموفق عمل کرده است جایی که قصد دارد شکستهای «آلانا» در ایجاد رابطه را غلیظ نشان دهد درحالیکه تنها یک بدشانسی بیشتر نیست و نه چیز دیگر. در واقع او هیچ نقص و ایرادِ ظاهر و باطنیای ندارد که فیلم بتواند به شکلی دغدغهمندانه بر روی آنها مانور داده و لحظات زندگیاش را دراماتیک کند. سوالی که «آلانا» در اواسط فیلم از خودش میپرسد که چرا با «گری» و دوستانِ هم سن و سال او نشست و برخواست دارد، در پیرنگِ اثر جوابی برایش تعبیه نشده و تنها در یک قیاس سطحی از بیتوجهیهای کاراکترهای فرعی به میان میآید. همچین قطعاً احساس شرم و خجالت از اختلاف سنیشان را که صرفاً در حد حرف به میان میآید نمیتوان علتی بر ناتوانی در ابراز علاقهی بینشان درنظر گرفت.
درباره «گری» فیلم چند قدم عقبتر از «آلانا» کار میکند، بهطوری که بیشتر احوالات او را در تناسب کنشهایش با مقتضیاتِ سنیاش میتوان فهمید و نه بیشتر و عمیقتر؛ حسادتها و حساسیتهایش را نمیتوان سوای از نیازهای تینجریاش درنظر گرفت زیرا که برخلافِ «آلانا»، پیرامون او حتی آن قیاسهای سطحی نیز وجود ندارد. اما درکل فیلم با صبر و شکیبایی و فاصلههایی که هرچند در رویکرد موقعیتمحور فیلم کشآمده و بعضاً اضافیاند اما در متن اثر بهگونهای فهمیدنی و سوار بر قصهگویی، آن ابراز علاقهی نهایی و مستقیم بین «گری» و «آلانا» را تا آخرین لحظات به تأخیر میاندازد و به وضوح از کلیشههای آثار رومانس فاصله میگیرد.
در آخر و در مجموع فیلم «لیکریش پیتزا» فیلم بدی نیست و میتوان برای چندبار آن را دید و سرگرم شد، هرچند که عادات فیلمسازی «پل توماس اندرسون» از جمله نامتعارف بودن در پرداخت در عین توجه به داستانپردازیهای کلاسیکِ هالیوود، باز هم در این فیلم نمایان است بهطوری که او را به نوعی در زمره فیلمسازان مستقل قرار میدهد.
.
.
.
Nightmare Alley
فیلم: کوچه کابوس
کارگردان: گیرمو دل تورو
بازیگران: بردلی کوپر / کیت بلانشت / تونی کولت / ویلم دفو / ریچارد جنکینز / رونی مارا / ران پرلمن / مری استینبورگن / دیوید استراترن
ژانر: روانشناسانه / مهیج
زمان: ۱۵۰ دقیقه
محصول: آمریکا
نقد:
«گییرمو دل تورو» فیلمسازِ نامدارِ مکزیکی که اسکارِ «بهترین کارگردانی» (و بهترین فیلم) را برای فیلم «شکل آب» (۲۰۱۷) در کارنامه افتخارات فیلمسازی خود دارد و همچنین پیشتر از آن برای فیلم مشهور و تحسین شدهی «هزارتوی پَن» (۲۰۰۶) نامزد «بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان» شده بود، در جدیدترین اثر سینمایی خود به سراغ اقتباسی از رمانِ «ویلیام لیندزی گرشام» با عنوان «کوچه کابوس» (Nightmare Alley) رفته است. این فیلم که با تمی روانشناختی و مهیج ساخته شده است، در آن همان اِلمانهای آشنای سینمای «گیرمو دل تورو» بکار رفته است با این تفاوت که عناصر خیال و فانتزی برخلاف آثار گذشته وی که درشان بسیار مشهود بود، در این فیلم نمودی قائم بر ذات و مستقیم ندارد، بلکه در بستر مضمونیِ آن که با نوعی شعبدهبازی گره خورده است، به معرض نمایش میآید.
در فیلم «کوچه کابوس» بازیگرانِ مشهور و نامآشنایی حضور پیدا کردهاند، چهرههای شهیری همچون «بردلی کوپر»، «کیت بلانشت»، «رونی مارا»، «ویلم دفو»، «ریچارد جنکینز»، «ران پرلمن» و «تونی کولت» که طبعاً در قدم اول یک کشش ظاهری برای فیلم دست و پا میکنند، اما اگر بهتر بخواهیم درباره این کَستینگ (تیم بازیگری) توضیح دهیم میبایست به یک قیاسِ کوچک اشاره کنیم؛ فیلم «به بالا نگاه نکن» که در کنار این فیلم از فیلمهای نامزد شده در اسکار امسال (۲۰۲۲) میباشد نیز از کستینگِ نامدار و معروفی استفاده برده است که اتفاقاً دو بازیگر «کیت بلانشت» و «ران پرلمن» هم به طور مشترک در هردوی این فیلمها بازی میکنند. اما دقت کنید که استفاده کارگردانِ فیلم «بالا را نگاه نکن» از تیم بازیگری خود در چه سمت و سویی قرار دارد و از طرفی فیلم پیشرویمان!
در اینجا باید گفت که فیلم «کوچه کابوس» و کارگردانش «گییرمو دل تورو» به وضوح و در مقیاسی اصولمند، عملکرد بهتری در رابطه با کستینگ از خود نشان میدهد، در فیلم «بالا را نگاه نکن» تمامی کاراکترهایی که چهرههای شاخص و معروفِ هالیوود نقشآفرینی آنها را بر عهده داشتهاند، وسیلهای هستند برای بلندگوی شعارهای سطحی و پوچ فیلمساز تا به نوعی پشتشان پنهان شود اما در فیلم «کوچه کابوس» کستینگ آن پیش از هرچیز به مثابه مهرههای شطرنجی هستند که به طور قابلقبولی در فیلمنامه تعریف شده و سر و شکلی تیپیکال به خود گرفتهاند و در نهایت سوار بر روایت و یک قصهی قابلپیگیری به معرض نمایش درآمدهاند.
حال داستان فیلم «کوچه کابوس» روایتگرِ جاهطلبی مردی به نام «استن کارلایل» (با بازی بردلی کوپر) است که پس از ورود به یک سیرکِ سیّار و آشنایی با تردستیها و آیتمهای آن، علاقهمند به شگردِ ذهنخوانی میشود اما از قِبَل یادگیری آن به کلاهبرداری میپردازد. فیلم یک مقدمه یک ساعته دارد از ورود و خوگرفتنِ «استن» با عواملِ سیرک که بهخوبی مخاطب را سوار بر یک روایت خطی و سرراست با دوربینی متین و مُشرف به سوژه، جلو میبرد. تنها صحنهای که در این روایت، به شکل یک فلشبکِ آنی و سوبژکتیو (ذهنی) نشان داده میشود همان افتتاحیهِ مرموزطورِ فیلم است که «استن» پدرش را در خانه دفن و سپس میسوزاند و لحظات کوتاه و آنی از خوابهای «استن» نیز به آن دیدار رازآلود به پدرش اختصاص مییابد، اما نکتهای که وجود دارد این است که فیلم این صحنهی شخصی که گویا مربوط به یک راز عمیق از استن میباشد را تا اواخر فیلم پنهان میدارد، پنهان برای یک قضاوت!
در این مقدمه یک ساعته که ما با عوامل و دستاندرکارانِ سیرک آشنا میشویم، تمام کاراکترهای فرعی فیلم که غالباً چهرههای سرشناسی در کالبدشان به ایفاگری نقش میپردازند، همانطور که در ابتدای این مطلب گفتهشده، عهدهدار یک نقش هستند که در ارتباط و تناسب با کنجکاویها و یادگرفتنهای کاراکتر اصلی فیلم یعنی «استن» قرار میگیرند و این یعنی فیلمساز پشتِ نامآوازگیِ آنها پنهان نشده و از آنها در جایگاههای خودشان استفاده برده است. اما به طور کوتاه برویم به سراغ بخش اصلی روایت که با یک فاصلهی زمانیِ دو ساله از سر گرفته میشود، بخشی که البته به پشتوانگی آن مقدمه یک ساعته ابتدایی فیلم میباشد که به زعم بنده به طور قابلقبولی در ساحت دیدنیها و فهمیدنیهایِ روایی مخاطب را به جلو رانده و مهیای بخش یک ساعت و نیم اصلی مینماید.
در این بخش جاهطلبیِ «استن» اوج میگیرد و از شگردِ ذهنیخوانیاش سواستفاده کرده و مدعیِ ارتباط با ماوراء میشود، در این بخش است که فیلم مخاطب را به قضاوتها حول نوعی اخلاقگرایی دعوت کرده و ذره به ذره از ذات واقعی «استن» پردهبرداری میکند و به جایی میرسد که در اواخر فیلم کلاهبرداریهایش به دو قتل آن هم با خشونتی عریان منجر میشود و فیلمساز در نهایت از آن رازِ استن در رابطه با پدرش رونمایی میکند، رازی که در یک سکانس کوتاه، دیوسرشتیِ «استن» را نشانمان میدهد، جایی که پدر پیر و فرتوتش را با بیرحمیِ تمام با سرمادادن به قتل میرساند و فیلمساز میخواهد که این عرش به فرش رسیدنِ «استن» را مستحقش بدانیم و میدانیم.
البته باید به ضعفهای فیلم نیز اشاره کرد، جایی که هرچند مسیرِ پیشرویِ «استن» سوار بر روایت سینمایی و بصریِ فیلم بهخوبی نشان داده شده و برای مخاطب توجیه میشود اما عمقِ انتخابهای «استن» پرداختی پیرامونشان صورت نگرفته و وضوح و قاطعیتی ندارند؛ برای مثال صحنههایی که استن با کاراکتر «دکتر لیلیت» (با بازیِ کیت بلانشت) دیدار میکند، در آن جلسات ما عمق خواستههای «استن» را نمیتوانیم کشف کنیم زیرا که خود فیلم در آن مورد حفاریای نمیکند. درست است میتوانیم بفهمیم که «استن» چرا جاهطلبیاش را در مسیر پُرریسکی قرار میدهد و علتش هم پول است اما لاپوشانی فیلمنامه با همین بهانه، در حقیقت نشاندهنده ضعف آن در عمقبخشی به کاراکتر است.
در مجموع فیلم «کوچه کابوس» از فیلمهای دیدنی اسکارِ امسال است که قطعاً از فیلم قبلی و سطحیِ «گیرمو دل تورو» یعنی «شکل آب» که موفق به بردن جایزه بهترین فیلم اسکار نیز شده بود، جلوتر میایستد و دو ساعت و نیم مخاطب را درگیر داستانی تاریک از جنبههای منفی کاراکترش میکند، کاراکتری که سرانجامِ تلخی نیز دارد و فیلم آن را مستحقش میداند؛ آن آخرین نمای فیلم، خنده/گریههای «استن» (بردلی کوپر) و کات.
.
.
.
The Power of the Dog
فیلم: قدرت سگ
کارگردان: جین کمپیون
بازیگران: بندیکت کامبربچ / کیریستن دانست / کدی اسمیت-مکفی / جسی پلمونس
ژانر: وسترن / درامِ روانشناسانه
زمان: ۱۲۶ دقیقه
محصول: نیوزلند / آمریکا / بریتانیا / یونان / استرالیا
نقد:
فیلم «قدرت سگ» (the Power of the Dog) اثرِ «جین کمپیون» که در آن چهرههایی نظیر «بندیکت کامبربچ»، «کیرستن دانست»، «جسی پلمونس» و «کدی اسمیت-مکفی» به نقشآفرینی پرداختهاند از آثاری در سال ۲۰۲۱ هست که در بین نامزدهای جایزه «بهترین فیلم» اسکارِ امسال (۲۰۲۲) راه پیدا کرده و البته با توجه به بردنِ جایزه «بهترین فیلم درام» در آکادمی معتبرِ «گلدن گلوب» به زعم برخی از شانس بالایی برای برندهشدن در آکادمی اسکار نیز برخوردار است.
با این حال بدون مقدمه خاصی به سراغ پرداخت اجمالی به این فیلم بپردازیم که میتوان با جرأت بیان داشت، فیلم «قدرت سگ» یک جلاد به تمام معناست؛ جلاد مردانگی و زنانگی، جلاد جنسیت و در نهایت جلاد انسانیت. فیلمی که ظاهرِ نسبتاً فریبندهای دارد و فیالمثل از قابهای اکستریم لانگشات و همچنین ضرباهنگهای ریتمیکِ موسیقیمتن برای ترغیب و مرعوبساختن مخاطب جهت عمیقنمایی استفاده میبرد اما جز یک فلسفهبافی و تأویلگرایی واضح و پنهان چیزی در چنته ندارد.
فیلم به غایت در ریشهها عقیم است و نمیتواند چیستی کاراکترهایش را در یک چگونگیِ مقبول به مخاطب نشان دهد که البته این نقصان در انگیزههای زیستی هیچگاه مقصود فیلمساز نبوده که بحث توانایی یا ناتوانی مطرح باشد بلکه در روایتی که بدون یک چراییِ فرمال و دراماتیزهشده، تنها از جانب کاراکترها “واکنش” میبینم، فیلم درصدد تعمیمگراییست. از ژانر وسترن و قالبِ مردانهاش میخواهد به ضدیتی برسد که جلاد مردانگی باشد آن هم به کمک جنبشهای اغلب هشتگی و بیمایه که متاسفانه میبینم به آکادمیها و فستیوالها نیز راه پیدا میکنند.
فیلم «قدرت سگ» بنیهای برای ارائه و نشاندادن یک کنشمندیِ دراماتیک در خود ندارد و در مقابل کاراکترهایش را در حد مترسکهایی منفعل و ترسو نزول میدهد که گل سر سبد این عقبنشینی تعمدی کاراکترِ «رُز» (با بازی کیرستن دانست) میباشد که از همان ابتدا از جانب او کنشگریای که در روایت جا خوش کرده باشد نمیبینیم و بدون علت خاصی تن به یک ازدواج میدهد که البته در ظاهر از عواقب آن مطلع است اما بدون هیچ پرداختی در چرایی قبولی ازدواج، فیلمساز درصدد قرار دادن این کاراکتر در محیط خانواده همسرش میباشد تا برای او ترحم بخرد، آن هم از یک راه مضحک: یک ناتوانی در پیانو زدن و خجل شدن و سپس مورد اذیت و آزار قرارگرفتن توسط برادرشوهرش آن هم در حد یک نوازندگی! همینها بهانههای سطحی فیلم هستند تا بدون پرداخت جزئی به چیستی وجود کاراکتر «رُز» که اصلا «چه میخواهد»، او را به سمت اعتیاد به الکل سوق داده و سپس وی را بهعنوان یک زن مظلوم نشان دهد و البته انگشت اتهامش را با یک تعمیمگرایی تحمیلی و جنسیتزده در یک دیالوگ خلاصهشده و البته مثلاً عمیق به زبان بیاورد که:«اونم یه مَرده، مثه مردای دیگه»!
اما دو کاراکتر اصلی دیگر فیلم که دو برادر به نامهای «فیل» و «جرج» به ترتیب با بازی «بندیکت کامبربچ» و «جسی پلمونس» میباشند، در واقع کاراکترهایی عقیمشده هستند که میبایست نمادِ اختگیِ مرد و مردانگی در فیلم باشند؛ از همان ابتدا اختلاف نظر و تعارضات رفتاری بین این دو برادر مشاهده میشود که فیلم با هرچه جلوتر رفتن از چرایی تعارضشان چیزی که نمیگوید به کنار بلکه همان چگونگیِ خُردشان را هم بعد از نیمه ابتدایی فیلم به حاشیه میبرد. البته از آنجایی که فیلم از جهانِ تأویلگرایان آمده است، تعارض و حتی حسادت «فیل» به برادرش «جسی» را با تاکید بر خلوتهای «فیل» به حدی پیش میبرد که مخاطب حدسهایی بزند مبنی برای رابطهای نامتعارف و عجیب در بین این دو اما درکل هرچه که هست و نیست فیلم از خودرأی بودن و استبداد نیمچه تیپیکالِ «فیل» قصد دارد تا از طریق گرایش مهجورش به تحقیر او بپردازد، تحقیر و خفتی که در حقیقت هدفش اختگی مثلا به زعم خودش مردانگیِ بیمورد بادشده در آن زمان یا حتی طول تاریخ بشریت بوده است.
کاراکتر «جرج» هم که از همان ابتدا انفعال و ترسوبودنش را نمیفهمیم و فیلم هم نیازی برای آشکارسازی آن نمیبیند و در نهایت کاراکتر «پیتر» پسرِ «رز» را داریم که شاهکلید نیشزدنهای فیلم است، جایی که بدون ارتباطی خاص میان او و مادرش مخاطب میبایست علاقهی وافر او به مادرش را فرض بگیرید تا برخلاف ظاهر نحیفش مثلا باطن قویاش را در جرأت به خرج دادن در کشتنِ «فیل» مشاهده کنیم و غلظتبخشیدن باسمهای در این قتل که در حقیقت بادکردنِ بیمورد یک کاراکتر از جانب فیلم در اینجاست.
در مجموع فیلم «قدرت سگ» را (که ما پردهبرداری از عنوان فیلم را در آخرین سکانس فیلم و به لطف دُردانهی فیلمساز یعنی «پیتر» آنهم در استعارهای تعمیمی و البته توهینآمیز به آن پی میبریم)، ضعیفترین و بدترین فیلم کاندید شده در اسکار ۲۰۲۲ قلمداد میکنم، فیلمی توهینآمیز و جنسیتزده که از زمانهی جنبشهای پلاستیکی و قلابی نهایت استفاده را برده و با بزکنمایی باطنِ پوشالیاش قصد عمیق جلوهدادن خود را دارد و البته که متأسفانه موفق نیز شده است!
.
.
.
West Side Story
فیلم: داستان وست ساید
کارگردان: استیون اسپیلبرگ
بازیگران: انسل الگورت / آریانا دبوس / دیوید آلوارز / مایک فیست / ریتا مورنو / ریچل زگلر
ژانر: موزیکال / درامِ رومانتیک
زمان: ۱۵۶ دقیقه
محصول: آمریکا
نقد:
جدیدترین ساخته «استیون اسپیلبرگ» کارگردان شهیر و پرآوازهی هالیوود یک بازسازی موزیکال/رومانتیک از فیلم کلاسیکی به نام «داستان وست ساید» (West Side Story) محصول سال ۱۹۶۱ میلادی است. خود آن فیلم کلاسیک که به کارگردانی «جروم رابینز» و «رابرت وایز» ساخته شده بود نیز برگرفته از یک نمایشنامه از یک تئاتر موزیکال بوده که آن هم در اصل اقتباسی از کتاب نویسندهای به نام «آرتور لوران» بوده است. همچنین نیز باید اشاره کرد ریشهی ایدهگرفتن «داستان وست ساید» بر پایه «رومئو و ژولیت» اثر ادبی معروف از شکسپیر میباشد.
به هر شکل اسپیلبرگ و تهیهکنندگان تصمیم گرفتند حال که تنور جنبشها و شعارهای انواع برابری باب شده و حتی بهگونهای افراطی مورد حمایت حرکت جدید رسانهها و فستیوالهای سینمایی قرار گرفته است و تبعاً راحتتر میتوان به این نوع مسائل پرداخت، سری هم به بازسازی «داستان وست ساید» بزنند و داستان آن که حول اختلافات و نزاعهای قومی و نژادی میگردد را بازآفرینی کنند. حال با نگاهی کلی به اثر جدید «استیون اسپیلبرگ» که در عمر بلند فیلمسازی خود برای نخستین بار به سراغ ساخت یک اثر موزیکال رفته است، میتوان گفت که فیلم بدی از آب در نیامده و در تایم دو ساعت و نیمیِ خود مخاطب را همراه میکند، هرچند که متقابلاً نیز توانایی تبدیلشدن به یک فیلم خوب و سراپا را نداشته و به موازات تکنیک قابلقبولش از فیلمنامه و متن قویای برخوردار نیست.
قصه فیلم «داستان وست ساید» درباره نزاع و دعواهای دو گَنگ جوانِ خیابانی در منطقه غربی شهر نیویورک به نامهای «جِتها» (موشکها) از سفیدپوستهای طبقه کارگر و گنگِ «شارکها» (کوسهها) که از مهاجران رنگینپوست پورتوریکویی هستند. هردوی این گروهها که جوانکهایی کمتجربه اعضای تشکیلدهندهشان میباشند از مورد ظلم واقعشدنهایشان مینالند و از این رو سرخورده شده و از طریق این نزاعها به دنبال نوعی کسب افتخار برای خود هستند. حال در همین ابتدای پرداخت به اثر باید گفت که فُنداسیون این نزاعها اصلا در فیلم شکل نگرفته و حتی نشانی از اِعرابِ بصری ندارد اما تا دوربین چشم باز میکند و صحنهها کمی آشنازایی میشود، مای مخاطب با تعارضاتِ بینگنگی مواجه میشویم که در بستر موزیکال فیلم یک تضاد قابلتوجه شکل میدهند.
هرچند در این بین صحنههایی اضافی و بیمورد همچون سکانس پاسگاه پلیس و رقاصیهای اعضای گروه جتها را داریم که در تبیینِ هیاهوها و اَلمشنگهبازیها این گروه نمودی ابتر و بیهوده دارد زیرا که نه از سرکردههایشان در این سکانس خبری هست و نه در آنجا فراتر از دیالوگ و آواز، در نسبت با چیزی کنشی از خود نشان میدهند. در واقع لیدِر و سرکردههای گروههای گنگی فیلم فراتر از واقعیتِ نزاعها و دعواهایشان نمودِ بیشتری ندارند و نمیتوانند حقیقتی را درمورد تحرکِ جمعیت و جایگاهشان کشف کنند، اما خب در همان حد زننده و شعاری هم نمیشوند جز حرکت آخر فیلمشان.
اما درباب عشّاقِ فیلم یعنی «تونی» (با بازی آنسل الگورت) و «ماریا» (با بازی ریچل زگلر) باید گفت برخلاف ظاهرشان دچار یک سطحیطلبی هستند که درموردِ «ماریا» بیشتر صدق میکند. کنشها و واکنشهایی را در بستر معمولِ فیلم (موزیکال) از خود بروز میدهند که هر عاشق و معشوقی انجام میدهند و از این رو به کلیشه میل پیدا میکنند اما تنها نقطهای که پتانسیل خاصیتبخشی و بعدش شخصیتپردازی این دو کاراکتر را میتوان انتظار داشت، در آن قول و تعهد زبانی بین این دو به میان میآید، جایی که «تونی» به «ماریا» قول میدهد که از دعوا و درگیریِ گروهها جلوگیری کند و سپس تلاشهای «تونی» را حتی در بطنِ زد و خورد میبینیم که وجوهی تیپیک از مرام و تعهد را در او میسازند اما آن اوجگیری و عمل قتلِ فورانشده باورپذیر و منطقی نیست، زیرا که بنیهی رفاقتیِ فرمیکی را طلب میکند تا آن لحظه به فرمی از خشم و فقدانِ فرمیک برای ارتکاب قتل منجر شود.
از طرفی فیلم درباره «ماریا» عقبتر کار میکند، جایی که احساس تعلقی به برادرش نداشته تا درخواستکردن از تونی برای جلوگیری از نزاعها هدفِ زیستیای را در او دنبال کند یا همچنین حتی ترس ملموسی از عواقب رابطهاش با «تونی» ندارد بهجز یک مشاجره کلامی با برادرش و بعد اخطار دادن در دیالوگ به تونی که این موارد اصلاً بنیهی بصریای که راهاندازِ یک درام پیرامون دغدغههای «ماریا» باشد را شکل نمیدهد. در آخر به یکی از کاراکترهای مکمل اما درآمده در شمایلی تیپیک نیز در فیلم اشاره کنیم که «آنیتا» نامزدِ «برناردو» میباشد آن هم با بهترین بازی انجام شده در فیلم از جانبِ «آریانا دبوس»؛ رویای لایفاستایل آمریکاییاش که در موزیکالهایی بهاندازه دیده میشود و سپس آن انزجار و اعلام برائت در پایان فیلم از این رویا که با تعرض گروه جتها صورت میگیرد، او را از کاراکترهای قابلتوجه در داستان مینماید.
در مجموع فیلم «داستان وست ساید» اثری با اغماض متوسط است که در وجوهی از رنگ و لعاب موزیکال به طور قابلتوجهی در محدودهٔ تکنیک، دکوپاژ و قاببندیها مخصوصاً در آوازهای دستهجمعی به خوبی عمل میکند اما در متن داستان جز مواردی خرد که از بعضی از کاراکترها شمایلی تیپیک خلق میکند، چیزی برای ارائه که کششی را در مخاطب ایجاد کند، ندارد.
پر بحثترینها
- بازیگر شخصیت اصلی Intergalactic نیل دراکمن را خدای بازیهای ویدیویی میداند و از همکاری با او هیجانزده است
- رکورد دیسلایک تریلر Concord توسط Intergalactic در یوتیوب شکسته شد
- رئیس ناتی داگ: تست بازیگری Intergalactic به اندازه انتخاب بازیگر نقش الی شگفتانگیز بود
- بازیهای انحصاری کنسولی بیشتری از پلی استیشن برای Xbox عرضه خواهند شد
- مدیرعامل ناتی داگ: Intergalactic دیوانهوارترین ماجراجویی ما است
- دیجیتال فاندری تریلر Intergalactic را از نظر بصری شگفتانگیز توصیف میکند
- سازنده بازی Black Myth: Wukong بابت برنده نشدن در مراسم The Game Awards 2024 گریه کرد
- گپفا ۲۶؛ مورد انتظارترین بازیهای شما در سال ۲۰۲۵
- مدیرعامل مایکروسافت: طرفدار Xbox بودن یعنی تجربه بازیهای آن روی تمامی دستگاهها
- این ۱۵ ویژگی منحصر به فرد GTA 6 را به یک تجربه خیرهکننده تبدیل خواهند کرد
نظرات
یکی از اورریتدترین فیلم ها و البته ضد انسانی ترین و پوشالی ترین فیلم هایی که دیدم همین قدرت سگ بود.
من خودم CODA رو انتخاب میکنم چون به نظرم بین این ده تا فیلم از هر لحاظ لایق بِست پیکچر شدنه و بین نقد ها هم نقد CODA از همه مثبت تر و ملایم تر بود اما همونجوری که خودتم گفتی شانس Power بالاتره و احتمالا جایزه رو میبره و نظر ما مهم نیس 😁.
دمت گرم واسه مقاله. ♥
اگر کسی خواست وقت باارزششو تلف کنه The Power of the DogوLicorice Pizzaروببینه.اسکار هم ببرن از فاجعه بودنشون کم نمیکنه.درباره بقیه نامزدهای اسکار نظری ندارم چون ندیدمشون.