بازیهای ویدئویی یک رسانهی بسیار قوی برای منتقل کردن احساسات مختلف به بازیبازان هستند و در تاریخ بازیها بارها و بارها شاهد بودهایم که عناوین شاهکار مختلف توانستهاند در بالاترین سطح و حتی بیشتر از دیگر رسانهها، انواع و اقسام احساسات مختلف از شادی و خشم و ناامیدی گرفته تا غم و اندوه را به ما منتقل کرده و حسابی ما را احساساتی نمایند. البته خب این کار هر بازی و هر بازیسازی نیست که بتواند به راحتی حجم زیادی از احساس را به ما منتقل کند، ولی خب نوابغی هستند که طوری داستان و وقایع آن را رقم میزنند و طوری شخصیتپردازی میکنند که غیرممکن است نسبت به آنها بیتفاوت باشید و احساساتتان را بروز ندهید. بهترین مثال برای چنین بازیهایی، عنوان The Last of Us و نسخهی دوم آن هستند که بارها و بارها ما را احساساتی کرده و حتی به گریه واداشتهاند. به شخصه طی حدود ۳ دهه بازی کردن، عناوین شاهکاری را تجربه کردهام که توانستهاند در مقیاسهای مختلف من را احساساتی کنند، ولی خب بدون شک برخی از آنها در این زمینه برتر از بقیه بودهاند و گاها حسابی اشکم را هم در آوردهاند. در مطلب امروز دست روی همین لحظات گذاشتهام که توانستهاند کاملا من را احساساتی کنند و تحت تاثیر خود قرار دهند. البته تعداد این لحظات در دنیای بازیها خیلی زیاد است ولی این ۱۰ مورد، برای شخص من که نویسندهی مقاله هستم، خاصترین هستند. لازم به ذکر است که یک قسمت دیگر هم برای این مقاله در نظر میگیرم که آن قسمت برخلاف مقالهی امروز، کاری به نظرات من نداشته باشد و کلیتر باشد و مثلا صحنهی پایانی بازی رد دد ردمپشن که یکی از احساسیترینهاست در آن مقاله قرار میگیرد.
خطر شدید اسپویل
۱۰ – از دست دادن جیسون در Heavy Rain
یکی از صحنههایی که هیچوقت یادم نمیرود صحنهی مرگ جیسون است که بسیار غمناک بود و زندگی یک خانواده و یک مرد و یک پدر را به نابودی کشاند. درست است که آن جیسون جیسون جیسون گفتنهای قبلش در فروشگاه واقعا روی مخ بود، ولی در صحنهی مرگ جیسون واقعا احساساتی شدیم. با وجود تلاش فداکارانهی پدر، سرنوشت کار خودش را کرد. به طور کلی داستان بازی Heavy Rain یک شاهکار بینهایت جذاب و تراژیک بود که عشق و غم و درام و اکشن و … را کاملا در خود داشت و روند روایت را طوری پیش میبرد تا در نهایت، عواقب انتخابهای خود در بازی را مشاهده کنید و بهای برخی از آنها را سنگینتر و برخی را سبکتر، بپردازید. نقطهی عطف Heavy Rain، داستان بسیار پخته و جذاب آن است. داستانی که مانند تمامی عناوین استاد دیوید کیج بسیار زیبا و جذاب نگارش شده است و هر بازیبازی را در مسیر خود احساساتی میکند، به او استرس میدهد، او را میترساند، مشکوک میکند، خوشحال و ناراحت میکند، سردرگم میکند و یا عصبانی و خشمگین. محوریت داستان بازی هوی رین و شخصیتهای آن بر موضوع قتلهای سریالی یک قاتل دیوانه که به قاتل اریگامی شهرت دارد بنا شده است و داستان شخصیتهایی را که به نوعی با این قاتل درگیر میشوند، بیان میکند. بازی از همان ابتدا و در صحنههای اول تا لحظات آخر خود، شما را میخکوب و تشنهی فهمیدن ادامهی داستان نگاه میدارد و هرگز نمیتوانید اتفاقاتی را که در ادامه رخ خواهد داد، حدس بزنید. شما در نقش چند شخصیت مختلف در بازی ایفای نقش خواهید کرد که هرکدام به نوعی درگیر ماجرای قتلها هستند و این داستانها گاها با هم در نقاطی تلاقی مییابند. شخصیتهای بازی شامل Ethan Mars که به نوعی نقش اصلی بازی است، Scott Shelby که یک کارآگاه خصوصی است و در مورد پرونده تحقیق میکند، Norman Jayden که یک مامور افبیآی است و از واشنگتن، برای بررسی پروندهی قتلها فرستاده شده است و همینطور Madison Paige که یک شخصیت زن فوتوژورنالیست است و به نحوی با پروندهی قتلهای اریگامی ارتباط مییابد، هستند. شما از دید تکتک این شخصیتها در مقاطعی بازی را دنبال خواهید کرد و هر چه که میگذرد بیشتر به سوالات شما پاسخ داده میشود و موارد بیشتری را کشف میکنید. این بازی، صحنهی غمگین و احساسی کم نداشت و بدون شک کسانی که این عنوان را انجام دادهاند هیچگاه سکانسهایی مانند گم شدن فرزند اتان در فروشگاه یا صحنهی کودکی قاتل اریگامی و ماجرای دردناک و عمانگیز وی و برادرش را فراموش نخواهند کرد.
۹ – مرگ غمانگیز Aerith در Final Fantasy VII
هر قدر که در داستان فاینال فانتزی ۷ پیش میرفتیم، بیشتر عاشق Aerith میشدیم و واقعا وقتی که او را از دست دادیم، به معنای واقعی شکستیم. گاهی با خودم میگویم اصلا آخر چه دلیلی داشت که Aerith کشته شود و او را از بازی بگیرند. ولی به هر حال این اتفاق افتاد و ما هم همراه کلاود، احساساتی و غمگین شدیم و شاید اشک ریختیم. بیشتر از این نمیتوانم چیزی در این مورد بگویم، بدون این که احساساتی شوم. نمیتوانم تصور کنم که علاقهمندان وعاشقان سری فاینال فانتزی وقتی با مرگ Aerith روبهرو شدند، چه حسی داشتند و چه حالی به آنها دست داده است. رابطهی بین Cloud و Aerith به قدری عمیق و زیبا بود که بازیباز را نیز به راحتی در خود فرو میبرد و برای این رابطه، حاضر است هر کاری بکند. این دو با هم به معنای واقعی یک زوج و یک جفت جداییناپذیر هستند و مرگ غمناک Aerith تنها و تنها باعث شد تا افسانهی عشق این دو ابدی و فناناپذیر گردد. در نسل هشتم مجددا این صحنه را در بازسازی شاهکار فاینال فانتزی ۷ مشاهده کردیم (ویژنهای کلاود از مرگ Aerith) و یادمان آمد که چقدر تلخ بود و البته یادمان آمد که چرا داستان فاینال فانتزی ۷ یک شاهکار بینظیر است.
۸ – پایان خوب BioShock
واقعا در صحنهی آخر بایوشاک احساساتی شدم. خیلی زیبا بود که تمام دخترانی که از طمع خود گذشته بودیم و نجات داده بودیمU همگی در هنگام مرگ و در پیری کنارمان بودند و هر کدام زندگی داشتند و درس خواندند و عاشق شدند و ازدواج کردند و فرزند داشتند. باعث همه ی اینها ما بودیم. ما که به خاطر طمع Adam بیشتر کور نشده و لیتلسیسترها را نجات داده بودیم. من همیشه در بازیها کار خوب را میکنم، زیرا دوست دارم جوری باشم که خود واقعیام تصمیم میگیرد و کاری که در قلبم حس میکنم درست است انجام میدهم. هرگز در بازی بابوشاک دوست نداشتم که به آن دختران کوچک آسیب بزنم. آن هم به خاطر چه؟ Adam؟ این اصلا با ذاتم در تضاد است. بازی هم در نهایت پاداش این کار را در انتها با یکی از زیباترین و احساسیترین ویدئوهایی که در دنیای بازی دیده بودم به من داد و دخترانم همگی هنگام پیری و مرگ در کنار بسترم بودند. داستان بایوشاک به قدری زیبا و استادانه توسط استاد کن لوین خلق شده است که مو لای درز آن نمیرود و از هر نظر با فکر و حساب شده ساخته و پرداخته شده و داستانی کامل است که مفهوم یا بهتر است بگویم حقیقتی تلخ و دردناک را به شبوهای خاص بیان میکند و بذر غم و ناراحتی را در دل بازیباز میکارد، اما نه غمی پوچ و بیهوده از نوع فیلمهای ایرانی و ترکی که این روزها همه جا ریختهاند، بلکه غمی که مخاطبش را به فکر میاندازد و او را وادار میکند که به کلیت این داستان و این سرنوشت و این حقیقت تلخ، فکر کند. داستان بایوشاک و روایت آن همانقدر که غم و اندوه دارد و تلخ است، هدفمند نیز هست و غمی پرمعنا یا یک دنیا حرف دارد که در کنج دل شما خانه میکند، اما مهم این است که این غم در مغز شما نیز رسوخ میکند و شما را نه فقط از نظر احساسی، بلکه از نظر عقلی نیز درگیر خود میکند که این هنری است که هیج بازی دیگری نتوانسته است در این سطح چنین کاری را انجام دهد و بایوشاک را تبدیل به گنجینهای بزرگ کرده است.
۷ – پایان The Last of Us Part 2 وقتی که الی به یاد جوئل میافتد و از جان Abby میگذرد
واقعا در لحظهی آخر The Last of Us Part 2 وقتی الی در مرز کشتن یا نکشتن Abby بود، قلبم داشت از سینه بیرون میآمد و شدیدا تحت تاثیر این لحظه قرار گرفته بودم. وقتی ناگهان الی به یاد جوئل افتاد که روی بالکن نشسته بود و از کشتن Abby صرف نظر کرد، دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و هم برای این که الی کار درست را کرد اشک شوق داشتم و هم دلم برای جوئل تنگ شده بود و اشک ناراحتی در چشمانم حلقه زده بود. این چه بازیای بود که ناتیداگ ساخت؟ اینها چه بازیسازان و داستاننویسانی هستند؟ اهل زمین نیستند یا از آینده آمدهاند. آخر چقدر پایانبندی یک بازی میتواند زیبا و احساسی باشد. انگار که هیجان کل بازی و تمام کارهایی که با Abby و الی انجام داده بودیم، به اوج خودش رسیده بود و به این نقطهی حساس تصمیمگیری. احسنت به الی که نشان داد با این که کلی از دشمنانش را که آنها هم قصد جانش را داشتهاند، کشته است، ولی یک قاتل سنگدل و بیرحم نیست که شخصی ضعیف و بیدفاع را فقط برای انتقام بکشد. الی معرفت داشت و میدانست که Abby دو بار میتوانسته او را بکشد، ولی نکشته است. در لحظهی آخر بازی، الی نشان داد عشقی که جوئل به او آموخته است، حالا به کار زندگیاش میآید و حتی تصور کردن جوئل در ذهنش هم او را از انجام کار بد برحذر میدارد. این خیلی زیبا و احساسی و سنگین است. الی و Abby هر دو دخترانی خوب و خوشقلب بودند که کارهای بدی هم در این دنیای سیاه انجام داده بودند، ولی ذاتشان سیاه نیست. ما عاشق جوئل هستیم، اما آیا او حق داشت دهها انسان که فقط یکی از آنها یک جراح بود که یک دختر جوان داشت و میتوانست واکسن بسازد (شاید) را بکشد، در حالی که خود الی که قرار بود کشته شود، راضی بود؟ چرخ روزگار میچرخد و همان دختر میشود Abby و میآید سراغت و با خشنترین شکل سلاخیات میکند. Abby همان کاری را برای پدرش کرد که الی برای جوئل کرد، ولی در نهایت الی در آخر کار توانست ببخشد. این است که او را شایستهی دختر جوئل بودن میکند. جوئلی که با وجود کارهای بدش، به الی خوبی را یاد داده بود. یکی از سختترین کارها برای یک داستاننویس این است که در طول یک بازی ۲۵ ساعته کاری کند شخصیتی جدید مثل Abby که محبوبترین شخصیت کل سری که عاشقش بودهاید (جوئل) را کشته است و ابتدای بازی به حد مرگ از او متنفر بودهاید را طی همراهی چند ساعته، تبدیل به یکی از شخصیتهای محبوبتان کند که کاملا با او ارتباط برقرار میکنید و ناگهان میبینید که او را دوست دارید و وقتی در بخشهای پایانی بازی الی قصد میکند که برود و او را پیدا کند و بکشد، در دلتان حس میکنید که کاش الی این کار را نمیکرد و پیش دینا و بچهاش میماند و میگذاشت Abby هم زندگیاش را با Lev داشته باشد. بالاخره Abby دو بار میتوانست الی را بکشد ولی نکشت. البته درنهایت این کار الی به نفع Abby شد وگرنه مرگ بدی داشت. الی تمام دوستان Abby و حتی زن حامله را کشت (هر چند نمیدانست حامله است)، ولی Abby دقیقا زمان انتقام، عشق حاملهٔ الی یعنی دینا را نکشت و در حالی که همه چیز در اختیارش بود، از جان آنها گذشت. یکجورهایی آدم میتواند بگوید در این بازی Abby شخصیت بهتری نسبت به الی است. میدانید پیاده کردن صحیح این کار در داستان چقدر سخت است؟ این که Abby را در چند ساعت، محبوب بازیباز کنید؟ ولی داستاننویسان The Last of Us: Part 2 این کار را کردند، آن هم به شکلی بینظیر. باور کنید تمام بازی میخواستم از Abby متنفر باشم، ولی نشد که نشد و آخرش دیدم واقعا او را دوست دارم، زیرا دختر خیلی خوشقلبی است که ذات پلیدی ندارد و گذشت هم دارد؛ این یعنی شاهکار سازندگان و نیل دراکمن.
۶ – کلیت روند داستانی و پایانهای Spec Ops The Line
۵ – مرگ جنی در The Darkness
۴ – ماموریت “No Russian” در بازی Call of Duty Modern Warfare 2
چقدر این ماموریت بد بود. چقدر انجامش حتی به عنوان یک بازی سخت بود. به این فکر میکردم که من که دارم بازی میکنم به سختی این کار را انجام میدهم، پس آنها که در دنیای واقعی صدها نفر را قتل عام میکنند چه حیواناتی هستند؟ ببخشید به حیوان بیاحترامی کردم. حیوان همنوعانش را گروهی قتل عام نمیکند. ماموریت No Russian بسیار از نظر احساسی روی من تاثیر گذاشت و شدیدا من را احساساتی کرد و باعث شد تا همیشه این ماموریت جلوی چشمم باشد و اگر به من بگویند سریعا از چند ماموریتی که در دنیای بازیها یادت مانده است نام ببر، قطعا یکی از اولینهایشان همین No Russian لعنتی است. بیدلیل نیست که میگوییم سری Modern Warfare شاهکار است؛ عنوانی که اینطور با احساسات شما بازی کند واقعا باید شاهکار باشد. ماموریت No Russian در بازی Call of Duty Modern Warfare 2 آنقدر سنگین و سیاه و خشن بود که حتی با این که بازی درجهی بزرگسال داشت، گزینهی رد کردن و بازی نکردن آن را گذاشته بودند، زیرا می دانستند این ماموریت چقدر از نظر احساسی سنگین است.
۳ – مرگ جوئل در The Last of Us Part 2
وقتی Abby به سر جوئل میکوبید و جوئل با این که در حال مرگ بود باز هم نگاهش به الی بود و انگار داشت میگفت “اصلا نگران و ناراحت نباش، همه چیز درست میشود”، واقعا اشک از گونههایم میلغزید. این جوئل بود. عاشقش بودیم. با او ماجراها داشتیم. ولی خب ما فقط این سمت قضیه را دیده بودیم که جوئل دهها نفر را کشت تا الی را بردارد و برود. دیگر ندیده بودیم که حالا برای خانودهی آن دهها نفری که جوئل کشت چه اتفاقی افتاده است، ولی نوابغ ناتیداگ در لست ۲ به ما نشان دادند. اگر شما جای Abby بودید و قاتل پدرتان (دور از جان) که او را با بیرحمی در حالی که سعی داشته برای بشریت واکسن بسازد، به همراه دهها نفر از دوستانتان به قتل رسانده است، به دستتان میافتاد چکار میکردید. میگفتید برو دنبال زندگیت عزیزم؟ البته ما نمیتوانیم خوب به این سوال جواب بدهیم، زیرا نمیتوانیم حسش را درک کنیم و تازه در آن دنیا هم نیستیم که همه چیز به آخر رسیده باشد، ولی باز هم این را میدانیم که آدم از قاتل پدرش راحت نمیگذرد. مخصوصا وقتی بدانی دادگاه و عدالتی وجود ندارد که بگویی قانون به حسابش میرسد. اصلا مگر کار Abby که برای گرفتن انتقام پدرش رفت با کار الی فرق داشت که برای انتقام جوئل رفت؟ تاره Abby الی را دو بار نکشت و زن حامله را نکشت. بگذریم؛ به هر حال هر طور که بوده باشد باز هم تماشای مرگ جوئل واقعا غمانگیز بود و تلخ.
بد نیست گریزی کوتاه بزنیم به مطلبی که در مورد نسخهی دوم این بازی برایتان نوشتم، تا بیشتر به عمق شاهکار بودن این بازی در انتقال احساس و غم به بازیباز پی ببرید.”میدانید موضوع اصلی شاهکار بودن و بینظیر بودن داستان و روایت بازی چیست؟ این است که انگار همه دارند کار درست را انجام میدهند و خود را جای هر کدام از شخصیتهای اصلی که تصمیمات مختلفی گرفتهاند بگذارید، میبینید تصمیمشان توجیه دارد!
- آیا جوئل اشتباه کرد که الی را نجات داد و نگذاشت واکسن ساخته شود؟ نه اشتباه نکرد، او عاشق الی بود و نمیخواست یک دختر دیگرش را هم از دست بدهد. (قابل قبول)
- آیا جوئل اشتباه کرد که الی را نجات داد و نگذاشت واکسن ساخته شود؟ بله قطعا او خودخواهی کرد و کلی آدم را به خاطر یک نفر که خودش هم راضی بود برای واکسن بمیرد، قربانی و سلاخی کرد. (قابل قبول)
- آیا Abby حق داشت که دنبال گرفتن انتقام پدرش باشد و جوئل را بکشد؟ بله کاملا؛ بالاخره جوئل پدرش را بیرحمانه کشته بود و در بازی مییینیم که او عاشق پدرش بود و میخواست عدالت را اجرا کند. (قابل قبول)
- آیا Abby حق داشت که دنبال گرفتن انتقام پدرش باشد و جوئل را بکشد؟ خیر، این کار صحیح نبود و در این حالت او نیز وارد راه غلط و مسیر کشتار میشود و فرقی با بقیهی آنها ندارد. اگر پدرش زنده بود نمیخواست Abby این کار را بکند. (قابل قبول)”
۲ – کنار گذاشتن غرور توسط کریتوس و صدا کردن پسرش برای اولین بار با کلمهی Son در God of War
۱ – مرگ سارا در The Last of Us
هیچوقت در این ۳ دهه بازی کردنم، صحنهای مثل مرگ سارا در آغوش جوئل مرا تکان نداده و احساسی نکرده بود. در این لحظه من واقعا به شدت بغض کردم و گریهام گرفت و نمیتوانستم خودم را نگه دارم. جوری که جوئل به سارا نگاه میکرد و ملتمسانه میخواست او نمیرد، قلب سنگ را آب میکرد. واقعا ناتیداگ در این صحنه نبوغ را نشان داد و بازیگری بینظیر تروی بیکر هم واقعا شاهکاری را در این صحنه رقم زد. The Last of Us و نسخهی دومش پر بودند از احساس و صحنههای احساسی زیبا، تلخ و نفسگیر، اما خب این یک صحنه در کل دو بازی تک بود و همان ابتدای بازی نشان داد که قرار است با چه عنوان و دنیای تلخ و بیرحمی روبهرو شویم. واقعا میشود گفت این صحنه در کل تاریخ بازیهای ویدئویی، احساسیترین و تلخترین است. چه چیزی از جان دادن یک دختر بدون مادر نوجوان در آغوش پدرش که هیچکس را غیر از او ندارد، دردناکتر و احساسیتر و تلختر است؟ The Last of Us و نسخهی دومش، واقعا آینهی تمامنمای تلخی و احساس و مظهر قدرت داستانپردازی و قدرت شخصیتها هستند. مفهوم ترکیب سرگرمی، درام، غم، ترس، مرگ و البته در راس آنها عشق. عشقی که به طرزی فوقالعاده با غم و اندوه ترکیب شده است و این اندوه، یک لایهی خاکستری محزون را بر روی تمام دنیای بازی و داستان آن کشیده است. حتی مفهوم غم و اندوه نیز در این بازی به شکلی خاص و استادانه در دل داستان بازی و وقایع آن جای گرفته است و گاهی خواندن یک خط از دیالوگهای بازی و یا نگاه به چهرهی یکی از شخصیتهای آن، خودش به اندازهی سالها غم و حزن و اندوه را در دل بازیباز تداعی میکند که این بازی کردن با احساسات، کاری نیست که از هر بازیساز و هر داستانی ساخته باشد.
برای شما احساسیترین لحظات بازیها کدامند؟ در کامنتها برای ما بنویسید.
نظرات
لحظه ی روبرو شدن دام با همسرش ماریا و اون تصمیمی که میگیره در گیرز ۲ واقعا غم انگیز بود.
مقاله ی فوقالعاده و عالی. :heart: :rose:
همون چیزی که از سعید آقابابایی انتظار داشتم. :yes:
واقعا انتخاب شماره ۱ حرفی توش نیست (البته کل مقاله جمعی از بهترین لحظات احساسیه) قطعا لحظه ی مرگ سارا از یاد رفتنی نیست. فقَطم دلیلش نوع روایت داستان و بازی خوب بازیگرا و کارگردانی درست و… نبود. این اولین باری بود (حداقل برای من اولین بار) که یه صحنه ی احساسی تو قاب تلویزیون میدیدم که حتی از یه فیلم سینمایی هم ملموس تر، با کیفیت تر و قابل باورتر بود! :brokenheart:
البته دو بازی که کلا سم خالصن ، heavy rain و tlou2 هستن که آدم نمیدونه از کجای داستانشون بگه!؟
Tlou2 که داستانش آدم رو به جنون میکشه…
Heavy rain هم کلی خط داستانی داره که یکی از یکی غم انگیز تر هستن، من حتی واسه خود قاتل اوریگامی هم غصهام شد!
سعید جان من دوست داشتم یعنی دارم که یه مقاله در مورد مرگ کاراکترهای معروف صنعت گیم بنویسی؛ ولی اینم عالی بود و خیلی دوست داشتم. :rose:
راستی سعید جان تقریبا اکثریت نفهمیدن که یه مقاله ی دیگه هم با همین موضوع داری و این مقاله بیشتر بر اساس سلیقه و تجربه خودت بوده. خواستم بگم امیدوارم nier که یکی از احساسی ترین بازیهای نسل هست تو اون مقاله باشه؛ هرچند که بنظرم میبایست که حداقل یه صحنه ازش رو تو این مقاله که سلیقه ی خودت هست میاوردی!
یعنی جدا بنظرتون حق صحنه پایانی رددد ۲ نبود که در رتبه ۲ قرار بگیره؟
دوست عزیز اول مقاله و قسمت برجسته شده رو بخون.
فقط ای کاش میزدین چه بازی هایی رو میخواین اسپویل کنین :dazed:
ضربه سختی بهم وارد شد مخصوصا تو قسمت لست اف اس :dazed:
امکان نداره….اصلا امکان نداره
شماره یک باید کشته شدن boss به دست big boss می بود
شیرین ترین حسی که توی مدیوم گیم تجربه کردم،مربوط به همین پایان خوب بایوشاک بود،اونقدر تاثیر گذار،زیبا و پر از احساس بود که ناخودآگاه اشک در چشمانم جمع شده بود و هیچوقت اون حس زیبا رو فراموش نمیکنم،چطور میشه بازی با این مضامین به شدت تیره و تار این چنین احساسات نابی رو هم در خودش داشته باشه،ممنون بابت مقاله
بازی zelda twilight princess
اسپویل
پاک شدن حافظه liia (اگه درست نوشته باشم)
پایان اسپویل .
بازی های دیگه هم هستند که الان فقط همین یادم میاد .
واقعا عجیب یه سری تعصبات دارین شما
۳ بار فقط لست؟
…
.
.یعنی شاهکار ترین داستان جایی نداشت تو این مقاله؟ مقاله دوم رو ول کن مرگ آرتور درحالت هانر بالا چقدر ناراحت کننده است اونم یه بازی وسترن
مرگ مایکل تو gta v
بیگ اسموک
به شخصه یه ذره هم از لست لذت نبردم
من بودم مرگ آرتور در هر دو حالت هانر در اول قرار می دادم
گیمفا یکم منطقی نمونده این اواخر به بهانه نظر شخصی نویسنده…. فکر کنم بخاطر فروش کم لست و گاد و… با گیمفا قرارداد بستن که فروش بالاتری داشته باشه این اواخر فقط از لست حرف می زنین خلاصه بگذریم rdr2واقعا جا داشت در اول لیست قرار بگیره البته قصد بی احترامی ندارم فقط یه نقد کوچولو بود
ضمنا یه مقاله در این زمینه گرافیک نسل نه و واقعیت های انکار ناپذیر کنسول ها و…. آماده کرده ام. قصد پذیرفتن از من دارید؟ چطوری با شما ارتباط برقرار کنم؟
سلام
ممنون بابت مقاله
مثل همیشه زیبا
پایان فصل اول بازی واکینگ دد هم می تونست تو لیست باشه
یکی از احساسی ترین پایان هایی که دیدم
لحظه کشته شدن zeratul به دست artanis
خسته نباشید سعید آقا بابایی عزیز لست ۱ خیلی صحنه های احساسی زیبا و تاثیر گذاری داشت تو قسمت بعدی هم بازی نیءا به نظرم میتونه باشه 🙂
جای آرتور مورگان (صحنه ی مرگش ) خالیه