هزار و یک شب؛ Life is Strange: Before the Storm و ماجرای کودکانۀ نوجوانی
بازی Life is Strange: Before the Storm شرح حال کودک یتیمی است که با از دست دادن بابا به استقبال بزرگسالی میرود. در این باره چه میتوان گفت؟
شبهای تنهایی برای دختری شانزده ساله پر شده بودند از چیزهایی که توان صحبت را از او میگرفتند و دردهایی در قلب تازه به دوران رسیدهاش که به سختی میشود وصفشان کرد. تاریکی شب را و غصههای نوجوانی را و سختی از دست دادن پاره وجودت را کنار هم بگذار و این داستان از بچه یتیمهایی که دیگر مدرسه نمیروند؛ و این حکایتی میشود از زندگی که عجیب است و ذهن نوجوانانه و معصومی که در گذار از معصومیت کودکی، به صداقت قاطعانۀ بزرگسالی است. صد سال از تلاش برای بزرگ شدن، برای صد شب از بیخوابی؛ همه و همه برای کلویی.
یادداشت نویسنده: برای یادآوری، سری هزار و یک شب کتاب داستانی است از زبان کسی که داستان بازیهای ویدیویی را برای مخاطبش توضیح میدهد. هدف و علت نوشته شدن داستانهای هزار و یک شب، دیگر نه بررسی موشکافانه داستان و نه تحلیل فنی آن، بلکه مثل اسمش، در گفتن داستان و حکایتخوانی است برای جمعی از مشتاقان به شنیدن داستان و گفتن آن و دورهم صحبت کردن از آن. راوی در این نوشتارها، سعی دارد تا از زبان کسی سخن بگوید، که مدتها کنار این شخصیتهای ناواقعی، اما شدیداً قابل باور بوده. نوعی سفرنامه؛ که ممکن است هزاران شب طول بکشد.
ترک شدن کلویی در مهمترین بخش از زندگیاش و زمانی که بیشتر از همه به ترک نشدن نیاز داشت، از آندست حفرههایی بودند در قلب دوازدهسالهاش که جای عمیقشان میماند؛ با هیچ هدیه و غافلگیری و اتفاق قشنگی هم جبران شدنی نیستند. اینها همان دردهای کودکی هستند که علیرغم انتظار آدم بزرگها، برای یک کودک از هر دردی زهرآگینتر و سوزانندهتر ظاهر میشوند. این نفهمیدن زبان کودکی، خودش نیاز کلویی به مکس را در زمان رفتن پدرش به مغازه ترهبار توجیه میکند. اینگونه است که کلویی در نمای پایان از اپیزود Farewell، انگار که از شدت درد در قلبش، روی زمین به خود میپیچد.
رفتن مکس، در بیرحمانهترین حالت ممکن با رفتن ویلیام، تنها بابای همیشگی کلویی همراه بود و این یعنی دیگر روزهای خوشی و بازی تمام شدهاند و مشکل بزرگتر شروع شده است؛ اینکه کلویی باید خیلی زودتر از موعد مقرر، بلیط حضور در کودکی و دیزنیلند را باطل کند و تبدیل بشود به یک خانم تمام و کمال که حالا با غم دردآور نبود پدرش زندگی میکند. این حکایت نادیده در بازیها، از کودکانی که در دوران بازی و اینسو و آنسو پریدن، ناگهان ۱۰ سال پیرتر میشوند، برای یگانه دخترِ ویلیام و جویس (Joyce) پیش آمد.
برای هر روزی که بدون تو گذراندم؛ از طرف کلویی برای بابا
داستان ویلیام برای کلویی، بهمثابۀ همان خورشید طالع در نقاشیهای دوستانۀ دو قهرمانِ دزد دریایی آرکیدیا بِی است. بابای کلویی تنها پایه و ستون محکمی بود که او را کودک نگاه میداشت و وقتی در مدرسه سطحبالای بلکوِل، قلدران مدرسه او را اذیت میکردند، حداقل دلش خوش بود به اینکه یکنفر هست تا در زمان خطر، سینه سپر کند. درد آنکه این احساس در مهمترین سالهای دخترانگی، خیلی برای آنها عزیز است؛ اینکه هرچه هم که پیش آید، هنوز یک نفر در این دنیا وجود دارد که من را دوست داشته باشد.
ویلیام در بازی Life is Strange، بهطرز شگفتآوری از تبدیل شدن به یک پدرِ مقواییِ سینمایی کاملاً بری است. اما این حقیقت ثابت شده در جهانِ بازی، هیچگاه اینکه او چقدر پدر خوبی است را پاک نمیکند. چه هنگامی که در اپیزود چهارم از فصل اول، مکس با خراب کردن زمان و مکان، یک کلویی مریضاحوال و زمینگیر را میبینید که پدرش شب و روز غصهاش را میخورد.هرچند که «جویس» هم بهعنوان مادر، در حق او ظلمی روا نداشته و ندارد؛ ولی حقیقتی که از مهارت و هنرمندی پدر بودن در چشمان ویلیام جریان دارد، بهخوبی او را در نظر تنها دخترش بالا میکِشَد. انتظار بچهها از آدمبزرگها، گتخی این است که یادشان بیاید زمانی کودک بودند. همانطور که «شازده کوچولو» میگفت: «همۀ آدمبزرگا یه زمانی بچه بودن! اما فقط بعضیها یادشونه.» یعنی در آن غرقابۀ ناملایم بزرگسالی، لطفاً یادشان بیاید که یک زمانی خودشان هم دوازدهسالشان بوده و نیازمند محبت و توجه بودند؛ یا اینکه آنها هم روزی روزگاری یک نوجوان ترسیده بودند که ترس و وحشتشان را پشت بیاعصابی و حرّافی قایم میکنند.
ویلیام به عنوان پدر، همۀ اینها را میداند و نه تنها هربار بهسادگی آبِ خوردن، دست دخترش را میخواند، که این دستخوانی صرفاً برای مچگیری و ادب کردن نیست؛ ویلیام دست دخترش را در خواستههای قلبیاش میخواند. صرفاً برای اینکه بداند در هر لحظه، به چه نوع رفتاری نیاز دارد؛ اینکه تنها دخترش چگونه پشتوانهای میخواهد و چگونه باید با هرنوع از واکنشهای بد یا خوبش کنار آمد.
و این بزرگترین هنرِ ویلیام است بهعنوان اولین مردی که دخترش در زندگی به او دل میبازد. هنرِ شناختن «قلب» دخترش؛تازه، علاوهبر همۀ اینها، میتوان آن ارتباط قوی و قلبی میان دخترها و بابایشان را هم درنظر گرفت که بهصورت پیشفرض در قلب این دو نفر، از بدو تولد سِیو شده بود.
اما عجیب که بخش دوم نمایش هنرمندانگی ویلیام به سرانجام نمیرسد و شکوه حضورش در زندگی کلویی از آن دست قصههای خوشِ کوتاه است که سرخوشی ماندگاری ندارند. مثل زندگی؛ که در آن بیشتر افراد دائماً در حال تغییر و تحول و بزرگتر شدن هستند. با تصادف غیرمنتظرۀ ویلیام در یک روز خیلی عادی، و یک کار خیلی عادی، برای رساندن همسرش از مغازه ترهبار فروشی، یکی از پایههای سنگین پشتیبانی عاطفی کلویی در زندگی شکسته میشوند.
روز بعدش، با رفتن مکس از زندگیاش، آنهم با بیفایدهترین پیام صوتی ممکن، در حالی که کلویی از هرزمانی بیشتر به او نیاز داشت، دومین پایه پشتیبانی عاطفی کلویی میشکند. دردِ از دست دادن تنها عزیزانِ موجود در این دنیا و خصوصاً پدر، چیزی نیست که بشود با یک روزه حساب و کتابش کرد.
برای هر روزی که دوست داشتم پیش من باشی؛ از طرف کلویی به مکس
از کیفیت عکس بالا هم مشخص است که محبت مکس به کلویی و خلاف آن، از جنس همان تخته و درب و دیواری است که در سال ۲۰۰۱ از سرحد سادگی میمیرد. نوعی از سبک زندگی بچهمحلهای خوب که هنوز به آفتِ لایک و پست و کامنت آلوده نشده بود و تنها وسیله قابل اشتراکگذاریاش همین کاغذهای بیکیفیتِ «خَز» بودند.
دختر ویلیام، تک فرزند بود و معنی آن، نداشتن خواهر و برادری بود که در دوران سرد و دلهرهآورِ تنهایی کودکانه همبازیاش باشند. بنابراین، چه کسی بهتر از دخترِ باادب و خجالتی همین چند کوچه پایینتر که از تربیت خانوادگی بالایی برخوردار است و مثل خواهر کلویی را دوست دارد؟ ویلیام هم مشخصاً از آن آدمهایی است که حواسش هست بچهها چه میخواهند.
تعجبی ندارد که او در بیشتر عکسها همراه مکس و کلویی ظاهر میشود؛ برای بچه روستاییهایی که چند دست لباس چهارخانه و شلوار رنگ و رو رفته بیشتر ندارند، بودن کنار خانواده نعمت بزرگی است. چون به قول یک مرد ساده در سال ۱۸۹۹، «ما روستاییها فقط همدیگه رو داریم.» یعنی یکی از داشتهها و ثروتهای ما همین دورهمیها و خانوادهای است که در آغوش داریم.
اما مکس، همان رفیق پاک کودکانه است که فقط بلد است دوستش را دوست داشته باشد همراهش باشد و بس؛ تازه اگر روزی هم قهر کند، دوباره چند ساعت بعد فراموشش میشود و همانطور که از چیزهای کوچک ناراحت میشود و به هیچکس نمیگوید، با چیزهای کوچک خوشحال میشود و به همه میگوید.
با وجود همه روزهای خوش و خاطرات کودکانه زیر باران، و دزدِ دریایی بازی، و حتی روزهایی که پدرها و مادرها همه در دنیای بزرگانه حواسشان به مکس و کلویی نبود، یک چیز اما همیشه حتمی است؛ بالاخره ما هم باید بالغ و پا به سن گذاشته بشویم. از این حقیقت لاجرم فراری نداریم که روزی دیگر دزد دریایی خیالی نیستیم.
ریچل هم به عنوان شاگردِ همهچیز تمام آکادمی بلکول، از کلویی در جهتِ «فرار کردن» سوء استفاده میکند. نقش ریچل امبر در این داستان، قرار بود پر کردن جای خالی بهترین دوست کلویی باشد که با یکدیگر دزد دریایی بازی میکردند؛ اما از قضا، ریچل هم مثل باقی آدمهای کلهخرابِ آرکیدیا بِی، توزرد از آب درآمد و کلویی هم هیچوقت نفهمید. و فقط ریچِل نبود که کلویی را ابزار دستش میدید.
فرنک هم بهعنوان دلال مواد، اینوسط مدام کلویی را اینور و آنور میکشاند تا کارهایی که خودش نمیتواند را برایش انجام بدهد. درست مثل ریچل که هرگاه میدید آن تصویرِ ملکوتیِ دختر شایسته آرکیدیا ممکن است خراب بشود، کارهای پَست و بچه لاتی را میداد دست کلویی.
شاید دلیل اینکه ریچل اینگونه در بازیگری و نمایش، عاشقانه غرق شده، اختلال شخصیتی بزرگش باشد. کمااینکه او یکبار از کلویی میپرسد: «تاحالا شده اونقدر فیلم بازی کنی که دیگه از خودت شخصیتی نداشته باشی؟» و این یعنی قیاس بزرگی اینجا میان پدر کلویی و پدر ریچل برقرار است. پدر ریچل نیز بهعنوان یک شخصیت مهم در آرکیدیا، حداقل تا آن زمان، مدام جلوی دوربینها باید نمایش اجرا میکرد.
ریچل را نه ما شناختیم نه آرکیدیا به آن کوچکیاش؛ حتی پس از گذراندن سه اپیزود، همیشه میشود این سوال را پرسید که آیا صحبتهای نیمچه مسخرۀ ریچل، بخشی از فیلم بازی کردنهایش است یا جداً حرف راست را میزند؟ چون هیچوقت معلوم نیست که او چه زمان از حالت «متُد اکتینگ» خارج میشود. کسی که تمام عمرش فقط در حال تمارض و وانمود کردن است برای دیگران؛ فقط آنچه است که دیگران دوست دارند باشد. برای همین است که در فصل اول، گویی همه شهر دوستان صمیمی او هستند.
او میخواهد فرار کند و نمیداند چطور؛ اولاً خیال میکند که کلویی بهعنوان دخترِ یتیم و یاغی محل، آنقدر بیمغز است که با کسی که هنوز دو هفته نمیشناسد بردارد و برود آنسر دنیا. بعد هم که میبینید کلویی دیگر صرفش نمیکند، میرود سراغ فرنک و تصور میکند که فرنک منجی اوست. آخرسر اما، بالاخره زمان ملاقات با مارک جفرسون میرسد و اینجاست که ریچل در دام یک دیوانۀ زنجیری گرفتار میشود که نخ را میرساند به اتفاقات مهم فصل اول مجموعه.
ایکاش دیوید هم کمی جلوتر میآمد و تلاش میکرد؛ چون او بهتر از همه میدانست که جویس، در این برهۀ زمانی یک فرد کاملاً شکسته است و با آنکه میخواهد، اما توان همپایی با کلویی نوجوان را دیگر ندارد. اما دیوید نمیداند و مهارتاش خلاصه میشود در گیردادن و گیرانداختن و مراقبت از مدرسه.
یعنی میتوانیم فرض کنیم که کلویی خودش میدانسته ریچل چهگونه آدم بیملاحظهای است ولی در حرکتی نوجوانانه، صرفاً برای پر کردن آن حفرههای خالی در زندگیاش هم که شده، بهدنبال یک «مکس» جدید میرود. قایم کردنش هم خیلی راحت است؛ اما بالاخره یک روز، زمانش میرسد که دخترِ ویلیام بزرگ بشود و بداند که برای انتخابهای اشتباهش نمیتواند بهانههای واهی بیاورد. چیزی که در فصل اول بازی مکس به او یاد میدهد.
و برای هرروزی که در آن بزرگتر شدم؛ تصاویری از طرف کلویی برای همه
پر بحثترینها
- ۱۵ مشکل بزرگ سری GTA که طرفداران سرسخت نمیخواهند به آنها اعتراف کنند
- ویدیو: مقایسه Call of Duty Black Ops 6 روی PS5 و Xbox Series X/S [زیرنویس فارسی]
- نقدها و نمرات بازی Dragon Age: The Veilguard منتشر شدند
- رسمی: سونی دو استودیوی Neon Koi و Firewalk، سازنده Concord، را تعطیل کرد
- نقدها و نمرات بازی Call of Duty: Black Ops 6 منتشر شدند
- ادعای سازنده Concord: اثری ساختیم که تجربه فوقالعادهای را به گیمرها ارائه میدهد
- بیش از ۸۰ بازی برای PS5 Pro بهینه شدهاند
- گزارش: کارگردانان بازی Marvel’s Wolverine نقش خود را رها کردند
- شمار بازیکنان همزمان Dragon Age: The Veilguard در روز عرضه به بیش از ۷۰,۰۰۰ نفر رسید
- تحلیلگر: Ghost of Tsushima ارزش سرگرمی و عدم تحمیل ایدئولوژی را در اولویت قرار داد
نظرات
چه مقاله طولانی بود🙂
ولی به شخصه من life is strange رو بخاطر سبکش دوس ندارم
ولی این دلیل نمیشه که بد باشه یکی از گیم های خوش ساخته 🔥
واقعا درود بابت این مقاله. تا حالا به بازی اینطور نگاه نکرده بودم!
منم یک دیالوگ بگم شاید یکم مربوط باشه:
Everybody pretends to care until they don’t
از کلویی هست
سلام آقای لوین! . یه درس بسیار بزرگی که بازی گرن توریسمو ۷ دوباره یادآوری کرد به دنیای بازیهای ویدیویی، این بود که بازیها رو نباید به عنوان یک سری پدیده جدا از دنیا و زندگی درنظر گرفت. Chloe Price، یک شخضیت بسیار بسیار پخته، عمیق و درجه یکه که در کنار مکس تونست اون دنیای رویایی در فصل اول بازی رو بسازه؛ هرچند این اسپین آفی که در حال حاضر مطلب به اون اختصاص داده شده، متاسفانه شخصیتهای بسیار ضعیفتر و دمدستیتری داره، اما خب هنوز بهخاطر پرداختن به پیشینه شخصیت های خوب قدیمی، میشه ازش کلی چیز خوب یاد گرفت. مثل دوستیهای سمی، روابط شخصیتها، شخصیتی مثل ریچل امبر که صرفاً دچار اختلاله و با استفاده از کلویی، یا فرنک، و درنهایت مارک جفرسون میخواد از زندگیش فرار کنه، اما آخرش در دام مارک جفرسون گیر می افته و اون ماجراهای فصل اول پیش میاد.
ممنونم واقعاً.
حرکت خلاقانه ای بود بشدت لذت بردم هیچوقت از این منظر ب یه بازی نگاه نکرده بودم
دست نویسنده درد نکنه واقعا متن پویایی بود