هزار و یک شب | داستان آتش | بررسی داستان بازی Dark Souls
یک بونفایر، یک شخصیت خسته و آتشی که باید دوباره روشن شود. اما آیا داستان به همین سادگی است؟ با یادداشتی بر داستان سری بازیهای دارک سولز در قالب قسمتی جدید از سری مقالات هزارویکشب با گیمفا همراه باشید.
یادم میآید آن اوایل که کامپیوتر خریده بودم، بازی Devil May Cry ۴ را روی آن نصب کردم و بسیار هم از آن لذت بردم. تا آن موقع گرافیک به این خوبی ندیده بودم و نهایت خلاف سنگینم هم گاد اف وار روی پیاس دو بود، نمیدانستم که بازی هک اند اسلش چیست. کلا تصورم این بود که یک بازی خوب، فقط باید کمبوهای مختلف داشته باشد که از کوبیدن پشت سر هم روی کلیدهای کیبورد و دسته حاصل میشود. کلا چیز دیگری در پیش زمینهی ذهنم تعریف نشده بود. و خب، در جای خود این بازیها کاملا عالی بودند، اما هنوز یک حس گمشدگی داشتم. بعد از آن، نسل جدید رسید و کامپیوتر من دیگر نسل گذشته محسوب میشد. مجبور شدم در به در دنبال بازیهایی که سیستمم میتوانست اجرا کند بگردم. در راهم، به بازیهایی برخوردم که بعدها سلیقهام در گیمینگ را شکل میدادند. یکی از همین بازیها نیز ویچر دو بود که کمکم کرد بفهمم داستان چه اهمیتی در بازی دارد. کم کم، به بازیهای ایندی نیز برخوردم که داستان آن در مقالهای دیگر تعریف شده است. اما با همهی اینها، بالاخره به دارک سولز رسیدم. دقیقتر بخواهم بگویم، نسخهی اول آن. بدون آن که بدانم چه جواهری را پیدا کردم، بازی را شروع کردم. با تجربهای که از بای مورد علاقهام تا آن زمان، شیطان هم میگرید ۴ استفاده میکردم، شروع به کوبیدن روی دکمهی موس به محض دیدن اولین دشمن کردم. همان دشمنی که بالای یک راهپله در آندد اسایلوم ایستاده است. اما متاسفانه یا حوشبختانه، آن آندد بیش از حد وحشی بود و بدون این که فرصتی به من بدهد، به من حمله کرد و مرا با دو سه ضربه نابود کرد. این روند چندین و چند بار تکرار شد تا بالاخره خسته شدم و بازی را حذف کردم. ممکن است به من خورده بگیرید. خودم هم وقتی یادم میآید که با اولین دشمن بازی از پای درآمدم واقعا خندهام میگیرد. به هر حال، بعد از مدتی، تریلرهای قسمت سوم بازی شروع به بیرون آمدن کردند و من به امید این که کامپیوترم بتواند نسخهی سوم را اجرا کند، و برای فهمیدن داستان بازی، نسخهی اول را شروع کردم. ای کاش کسی در آن زمان به من میگفت آقا، هستند کسایی که سه نسخه رو هم بازی کردن و هنوز نمیدونن چه خبره، تو چجوری میخوایی با نسخهی اول داستان رو بفهمی؟ پیش رفتم و بازی را این بار مصمم به اتمامش شروع کردم. باس اول بازی را نابود کردم، و سفرم به سمت لردران آغاز کردم. در آنجا، به سمت آقایی که به نظر مهم میرسید رفتم و شروع به صحبت کردن با او کردم. نکتهای که برایم جالب بود، این بود که بر خلاف بازیهایی که تاکنون تجربه کرده بودم، گویا هیچ کس به من اهمیتی نمیداد. بازی از ابتدا میگوید که شما مهم هستید، درست، اما وقتی به لردران میرسید میفهمید که مهمهای بسیاری غیر از شما به اینجا آمدهاند تا تنها با پایانشان روبرو شوند. شما تقریبا به غیر از خودتان، برای هیچ کس اهمیتی ندارید.
به جلو رفتم. تقریبا دو سه روزی سعی میکردم از قبرستان به پایین روم، تا اینکه تسلیم شدم و مسیر دیگری را امتحان کردم. با دیدن اینکه چقدر آسان دشمنان این مسیر نابود میشوند، مطمئن شدم این مسیر درست برای پیشروی است. هرچه جلوتر میرفتم، بازی بیشتر لذت بخش میشد و استفاده از اشتباهات دشمنانتان و استفاده از نقطه ضعفشان، یکی از عناصر لذتبخش بازی بود. رفتم تا به کاپرا دیمون بدنام رسیدم. اینجا، اولین جایی بود که بازی واقعا سخت میشد. یکی از مشکلات اصلی، آن دو سگ نفرتانگیز بودند که با حمله به شما نوار استقامتتان را خالی میکردند و تاروس با یک ضربه شما را نابود میکرد. با کمک استراتژیهای بسیار پیچیده، که شامل خرید دانگ پای سمی از یک فروشنده و پرتابشان به آنور دیوار میشد، موفق شدم برای بار اول این شیطان را نابود کنم. البته گفتنی است دفعههای بعدی واقعا با او مبارزه کردم. بگذریم، هر چه جلوتر میرفتم، محیطها جذابتر، بزرگتر و در کل بیشتر به هم مرتبط میشدند. نمیتوانستم باور کنم چه جواهری دستم افتاده است. هنوز اولین باری که کوئیلاگ را دیدم، آن دو کماندار لعنتی نابودم کردند، وینستون و اسماگ را کشتم، گوینویر را زیارت کردم و چشمم به کتابخانهی بزرگ دوک افتاد، و بسیار بسیار مثالهای دیگر، خاطرم هست. چگونه با خودم زمزمه میکردم چطور ممکن است همهی اینها در یک بازی جمع شده باشند. چگونه ممکن است یک بازی اینقدر خوب باشد. اما هنوز، هنوز هیچ ایدهای از جذابیت اصلی که قرار است در این مقاله مورد بحث واقع شود نمیدانستم. معمولا در نگاه اول، شما جذب گیمپلی دارک سولز میشوید و هستند کسانی که تمام بازیهای این سری را فقط به خاطر گیمپلی آن بازی میکنند. و البته این اشکالی ندارد. هر چه باشد، یکی از جذابترین مکانیزمهای تنبیه و پاداش در این بازی استفاده شده که لذت بسیار زیادی به بازیکنان پس از شکست هر باس میدهد. اما برای من، این موضوع بعد مدتی کمرنگ شد. ابدا منظورم این نیست که گیمپلی بازی با افت مواجه شد یا نکتهی بدی در آن پدیدار شد، منظورم این است که دیگر آن حس نو بودن را نمیتوانست به من منتقل کند. پس، این بار، به جای تمرکز بر روی گیمپلی، سعی کردم توجهاتم را به چیزهای دیگری موکول کنم چون میدانستم این یکی از بازیهاییست که تا مدتها بازی خواهم کرد. در اوایل سومین یا چهارمین نوبت بازی کردنم، در فایرلینک شراین، به موضوع عجیبی برخوردم که بعدا دلیل اصلی علاقهام به بازی را شکل میداد. یک مجسمه، که به شکلی عحیب ایستاده بود. این مجسمه درست در پشت جایی است که بعدها فرامپت از آنجا بیرون میآید. با توجه به تجربهام در نوبتهای قبلی، به نظر میرسید که این مجسمه یک در مخفی به ناکجاآباد باشد. پس دلم را به دریا زدم و با شمشیر به آن ضربه زدم. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. با کمی ناامیدی و دلسردی، سریع موضوع را فراموش کردم و به راهم ادامه دادم. کمی بعد، در پل پشت اژدها، به مجسمهی گوین، لرد بزرگ، و دخترش، گوینویر و البته یک جای خالی مجسمه برخوردم. کمی قبلتر، سولار از آستورا را ملاقات کرده بودم. بدون این که بدانم این دو مجسمهی نامبرده شده، یکی نزدیک فایرلینک شراین و یکی اینجا، چه ربطی به هم و سولار دارند، بازی را ادامه دادم. بعدها، وقتی میخواستم سفرم به سمت پایین را شروع کنم، دوباره سولار عزیز را اینبار درست کنار مجسمهی گم شده و دو مجسمهی دیگر، ملاقات کردم. آنجا از اینکه ممکن است ناامید شود و دیگر دنبال خورشیدش نگردد صحبت میکرد. من دفعهی اول نتوانستم بین هیچ کدام از این سرنخهای جدا جدا ارتباطی پیدا کنم، اما علاقه و کنجکاویام در مورد مجسمهی نزدیک فایرلینک شراین، مرا به نزد فرومهای دارک سولز کشاند و در آنجا تازه فهمیدم که بله، این در قرار بوده از اول باز شود. اما مهمتر از آن، آن مجمسهی مادر سولار و همسر لرد گوین بوده است. میدانم که اکثر این حرفها فقط حدسیات است و دنیای دارک سولز بیشتر از آنکه به شما جواب بدهد، برایتان معما طرح میکند. حتی مطمئن نیستم مجسمهی نزدیک فایرلینک شراین متعلق به سولار باشد، و بیشتر به یاد آهنگر میافتم. اما همین که این جرقهی داستانی در ذهن من خورد، اینکه فهمیدم چه نبوغی پشت همین مسئلهی سادهی سولار پسر گوین خوابیده است، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و مانند تشنهای در بیابان که به آب رسیده بود، فقط داستان و تئوری میخواندم و در ذهن خودم تئوری سازی میکردم. این موضوع به علاوهی اتمسفر بسیار جذاب دارک سولز و طراحی هنری شاهکار آن، درست به مانند یک آرزوی دیرینه برای من بود که به حقیقت پیوسته باشد. بالاخره توانسته بودم بازیای که برایم کامل بوده است را پیدا کنم. پس از آن دارک سولز سه منتشر شد و توانستم لذت تجربهی آن را نیز بچشم. الان، پس از اتمام کامل بازی دارک سولز سه و بستههای الحاقی آن، کامل کردن بازی دارک سولز یک و همچنین بستههای الحاقیاش، موفق شدهام داستانی از دل بازی بیرون بکشم. قابل توجه است، نسخهی دوم بازی هر چند بسیار خوب، اما از لحاظ داستانی از نسخهی اول و سوم جداست پس در این مقاله تنها در مورد این نسخهها صحبت میشود.
متن زیر تقریبا تمام داستان بازیهای دارک سولز یک و سه را برای شما اسپویل میکند.
خب، از اینجا شروع میکنم که پیدا کردن یک تایملاین قطعی که اتفاقات به ترتیب در آن افتاده باشند، تقریبا غیرممکن است. هر چند، موارد زیادی هستند که میتوان با قطعیت گفت که این اتفاق بعد از این اتفاق افتاده است، اما در کل، بخشهای غیرواضح زیادی نیز وجود دارد. در خصوص داستان، پربیراه نگفتهام اگر بگویم میتوان دهها و دهها مقاله نوشت. هر تئوری سادهای، وقتی بررسی شود ممکن است یک درخت تئوری دیگر ایجاد کند. هر شخصیت، پر است از ارتباطات با شخصیتهای دیگر و هر باس، داستانی زیبا برای خودش دارد. اما در این مقاله، سعی شده فقط و فقط داستانی گفته شود که به طور صد در صد در بازی مکتوب شده باشد و نحوهی درک دیگری نداشته باشد. به طور مثال، همه میدانند لرد گوین اژدهاها را شکست داد و عصر آتش را پایه گذاری کرد، اما معلوم نیست که این عصر آتش چندین سال طول کشید. در این مقاله، فقط موارد قطعی مانند مثال آورده شده گفته میشوند. در نوشتن این مقاله سعی شده از دانش شخصی به علاوهی جامعهی بسیار بسیار بزرگ دارک سولز کمک گرفته شود. البته گفتنی است که مطمئنا این کاملترین مقاله در این مورد نیست، و امکان اشتباه نیز در آن وجود دارد.
در اول، فقط درختان ارک و اژدهایان جاودان بودند. اما سپس، در دل یکی از این درختان، آتش زبانه کشید. با آمدن آتش، تناقض بین روشنایی و تاریکی نیز به وجود آمد. از درون این تاریکی، موجودات انسان مانندی پدید آمدند که درون آتش، روحهای لردها را پیدا کردند. گوین، نیتو و ساحرهی آیزالیث، هر کدام یکی از روحها را پیدا کردند. اما، در این بین، پیگمی، که به راحتی فراموش شد، موفق شد یک روح مخصوص، روح تاریک یا همان دارک سول را به دست آورد. پس این سه لرد همراه با پیگمیها، شروع به نبرد با اژدهایان کردند. قابل گفتن است زرهها و سلاحهای افراد پیگمی، که دارک سول را در اختیار داشتند، در ابیس یا برزخ، ساخته شده است. ابیس جایی است که انسانیت، یا همان هیومنیتی، و یا روح تاریک یا دارک سول، قدرتشان را از آن میگیرند. پس با ترس از این قدرت به ظاهر بیپایان، گوین یک مهر بر روی سلاحها و زرههای این افراد گذاشت که همانطور که میدانید، همان دایرهی آتش است. این کار به هدف جلوگیری از پخش قدرت ابیس یا تاریکی بود. این افراد، فقط به عنوان سلاح در جنگ استفاده شدند و هیچ پاداش یا تشکری برای شرکت کردن در جنگ نگرفتند. به نوعی، گوین از همینجا بازیهایش با نوع انسان را شروع کرد. گفتنی است پیگمیها، همان انسانها هستند.اینگونه جنگ شروع شد. هر دو طرف به سختی میجنگیدند اما به ازای هر سه نفر از طرف انسانها و لردها، فقط یک اژدها کشته میشد. اگر اوضاع به همین منوال پیش میرفت، نتیجهی جنگ مشخص بود. اما ناگهان، سیث به نوع خودش خیانت کرد و ورق به سمت گوین و پیروانش برگشت. او به گوین گفت که راز جاودانگی اژدهایان، در پوست سنگیشان است. پس ایندفعه، گوین با آذرخشهایی در دست خودش و ارتشش حمله میکند با نابود کردن پوست اژدهایان، موفق میشود جنگ را پیروز شود. پس اینگونه، عصر آتش شروع شد. در این عصر، میدانیم که همهی موجودات با خوبی و خوشی زندگی و رشد میکردند و تمدنهای زیادی نیز در طول این زمان شکوفا شدند. سیث، به خاطر پاداش کمکهایش، یک کتابخانه و یک قطعه از روح لرد گوین را دریافت کرد تا بتواند با خیال راحت بر روی جاودانگی تحقیق کند. اما همانطور که میدانیم، تمام چیزهای خوب زمانی تمام میشوند و این عصر آتش نیز به سمت پایان خودش پیش رفت. گوین به شدت از این پایان عصر آتش و شروع عصر تاریکی میترسید. در عصر جدید، انسانها به آنها حکمرانی میکردند چون روحشان نیز از جنس همین تاریکی بود. هر سه لرد به شدت از این اتفاق میترسیدند و شروع به پیدا کردن راهحلی کردند. اولین اقدام، مربوط به ساحرهی آیزالیث و دخترانش میشد. آنها تلاش میکردند تا با کمک روح، شعلهای همانند نخستین شعله بسازند تا عصر آتش دوباره با قدرت ادامه دهد. جایی در میانهی راه، چیزی درست پیش نمیرود و بدین ترتیب، شعلهی آشوب یا همان Flame Of Chaos درست میشود. ساحره همراه با دخترانش، همگی با تمام قدرت در مقابل پخش شدن این آتش و از کنترل خارج شدن آن میجنگیدند. یکی از این دختران، کویلانا، فرار میکند و در آیندهی دور برمیگردد تا جوابهایی در رابطه با این آتش بدهد، اما این که در این مدت چه کار میکرده و کجا بوده، نامعلوم است. معلوم نیست ساحره و دخترانش چه مدت موفق شدهاند این آتش را کنترل کنند، اما در نهایت در مقابل آن شکست میخورند و اینگونه تخت هرج و مرج یا Bed Of Chaos درست میشود. از تخت آشوب، هیولاها ساخته شدند. بعضی از دختران او تبدیل به هیولاهایی بدقواره به ظاهر عنکبوت شدند. بعضی از آنها گویا صدمهای ندیدند و بعضی دیگر، فرار کردند. سرنوشت آنها معلوم نیست هرچند شایعاتی در مورد مکان آنها وجود دارد. در مورد خود ساحره، نظریات مختلفی وجود دارد. بعضیها معتقدند او خود تبدیل به تخت آشوب شد، بعضی دیگر میگویند او کاملا توسط آتش بلعیده شد و بعضی دیگر نیز باور دارند او فرار کرده و جایی در دنیا ناپدید شده است. هر چند، ما احتمالا هیچوقت نخواهیم فهمید چه بر سر او آمده است.در هر صورت، تاریکی هنوز نزدیک بود و انتخابهای لرد گوین محدود. او کاملا خودش و نوع خودش را به انسانها و لردهای پیگمی ترجیح میداد، پس شروع به طرح نقشهای موذیانه کرد. او به لردهای پیگمی شهری بزرگ را هدیه داد. همان رینگد سیتی معروف در دارک سولز سه در پایان دنیا. او همهی انسانها را به پایان دنیا فرستاد و البته جوانترین دختر خود را نیز به انسانها داد. هر چند، به دخترش قول داد وقتی زمانش برسد، برای او برخواهد گشت. این شهر، قرار بود به عنوان یک نوع قرنطینه و محل نگهداری برای دارک سول باشد و به نوعی، آن را در لبهی دنیا نگه دارد. شاید گوین امید داشت تا با این کار جلوی تاریکی را بگیرد، هر چند با قطعیت نمیتوان در این مورد سخن گفت.
راه سفید، یک جور دین و مذهب و البته پرطرفدارترین در دنیای دارک سولز است. این فرقه، هدفش را پایدار نگه داشتن عصر آتش لرد گوین به هر قیمتی قرار داده بود. از مکر و حیلهی گوین، انسانها نیز در دام این فرقه افتادند و آدمهای زیادی نیز طرفدار این دین بودند. پس انسانها در لبه دنیا منتظر نشسته بودند تا گوین بتواند چارچشمی مراقب آنها باشد. هر چند، دارک سول در وجود همهی انسانها وجود دارد و نمیتوان جلوی آن را گرفت. به آیزالاث برمیگردیم، که در این مدت شیاطین زیادی در آن به وجود آمدهاند. گوین اکنون خود را در لبهی یک جنگ دیگر میدید. پس، با کمک شوالیههای نقرهای خود، به آیزالاث رفت و شروع به جنگ با شیاطین کرد. ما نمیتوانیم مطمئن باشیم این جنگ چه مدت طول کشیده است، یا اینکه چه فاصلهی زمانی بین به وجود آمدن شیاطین و حملهی لرد گوین به آنها وجود دارد، اما در هر صورت، گوین نیز حریف شعلهی آشوب نشد. شوالیههایش شکست خوردند و گوین مجبور به عقب نشینی شد. در این زمان، وقت گوین تقریبا تمام شده بود. تاریکی نزدیک بود و آتش او هم کم کم داشت خاموش میشد. او روحش را بین چهار نفر که بیشترین اعتماد را به آنها داشت پخش کرد، به زیردستانش دستور داد که حواسشان به انسانها باشد، و با کمک چند شوالیه، به مکانی رفت که اولین بار آتش در آنجا جان گرفته بود. برای محافظت از آتش، او خودش را قربانی کرد تا عصر آتش بتواند ادامه پیدا کند. و با اینکار، همان قفل و مهری را که پیشتر بر روی سلاحها و زرههای ساختهشده از ابیس زده بود، این بار مستقیما بر روی خود دارک سول زد. و اینگونه نفرین آندد یا نامیرا، بر روی انسانها نازل شد. و اینگونه آنها مجبور بودند تا هر بار پس از کشته شدن دوباره و دوباره به زندگی برگردند و هر بار کمی از انسانیتشان یا همان هیومنیتی را از دست بدهند تا در نهایت فقط پوستههای توخالی بدون هیچ شخصیتی میشدند. پس عصر آتش دوباره زنده میشود، اما لرد گوین فقط یک پوستهی توخالی است. دیگر خبری از لرد پرقدرت نبود. و اینگونه، او به اولین ارباب خاکستر تبدیل شد. و در همانجا ماند تا از اولین آتش محافظت کند. راه سفید فهمیدند که آندد ها میتوانند تهدید زیادی باشند و با توجه به دستور لرد گوین، شکارهای بزرگی برای آنها راه انداختند و آنها را به اسایلومها یا دیوانهخانهها میانداختند. البته، همهی آنددها به اسایلوم نمیرفتند.
حال نوبت دو موجود عجیب و غریب که هنوز که هنوز است نمیدانم چه هستند، اما به ظاهر مدت زمانی زیادی است که دنیای دارک سولز را تحت تاثیر خود قرار دادهاند. روی صحبت من، البته با فرامپت و کاث است. کاث راهش را به سمت شهر باستانی اولاسیل باز میکند که در آنجا مردم جادوهای مختلفی میساختند. البته، بسیار بسیار پایینتر از اولاسیل، مقبرهی منس، یک انسان شیطانی است. بسیاری میگویند این شخص همان پیگمی است که در طول زمان انسانیتش وحشی شد و از کنترلش خارج شد. کاث اصلا اعتقادی به گوین و عصر آتش ندارد و به دنبال فرد انتخاب شدهای است تا لرد تاریک باشد. کاث مردم اولاسیل را قانع کرد که باید منس را از خواب بیدار کنند. با این کار، آنها انسانیت یا هیومنیتی منس را وحشی کردند تا جایی که او دیگر به هیچ چیز جز آویز با ارزشش اهمیت نمیداد. این که آویز نماد چه چیزی برای منس است یا حاوی چه چیزی بود، دوباره از موضوعاتی است که ممکن است هیچوقت نفهمیم. و اینگونه، منس تبدیل به پدر ابیس شد. ابیس از منس شروع به پخش شدن کرد و این موضوع تبدیل به تهدیدی شد که ممکن بود تمام اولاسیل را نابود کند. سقوط اولاسیل شروع شد و مردمش به مانند هیولاها فرم معمولی خودشان را از دست دادند و تبدیل به موجودات ابیس شدند. کاث همینطور در نیولاندو نیز دیده شده است. در آنجا، او به شوالیههای چهار پادشاه کمک کرد تا بتوانند انسانیت دیگر موجودات را برای خودشان بگیرند. هدف او از این کار، خدمت به لرد تاریکی در زمانی بود که ظاهر میشد. در کل، هدف کاث فقط خدمت به لرد تاریکی بود و همهی کارهایش، از این منظر، توجیه میشوند. ابیس شروع به پخش شدن در نیولاندو نیز میکند. حال، نوبت آرتوریاس است. یکی از شخصیتهای مورد علاقهام در بازی، که یکی از چهار شوالیه گوین، از مورد اعتمادترین افراد او بود. آرتوریاس این را ماموریت خود قرار داد تا با تمام وجودش با ابیس بجنگد. با اینکه ارتوریاس با ابیس در نیولاندو میجنگید، اما یک تفاوت اساسی در مورد این ابیس و ابیس در اولاسیل وجود داشت. برخلاف اولاسیل که ابیس از منس شروع به پخش شدن کرده، در نیولاندو، از اول همانجا بوده و بدین ترتیب هیچ روش مشخصی برای متوقف کردن ابیس نبود. پس سه مهر کننده، شهر را مهر کردند و آن را با سیل غرق کردند. این تنها راهی بود که ابیس در اینجا متوقف شود. با اینکه این تصمیم سختی بود، اما سرانجام گرفته شد و جانهای زیادی گرفته شد. جالب است بدانید همین آدمهایی که در جریان سیل نابود شدند، بعدا به عنوان روح شهر را مورد حمله قرار میدانند. پس از آن، آرتوریاس به همراه گرگش، سیف، به سمت اولاسیل راه افتاد. آرتوریاس با هیولاهای ابیس یک پیمان بسته بود، و نماد این پیمان، حلقهای است که در طول بازی نیز به دست شما میرسد. با پوشیدن این حلقه، آرتوریاس موفق شد از ابیس عبور کند و به اولاسیل برسد. آرتوریاس، هنگام مبارزه با منس، فاسد میشود و ابیس در بدنش رسوخ میکند. با آخرین ذرهی اراده و قدرتش، یک هاله اطراف سیف گذاشت تا او را در امان نگاه دارد. و بدین ترتیب، آرتوریاس تبدیل به همان موجوداتی شد که زمانی آنها را شکار میکرد. این جا زمانی است که تایملاین در دارک سولز کمی گیج کننده میشود. در آینده، مردم از قصههای آرتوریاس قهرمان میگویند که موفق شد ابیس را در اولاسیل متوقف کند. کسی که منس را شکست داد، هر چند این چیزی نیست که اتفاق افتاد. ما بعدا به اینجا برمیگردیم، اما فقط در خاطر داشته باشید که ابیس در اولاسیل متوقف شد، اما نه توسط آرتوریاس.
حال، داستان را به آنورلاندو میبریم. گوینویر، اولین دختر گوین و دیگر خدایان، شروع به فرار کردن از آنورلاندو کردهاند. گوین دیگر نیست، آتش دوباره در زمانی محو میشود ابیس نیز در حال پیشروی است. اوضاع اصلا خوب نبود، پس آنها فرار کردند. به کجا، کسی نمیداند، اما یک خدا در آنورلاندو باقی ماند. گویندلین، جوانترین پسر گوین، که استاد هنر توهم بود. خورشید در آنورلاندو غروب کرده بود و در حالت کنونیاش، بسیار افسرده کننده بود. پس، گویندلین یک توهم از خورشید ایجاد کرد، که البته این توهم شامل نگهبانان و گوینویر نیز میشد. پس، همه چیز در آنورلاندو خوب بود، یا حداقل در ظاهر، اینچنین به نظر میرسید. تا مدتها، که البته هیچ ایدهای در مورد زمانش ندارم، عصر آتش ادامه پیدا کرد. دوباره، آتش شروع به ناپدید شدن کرد. تاریکی دوباره در مرز محو کردن دنیا بود. داستان، این دفعه ما را به سمت تیمارستان شمالی میبرد. جایی که شخصی که ما او را به عنوان شخصیت اصلی داستان بازی اول میشناسیم، زندانی شده است. از سوراخی در سقف، یک بدن توسط یک شوالیه ناشناس از آستورا پایین انداخته میشود. آندد انتخاب شده، روی جسد یک کلید پیدا میکند و با آن موفق به فرار میشود. کمی بعد، او دوباره با همان شوالیه دیدار میکند. اما این بار، شوالیه به شدت مجروح شده است. در این زمان، شوالیه برای آندد قصهی ما، یک افسانه از زمانهای قدیم را تعریف میکند. این که یکی از کسانی که آندد یا نامرده اند، انتخاب شده است و یک روز آن آندد، سفری را به سوی سرزمین لردها، لردران آغاز خواهد کرد و وقتی که زنگ بیداری یا Bell Of Awakening را به لرزه درآورد، سرنوشت آنددها مشخص خواهد شد. آندد به گشتن به دنبال یک راه خروج ادامه میدهد، اما میفهمد که در توسط یک غول محافظت میشود. آندد، موفق به شکست دادن او میشود و کلید تیمارستان یا اسایلوم را از او میگیرد. گفته شده که کلید متعلق به آندد انتخاب شده است. در اینجا، بحث جالبی نیز وجود دارد. اینکه، به خاطر این که شما انتخاب شده بودید موفق شدید غول را شکست دهید، یا به خاطر اینکه غول را شکست دادید، انتخاب شده هستید. مانند بسیاری چیزهای دیگر در دارک سولز، این نیز ممکن است تا ابد به صورت رمز و راز باقی بماند، اما نکتهی جالبی است که ارزش فکر کردن را دارد.
بعد از خارج شدن از اسایلوم، قهرمان ما میفهمد که به جز یک صخره، چیز دیگری جلوی راه او وجود ندارد. قبل از آنکه فرصت فکر کردن به چیزی را پیدا کند، یک کلاغ غولآسا پیدا میشود و او را به لردران، سرزمین لردها میبرد تا بتواند وظیفهاش در افسانه را کامل کند. در اینجا، به فایرلینک شراین، یکی از نقاط اصلی بازی میرسیم که در آینده نیز بسیار از آن گذر خواهیم کرد. در اینجا، یک فایر کیپر را نیز ملاقات مییم که به دلیل اینکه فکر میکند زبانش کثیف است، سخنی به زبان نمیآورد. فایرکیپرها، یک تجسم از آتششان هستند و در تمام لردران از آتشها مواظبت میکنند. این فایرکیپرها، از هیومنیتی که توسط افراد به آنها پیشکش میشود استفاده میکنند. در بونفایر، آندد ها میتوانند هیومنیتی یا انسانیت را که قبلا در موردش صحبت شد، بسوزانند تا مال خودشان را دوباره به دست بیاورند و چهرهای انسانی بگیرند. در بونفایر، آندد انتخاب شدهی ما، با یک قهرمان ناامید نیز ملاقات میکند. هر چند، این شخص اطلاعات مهمی را در اختیار دارد. او به آندد میگوید که در اصل دو زنگ بیداری وجود دارند. یکی در بالای فایرلینک شراین و دیگری در پایین، در خرابههای بلایت تون. با فهمیدن این خبر، آندد سفرش را برای به لرزه درآوردن این دو زنگ، شروع میکند. اولین بار، کسی که از زنگ محافظت میکند، گارگویلهای سنگی هستند. و در پایین، او با یکی از دختران آیزالاث، که قبلا در موردشان صحبت شد، مواجه میشود. این دختر اکنون حالت هیولایی پیدا کرده و گویا بدنش با یک عنکبوت پیوند خورده است. با شکست دادن هر دوی اینها، او موفق میشود در قلعهی سن را باز کند. برای رسیدن به آنورلاندو، گذر از این قلعه ضروری است. قبل از رفتن به آنورلاندو، قهرمان بار دیگر به فایرلینک شراین برمیگردد هرچند این بار، فرامپت، یکی از دو موجود اسرار آمیز گفته شده را میبیند. برخلاف کاث، که تاریکی و خدمت به انسانها و لرد تاریکی را برگزید، فرامپت طرف لرد گوین و عصر آتش را گرفت. هر چند، ما هنوز نمیدانیم دلایل پشت این جهتگیری ها برای هر کدام از این دو، چیست. در هر صورت، فرامپت به آندد میگوید که او زمانی دوست نزدیک لرد گوین بوده است و اگر آندد موافقت کند، سرنوشتش را برای او آشکار خواهد کرد. با شنیدن موافقت ما، او به ما میگوید که هدف ما تبدیل شدن به نوعی وارث برای لرد گوین، دوباره احیا کردن آتش و برداشتن نفرین آنددهاست. اما اول، باید به آنورلاندو برویم و لردوسل یا ظرف لرد، نوعی ظرف برای نگهداری روح لردها، به دست آوریم. پس ما به سمت آنورلاندو به راه میافتیم، اما اول باید از قلعهی سن بگذریم. جالب است بدانید، در یکی از الفباهای ژاپنی، که اگر اشتباه نکنم هیراکانا باشد، سن معنی هزار میدهد، اما همان کلمه در الفبای دیگر، کانجی، معنی گل است. بسیاری میگویند دلیل نامگذاری قلعه، به خاطر وجود هزاران تلهای است که در آن وجود دارد. در حین گذر از قلعه، ما به یک شخصیت مهم نیز برخورد میکنیم. بیگ هت لوگان، که یک نابغهی بزرگ در سحر و جادوست. پس از آزاد کردن او، به راهمان ادامه میدهیم و با شکست گولم آهنی در این بزرگ، موفق به سفر به آنورلاندو میشویم. در این شهر زیبا، و البته تقریبا متروکه، ما به سفر خود ادامه میدهیم تا زمانی که با یک مانع دیگر برخورد میکنیم. اما اینبار، این مانع از آن مانعها نیست. اورنستین و اسماگ، که میتوان گفت بدنامترین باسهای دارک سولز هستند، در اینجا منتظرند تا هر موجود زندهای را که جرئت کرده به این مکان قدم بگذارد سلاخی کنند. با هر سختی که هست، آندد موفق میشود این دو را نیز شکست دهد و به اتاق بعدی برود. در آنجا، خدایگان گوینویر منتظر خوشآمد گویی به آندد ماست. در اینجا، گوینویر همان سخنرانی فرامپت را تحویل آندد میدهد. تو باید راه پدرم را ادامه دهی، دوباره آتش را احیا کنی و غیره. پس از این، او به آندد لردوسل را میدهد. لردوسل، به ما این اجازه را میدهد که بین بونفایرها تلپورت کنیم و این ویژگی مهمی است که بعدا نیز دوباره به آن اشاره خواهد شد. ما با لردوسل به نزد فرامپت برمیگردیم، و او ما را به فایرلینک آلتر میبرد. جایی که اولین آتش آنجا ظاهر شده و لرد گوین نیز همانجاست. اما هنوز، نمیتوانیم از این در عبور کنیم. فرامپت به آندد میگوید که برای عبور از دروازه، به ارواح قدرتمندی نیاز دارد که دروازه را برای او باز کنند. برای اینکار، ما به روح آیزالاث، نیتو، و روح خود لرد گوین که بین سیث و چهار شاه نیولاندو تقسیم شده بود، نیاز داریم.
در راه برگشت به آنورلاندو برای پیدا کردن سیث، آندد از دارک روت گاردن میگذرد و در آنجا موفق به شکست دادن یک هایدرا یا مار هشت سر میشود. با شکست دادن او، یک موجود کریستالی پدید میآید که باز هم با نابود کردن او، یک دختر ظاهر میشود. یک دختر، که درون گالم گیر افتاده است. او از آندد به خاطر نجاتش تشکر میکند، و به او میگوید که او پرنسس داسک، از اولاسیل است. هر چند که او از زمانی متفاوت است، و باید به خانهی خود برگردد. او یک نشان دوستی به آندد میدهد تا بعدا اگر به کمک او نیاز داشت، دوباره همدیگر را پیدا کنند. آندد به آنورلاندو میرسد و شروع به گشتن به دنبال سیث میکند. در طول راه، با شکست دادن یک گولم، آندد آیتم جالی را کسب میکند. یک نصف شکسته از یک آویز است. آندد در مورد آویز مطمئن نیست، یک جور حس نوستالژی از آن ساطع میشود، و همچنین به آویز یک ریشه چسبیده است که به نظر میرسد از اولاسیل آمده است. از سر کنجکاوی، آندد قصهی ما به دارک روت گاردن برمیگردد تا نظر داسک را در این مورد بشنود هر چند به جای داسک، یک دروازه در آنجا پیدا میکند. از درون دروازه، یک دست غولپیکر ظاهر میشود و آندد را با خود میبرد. قهرمان ما، خودش را در اولاسیل پیدا میکند. هر چند، نه در اولاسیل خودش در زمان خودش، بلکه در اولاسیل در زمان گذشته. در آنجا، با یک قارچ، میدانم عجیب است، به نام الیزابث آشنا میشوید که شما را از تعریفاتی که پرنسس داسک از شما کرده است، میشناسد. الیزابث از شما خواهش میکند که بار دیگر نقش قهرمان را انجام دهید، چون داسک توسط منس به ابیس برده شده است. پس او به سمت منس به راه میافتد، اما قبل از رسیدن به او، قصهی تراژیکی سر راهش قرار میگیرد. آرتوریاس، قهرمان گذشته، و کسی که اکنون به درون تاریکی سقوط کرده است. آندد آرتوریاس را از رنج و عذابش رهایی میبخشد و به سمت داسک راه میافتد. بعد از رسیدن به لبهی ابیس، قهرمان سیف، گرگ آرتوریاس را پیدا میکند که توسط یک هالهی محافظتی که آرتوریاس گذاشته است، احاطه شده است. او خطرات اطراف گرگ را رفع میکند و هاله را از بین میبرد. اکنون، سیف آزاد است. پس از این، آندد منس را پیدا میکند و او را شکست میدهد. بدین ترتیب، گسترش ابیس در اولاسیل متوقف شده است. پس، آندد نقش آرتوریاس را بازی میکند اما هیچوقت آرتوریاس منس را شکست نداده، و این آندد بوده که البته پاداشی نیز برای این کارش نمیگیرد. آندد دوباره داسک و احتمالا تمام دنیا را نجات میدهد و به سمت مقصد بعدیاش به راه میافتد. با کمک لوگان که در دوکز آرکایوز است و فهمیدن نقطه ضعف سیث که یک کریستال است، او موفق به شکست دادن او میشود. پس از آن، او به آیزالاث میرود و آنجا، تخت آشوب را پیدا میکند. همان تختی که ساحرهی آیزالاث وقتی تلاش کرد تا از روح خودش دوباره اولین آتش را بسازد، ساخته شد. پس از شکست تخت آشوب و به دست آوردن روح ساحره، راهش را به سمت نیتو ادامه میدهد. پس از شکست نیتو، این دفعه آندد باید روح چهارشاه نیولاندو را بگیرد. چهارشاه نیولاندو در ابیس هستند و آندد باید راهی پیدا کند تا بتواند در ابیس قدم بگذارد و در آن سفر کند، پس ما شاهد مبارزهی او با سیف بر سر حلقه هستیم. این، یکی از غمانگیزترین فایتهای کل سری است. سیف شما را به یاد میآورد که او را نجات دادید، اما وظیفهی حفاظت از مقبره آرتوریاس برای او مهمتر است. در هر صورت، پس از شکست سیف و به دست آوردن حلقه، شما به سمت نیولاندو به راه میافتید. به کمک اینگوارد، یکی از سه نفری که شهر را مهر کردند، آب شهر را خالی میکید تا بتواند به چهار شاه دسترسی پیدا کنید. پس از شکست چهار شاه نیولاندو، آندد اکنون به همهی روحها دسترسی دارد.
با کمک فرامپت، او به محراب برمیگردد و راهش را به سمت لرد گوین باز میکند. با اینکه لرد گوین اکنون فقط یک پوستهی توخالی از لردی است که زمانی بود، اما هنوز به شدت پرقدرت است. پس از شکست او، با توجه به نصیحت فرامپت و همه کسانی که با آنها صحبت کرده بود، او خودش را قربانی میکند تا دوباره آتش را احیا کند. به نوعی، دنیا نجات داده شده است. این داستان، بارها و بارها اتفاق میافتد. هر بار، دنیا در مرز نابودی قرار گرفته میگیرد و هر بار، یک آندد موفق میشود دوباره آتش را احیا کند. چیزی که مشخص است، این است که هر بار که آتش دوباره احیا میشود، دنیا بدتر و بدتر خراب میشود. روند طبیعی دنیا این بوده است که تاریکی دنیا را بگیرد، اما هر بار در آن مداخله شده است. به دارک سولز سه میرویم، جایی در آیندهی بسیار دور، دوباره دنیا در لبهی نابودی است. زنگها زده میشوند، و چهار لرد خاکستر، کسانی که در گذشته یک بار آتش را احیا کرده بودند، بیدار میشوند تا دوباره با متحد شدن با هم، آتش را احیا کنند. اما سه تا از این لردها، از برگشتن به تخت و انجام دادن کاری که همه فکر میکنند درست است، امتناع میکنند. زنگ دوباره و دوباره زده میشود و اکنون، آنکیندلد بر میخیزد. یکی از این چهار لرد، که البته کوچکترین آنها هم هست، لادلث است. بسیاری نیز عقیده دارند که لادلث همان پیگمی است. دیگر لردها، آلدریچ، که به خاطر خوردن آدمها معروف شده بود. او به خاطر قدرتش، و نه به خاطر تقوا به عنوان لرد انتخاب شد. دیگری، یورم غول بود که به خاطر خانهاش، آتش را احیا کرد اما با اینکار خانهاش را سوزاند و کسانی را که برایش عزیز بودند از دست داد. ابیس واچرز، یک فرقه که مدتها پیش توسط یک ابیس واکر به همراه گرگش پایه گذاری شد تا هر چیزی مربوط به ابیس را نابود کنند. آنها در پادشاهی سفر میکردند و جلوی پخش شدن ابیس را میگرفتند. گفته میشود که اکر یکی از آنها دم در خانهتان ببینید، پادشاهیتان نابود خواهد شد. البته، طبق بعضی نظرات، پرنس لاثریک نیز جزو این لردها است ولی به خاطر طولانی نشدن مطلب و البته وجود حدس و گمانهای زیاد حول و حوش این شخصیت، از توضیح ماجرای او خودداری میشود. در این زمان، آنکیندلد به پا میخیزد. یک آنکیندلد، کسی که است که در زمانی سعی کرده آتش را احیا کند اما موفق نشده است. آنکیندلد در قبرستان از خواب بیدار میشود، و در دوردست، فایرلینک شراین را میبیند. برای رسیدن به آنجا، اول باید از لودیکس عبور کند. در بدن اولین باس بازی، یک شمشیر وجود دارد. با بیرون کشیدن آن، مبارزهای شبیه مبارزه دارک سولز یک برای اثبات با لیاقت بودن شما انجام میشود. پس از شکست دادن او، به سمت فایرلینک شراین میرود. در اینجا، با فایرکیپپر ملاقات میکند و نکتهی جالب در مورد او، نداشتن چشم است. این نکته، بعدا بسیار مهم میشود، پس حواستان باشد. فایرکیپر به شما میگوید که لردها تختشان را ترک کردهاند و باید به آنجا بازگردانده شوند. با قرار دادن شمشیر در مکان مناسب، آنکیندلد میتواند بین بونفایرها سفر کند و سفرش برای به دست آوردن روحهای لردها را شروع میکند. با کمی گشتن در لاثریک، متوجه میشویم که لردها اینجا نیستند. با کمک گرفتن از خواهر اما، مکان آنها را پیدا میکنیم و به سمتشان به راه میافتیم. در اینجا، ترتیب مشخصی برای کشتن لردها وجود ندارد اما فقط برای مشخص شدن داستان، میگوییم اول به سمت آلدریچ میرویم. در راهمان به آنجا، با گیل آشنا میشویم که دارد برای آتش برای آریاندل، دعا میکند. پس از اینکه متوجه ما میشود، از ما خواهشی میکند. او میگوید که سرورش، در دنیای نقاشی شدهی آریاندل زندگی میکند و به اشن وان نیاز دارد تا به او شعله را نشان دهد. یک شعلهی حقیقی، که پوسیدگی را میسوزاند و از بین میبرد. با قبول کمک از طرف اشن وان، گیل یک تکه نقاشی بیرون میکشد. با دست زدن به این تکه نقاشی، اشن وان به دنیای یخزدهی آریاندل کشیده میشود.
در اصل، این دنیای نقاشی توسط پدر آریاندل فرماندهی میشد و البته بعدا، یک زن به نام فریدا نیز به او ملحق میشود. با گشت و گذار در دنیای آریاندل، ما متوجه میشویم که وقتی پوسیدگی شروع به پخش شدن میکند، آنها این دنیا را به خاطر دنیای بعدی میسوزانند، دقیقا مخالف کاری که مردم در دنیای بیرون انجام میدهند. به طور واضحی، این اشارهای است به اینکه آتش دوباره و دوباره بدون توجه به اینکه چه پیامدی بر روی دنیا دارد، احیا شده است. مردم اینجا در دنیای نقاشی شده، میدانند که همه چیز جاودانه نیست، پس آنها واقعیت را قبول میکنند تا دنیای بعد از آنها، یک خرابهی به تمام معنا نباشد. به هر حال، قهرمان ما به دنبال آتشی است که پوسیدگی را بسوزاند و از بین ببرد. هر چند، در این دنیا، آتشی پیدا نمیشود و همه چیز یخ زده است. اتفاقی که افتاده است این است که، وقتی فریدا به دنیای نقاشی آمده، پدر آریاندل را قانع کرده است تا آتش را مدفون کند. پس پدر آریاندل درزیر کلیسا، در محافظت از یک کاسهی بزرگ نشسته است. او خونش را به آتش که درون کاسه است میدهد تا آن را آرام نگه دارد، چون آریاندل میداند این خون است که آتش را فرومینشاند. در حالی که بقیهی دنیا در حال پوسیدگی است، اشن وان سر میرسد. در دنیای نقاشی شده، اشن وان یک دختر ظاهرا جوان را پیدا میکند که زندانی شده است. او یک نقاش است و باید دنیای بعدی را نقاشی کند. این همان خانمی است که گیل به اشن وان گفت باید آتش را نشانش بدهد. برای اینکه وقتی آتش فرا برسد، پوسیدگی از بین میرود و نقاش میتواند دنیای جدید را بکشد. البته اشن وان او را آزاد میکند و او میرود تا برای کشیدن دنیای جدید آماده شود. البته اتفاقات بیشتری در دنیای آریاندل میافتند، اما به دلیل منسجم بودن داستان، از گفتن ادامهی قضیه خودداری میشود. بعد از نابود کردن فریدا و پدر آریاندل و شکست دادن آنها، اشن وان قبل از رفتن سری به نقاش میزند که در اتاق بالای کلیسا جلوی بوم نقاشی بزرگش نشسته است. او از شما تشکر میکند که شعله را نشانش دادید و میگوید که منتظر گیل است تا رنگ مورد نیاز را برای نقاشی کردن دنیای بعدی بیاورد. او فاش میکند که رنگی که با آن نقاشی میکند، همان دارک سول است. البته این یک افشای بسیار بزرگ و البته شگفت انگیز است. اشن وان به کلیسا برمیگردد اما گیل را در آنجا پیدا نمیکند. ما بعدا دوباره گیل را میبینیم. دوباره، به ماموریتمان برای برگرداندن لردها به تختشان برمیگردیم. با رسیدن به اعماق کلیسا، میفهمیم آلدریچ اینجا نیست اما پیروانش، دکنز اف ده دیپ، هستند. اشن وان در ماموریتش برای شکست دادن همهی لردهای خاکستر، موفق است. او ابیس واچرز را در فارونز کیپ، یورم را در پروفیند کپیتال، و آلدریچ در جایی که نباید باشد، پیدا میکند و آنها را شکست میدهد. آلدریچ با کمک پانتیف سالیوان، کسی که مستقیما از دنیای نقاشی شده بیرون آمده است، خدای ماه تاریک، گویندلین، جوانترین پسر گوین را بلعید و درون همان اتاقی که آندد انتخاب شده با اورنستین و اسماگ جنگید، منتظر اشن وان ماند. بعد از شکست دادن آلدریچ و البته پرنس لاثریک، اشن وان راهش را به سمت فایرلینک شراین برمیگرداند تا لردها را به تختشان برگرداند. اما در راه، در چارچوب یکی از قلعههای لاثریک، با موضوع عجیبی، یک موجود اژدها مانند برخورد میکند. این اوسایروس، شاه پیشین لاثریک است. او به خاطر علاقهی شدیدش به ساختن یک وارث برای آتش، همان موضوع پرنس لاثریک و خواهرش که قرار شد در موردش صحبت نشود، و علاقهی شدیدش به مطالعات سیث، اژدهای بدون فلس،به یک پیلدریک، یا به عبارتی، یک اژدها تبدیل شده است. اما به احتمال زیاد، او نیز عقلش را از دست داده است و دیوانه شده است. هنگام جنگیدن با او، متوجه یک چیز عجیب میشویم. گویا او از یک در محافظت میکند. پس از نابود کردن او، به سمت در پیش میرویم. اینجا، داستان شروع به عجیب و غریب شدن میکند.
قهرمان خاکستر، خودش را قبرستان ابتدای بازی پیدا میکند، هر چند اینبار، موضوع متفاوت است. این همان قبرستان است، اما همه جا تاریک است. درست مانند این است که درون یک بعد متفاوت هستیم یا شاید در زمان به جلو یا عقب سفر کردهایم. لودیکس، هنوز در همان فرم قبلی خودش مانده است، اما این بار شمشیری در او وجود ندارد تا بیرون کشیده شود و از ابتدای بازی بسیار قویتر است. پس شاید همین قوی بودن گاندر نشانی بر این باشد که این زمان گذشته است. بعد از شکست دادن لودیکس، اشن وان به فایرلینک شراین تاریک میرود و در آنجا شمشیر شکستهی شدهای را پیدا میکند که در ابتدای سفرش در آنجا قرار داده بود. پس شاید هم این مکان آینده است. در کل، فهمیدن تایم لاین مربوط به این مکان و اشن وان، جالبترین موضوع در مورد فایرلینک شراین نیست. در مکانی تقریبا مخفی، در میان جسدهای فایرکیپرهای قدیمی، قهرمان یک جفت چشم پیدا میکند که البته عجیب است، چون اگر یادتان بیاید گفته شد که فایرکیپرها از داشتن چشم منع شدهاند. در هر صورت، اشن وان این چشمها نگه میدارد و به فایرلینک شراین معمولی، بازمیگردد. در اینجا، او چشمها را به فایرکیپر میدهد و به نوعی، از او یک توضیح در این مورد میخواهد. فایرکیپر دوباره به او میگوید که از داشتن چشم منع شده است، اما به هر حال از او به خاطر چشمها تشکر میکند و میگوید که چشمها برای او یک تصویر وحشتناک از خیانت و یک دنیای بدون آتش را آشکار میکنند. او میپرسد که آیا این چیزی است که اشن وان میخواهد، و البته جواب اشن وان بله است. فایرکیپر از او قول میگیرد که این قضیه بین خودشان بماند و او، باید در راهش ثابت قدم بماند. فایرکیپر، میگوید که چشمها به او یک دنیای بدون آتش را نشان میدهد. دنیایی که در آن احیای دوباره و دوبارهی آتش به پایان رسیده است. دنیایی که فقط یک دنیای پر از تاریکی است اما، در جایی دور، او حضور شعلههای کوچکی را احساس میکند. درست مانند امبرهای باارزشی که توسط لردهای خاکستر قبلی برای ما به جای مانده است. البته این نکتهی حیاتی برای فهمیدن کل داستان است، اما ما به آخرین قطعه نیز نیاز داریم. در اینجا، فایرکیپر به اشن وان میگوید که اگر او نظرش را عوض کرد، اشن وان باید او را بکشد و چشمها را از جسدش جدا کند. پس اشن وان وظایفش را ادامه میدهد. لردها به تختشان برگردانده میشود، و این بار اشن وان به یک فایرلینک شراین دیگر تلپورت میشود. این فایرلینک شراین به گونهای خراب شده است و طبیعت راستین دنیای اطرافمان را نشانمان میدهد. آیا دوباره در زمان سفر کردهایم، یا این بار چهرهی حقیقی فایرلینک شراین برای ما پدیدار شده است؟ با تلپورت کردن به یک بونفایر دیگر، اکنون در کیلن اف ده فرست فلیم، جایی که همه چیز شروع شد و البته تمام شد، هستیم. یک چیز دیگر نیز در این مکان وجود دارد، و آن یک بونفایر دیگر است. پس از بررسی این بونفایر که کمی عجیب به نظر میرسد، اشن وان بار دیگر تلپورت میشود وبه درگ هیپ میرسد. مانند شما، اشن وان نیز نمیداند این درگ هیپ کجاست و برای آدرس پرسیدن نزد یک پیرزن میرود. پیرزن به او میگوید که در پایان عصر آتش، تمام سرزمینها در پایان دنیا با هم برخورد میکنند و درگ هیپ دقیقا همین مکان است. و البته نکتهی جالب ماجرا اینجاست، که پیرزن میگوید در پایان عصر آتش. در دارک سولز یک، وقتی آندد انتخاب شده آتش را احیا کرد، ما چنین چیزی را در دنیا نمیدیدیم. پس شاید خیانت اشن وان، از قبل پیشبینی شده است چون ما مدارک پایان عصر آتش را در درگ هیپ میبینیم.
در درگ هیپ، اشن وان سرنخهایی کشف میکند که توسط گیل پشت سر گذاشته شدهاند. آخرین باری که گیل را دیدیم، او برای به دست آوردن دارک سول، به سفر رفته بود. با دنبال کردن سرنخهای گیل، ما به رینگد سیتی میرسیم. همان شهری که اگر به خاطر داشته باشید، گوین به عنوان بخشی از نقشههایش، آن را به همراه جوانترین دخترش، به انسانها هدیه داده بود. در طول سفرش در شهر، او از فردی به نام فیلیانور میشنود، که گویا به خاطر صلاح همه، خوابیده است. البته اینجا نمیتوان با قطعیت گفت که فیلیانور دختر گوین است، اما تقریبا پرواضح است. اشن وان بالاخره به جایی میرسد که فیلیانور استراحت میکند و با کنجکاوی، به تخمی که درون بازوان اوست، دست میزند. تخم خرد میشود، فیلیانور از خواب بیدار میشود و با بوجود آمدن یک نور بسیار شدید، اوضاع تغییر میکند. اکنون، اشن وان در مقابل یک فیلیانور مرده و دنیای مخروبه در اطرافش ایستاده است. این که این چه معنی میدهد، دوباره به منطق شما برمیگردد، شاید بازی میخواهد به ما نشان بدهد که قدرت او تا چه اندازه بوده است و اگر او نمیخوابید و دارک سول را تحت کنترل نداشت، چه اتفاقی میافتاد، یا شاید این هم مانند قضیهی فایرلینک شراین، از ابتدا یک توهم بوده باشد. پس اشن وان بیرون میرود و در این دنیایی که اکثرا با شن پوشیده شده است، یک چیز عجیب میبیند. یکی از پیگمی لردها، که رشوهی گوین را قبول کردهاند، به آرامی روی زمین میخزد و گویی دارد از چیزی فرار میکند و زیر لب از قرمزی میگوید که آمده است تا دارک سول آنها را بگیرد. با ادامه دادن راه پیگمی، او به جایی میرسد که گویا قبلا اتاق حکمفرمایی بوده است و در آنجا، یک گیل بیش از اندازه بزرگ و عجیب و غریب میبیند. گیل در حال گرفتن دارک سول یکی از پیگمی لردهاست و با دیدن اشن وان، گویا که او را به یاد نمیآورد، به او حمله میکند. در اواسط مبارزه گیل شروع به خونریزی میکند و میگوید که این خون خود دارک سول است، همان دارک سول که قرار است رنگی برای نقاشی خانمش باشد. بر طبق معمول، اشن وان در مبارزه پیروز است و از جسد گیل، خون دارک سول را برمیدارد. گیل به دنبال این خون میگشت تا بتواند رنگی برای خانمش ببرد، اما وقتی به پیگمی لردها رسیده بود، فهمیده بود که خون آنها مدتهاست که خشک شده است و به جای آن، خود دارک سول را مصرف کرد. اما گیل میدانست که او یک قهرمان نیست، و به احتمال زیاد دارک سول او را خراب خواهد کرد و امید کمی برای بازگشت داشت. درست مانند این است که او میدانست با گرفتن خون لردها، قدرتمند خواهد شد و میدانست برای به دست آوردن خون دارک سول، انتخاب دیگری ندارد، پس، او اشن وان را به سمت خود راهنمایی کرد با این علم که میدانست او تنها کسی است که میتواند او را شکست دهد و خون دارک سول را به خانمش، برگرداند. و این، آخرین فداکاری گیل برای خلق دنیایی جدید بود. اما بدانید، که این قسمت فداکاری، تنها حدس است.
قبل از رفتن به آخرین قسمت، اشن وان به نزد نقاش میرود و خون دارک سول را به او میدهد. او از اشن وان تشکر میکند و شروع به نقاشی دنیای جدیدش میکند. او میگوید که این قرار است یک دنیای تاریک باشد و روزی، خانهی خوبی برای کسی خواهد بود. هر چند، او کنجکاو است که بداند عمو گیل کی برمیگردد. ناراحت کننده، و پایانی مناسب برای خط داستانی این دوشخصیت است. حال، وقت پایان دادن به همه چیز است. اشن وان به کیلن اف ده فرست فلیم میرود تا با روح خاکستر، یک ترکیب از تمام کسانی که قبل از او آتش را احیا کردهاند، روبرو شود. در نهایت، با پیرزوی اشن وان، او روح لردها را دریافت میکند. ما میدانیم که لردسول، از روحهای لردها تشکیل شده است. همان کسانی که قبلا، یک بار آتش را احیا کردهاند. این قضیه جالب است، اما جالبتر اینکه اگر سخن فایرکیپر را در نظر بگیریم، که وقتی آتش از بین رفته و همه چیز در تاریکی غرق شده، او در فاصلهی بسیار زیاد، شعلهی کوچکی میبیند که توسط کسانی که قبلا آتش را احیا کردهاند برای ما باقی گذاشته شده است. این دقیقا همان چیزی است که در ابتدای ابتدای بازی اتفاق افتاد. در نخست، اول فقط تاریکی بود، اما از تاریکی آتش و روحهای لردهای درون آن پدیدار شدند. همان روحهایی که گوین، نیتو، ساحرهی آیزالاث و پیگمی به دست آوردند. فایر کیپر همهی این چیزها را در دور دست میبیند که دوباره اتفاق میافتند. در هر صورت، ما فایرکیپر را احضار میکنیم تا پایان عصر آتش فرا برسد. هر چند که همانطور که گفته شد، او در آینده، امبرهای کوچکی را میبیند که دوباره به دنیا جان خواهند بخشید. اما چه کسی میداند که دفعهی بعدی همین اتفاق میافتد، یا متفاوت خواهد بود؟ ما نمیدانیم، چون وقتمان در این دنیا تمام شده است، و باید با افسوس تمام، با دنیای دارک سولز خداحافظی کنیم.
پر بحثترینها
- مدیرعامل پلی استیشن: Uncharted برای همیشه صنعت گیمینگ را دگرگون کرد
- چرا GTA IV بهترین ساخته راکستار است؟
- مروری بر عملکرد محتوایی ایکس باکس و پلی استیشن در سال ۲۰۲۴
- گزارش: Intergalactic: The Heretic Prophet شامل عناصر وحشت خواهد بود
- برخی توسعهدهندگان معتقدند که دنبال کردن گرافیک پیشرفته در بازیهای AAA دیگر امکانپذیر نیست
- تعجب تهیهکننده Gears of War نسبت به رویکرد Assassin’s Creed حول روایت در ژاپن
- دیجیتال فاندری ۳ بازی برتر سال ۲۰۲۴ از نظر گرافیک بصری را مشخص کرد
- گپفا ۲۷؛ پنج بازی برتر شما در سال ۲۰۲۴
- ۱۰ بازی برتر سال ۲۰۲۴ به انتخاب آرمین مُکاری، نویسنده
- خالق God of War بازی Indiana Jones را به عنوان بهترین بازی سال خود انتخاب میکند
نظرات
سلام و عرض ادب دارم خدمت کاربرا و دوستای عزیزم. این مطلب هم تقدیم به شما عزیزان که بارها و بارها در پیام خصوصی و در کامنت ها و در تلگرام و.. بهمون دستور داده بودین که داستان سری عناوین سولز رو به طور کامل براتون بررسی و تحلیل کنیم و به خاطر گنگی و باز بودن داستان های بازی های این سری انتظار داشتید که یه مطلب جامع و کامل براتون در این مورد بنویسیم که امروز و در قالب یکی از مقالات هزار وبکشب که به تحلیل داستان های عناوین بزرگ می پردازه، این مهم فراهم شد و به امر شما جامه عمل پوشاندیم اون هم در قالب یک مقاله فوق العاده عالی و پر محتوا و کامل از نویسنده خوبمون اقای رحیمی که سنگ تمام گذاشتن برای این مطلب و هر چه که از داستان و تحلیل داستان این سری شاهکار بخواید رو براتون در این مطلب جامع قرار دادن و بیان کردن که بهشون خسته نباشید میگم و هیچ شکی نیست که نوشتن این مقاله یکی از سخت ترین کارهای ممکن هست و صحبتی به این جامعی در مورد عنوانی که حتی اگر سرسری و سطحی نگاه کنیم داستانش در دو خط خلاصه میشه، واقعا جای تقدیر داره که اقای رحیمی به بهترین شکل از پس این مهم بر اومدن. خوشحالم که به فرمایش شما عزیزان تونستیم عمل کنیم و امیدوارم که از ما و از این مطلب رضایت داشته باشید و ارزش وقت عزیز و گرانبهای شما رو داشته باشیم. تشکر فراوون از شما دوستای خوبم که همیشه حامی ما بوده و هستید و می دونید که توجه به درخواست های شما همیشه در اولویت کار من و گیمفا قرار داشته و داره. عذر میخوام از این کامنت طولانی که نوشتم ولی میخواستم خدمتتون بگم که بدونید تک تک درخواست های شما عزیزان رو یادداشت میکنم و بالاخره قطعا براتون اون مطالب رو می نویسیم.
بسیار متشکرم از شما و هم از نویسنده مطلب. نوشتن درباره داستان سولز دل شیر میخواد.
خواهش میکنم دوست عزیز. خوشحالم که خوشتون اومده.
خسته نباشی آقای بابایی من که هیچ وقت نتونستم از همون باس اول رد شم یعنی دم اونایی که این بازی رو تا آخر رفتن گرم باید مدال افتخار بهشون بدن بعضی از دوستان مثل من هیچ وقت نتونست از همون باس اول رد شن بعدش میان اینجا یه جوری پز میدن هر کی ندونه ۴ بار بازی رو تموم کردن خداییش خیلی بازی سختیه و کار هرکسی نیست ولی همون اندازه که سخت بود همون اندازه هم جذاب و لذت بخش بود داستانش هم من چیزی نفهمیدم که آقای بابایی زحمتش رو کشیدن واقعا خسته نباشید.
سلام خدمت شما. سلامت باشید. البته من نویسنده این مطلب عالی نیستم و اقای رحیمی زحمتش رو کشیدن.
انشالله که بعدا فرصت کنید و دوباره بازی کنید و با صبر بیشتر رد کنید بازی رو.
آها ممنون آقای بابایی و عذرخواهی میکنم از نویسنده گرامی ببخشید.
هیچکس از روز اول دارک سولز باز نبوده کم کم قلقش دست ادم میاد من خودم اولین بار که سراغ این سبک رفتم بلادبورن بود همون اولین باس لوله شدم انقدر بد و بیراه گفتم به سازنده ها و بازی رو بردم فروختم چند وقت بعدش از یکی از دوستام دارک سولز ۳ رو گرفتم و تموم کردم و بعدم رفتم سراغ بلادبورن بعد از اون دیگه بازیای اسون اصلا نمیچسبه به ادم هیچ چیز نمیتونه هیجان انگیز تر از اخر health یک باس قوی باشه و بتونه با یک ضربه کارتو تموم کنه اون موقع هست که نباید جوگیر بشی و بری تو دل دشمن خیلی خونسرد باید منتظر فرصت باشی و بعد ضربه بزنی….شما هم یه سری به یوتیوب بزن اموزش ها رو ببین کم کم علاقمند میشی :yes:
علی جان راستش رو بخواین من به شخصه عناوین سری سولز رو از منظری دیگه سخت نمی بینم
راستش برای من سخت، بازی کردن عناوین معمولیه که وقتی نیم ساعت هم پاش می شینم انگار دارم کوه می کنم واسه ادامه دادنش ، دارک سولز و یا بلادبورن از دید من نه استقامت می خواد نه پشتکار و نه جون کندن. این عناوین فقط و ققط دل دادن می خواد. پیش خودت بگو من امروز که بیکارم چهار پنج ساعت می شینم پاش و هر چیزی هم شد از پای سیستم بلند نمیشم
خود به خود با مکانیزم بازی آشنا می شی و جادوی اون طوری می گیردت که بارها زمونه یا خدا رو شکر می کنی که امکان تجربه کردنش رو داری
البته من تو زمینه دارک سولز حرفه ای نیستم ولی در مورد بلادبورن که ۳ بار هم تمومش کردم این طوری بودم
بسیار عالی…خسته نباشید گرم خدمت شما و نویسنده این مقاله یعنی آقای رحیمی گل…امیدوارم این سری مقالات ادامه پیدا کنه چون واقعا خاطرخواه زیاد داره و مقاله پیش رو هم از نظر مطلب واقعا عالیه…موفق باشید
ممنون مهدی جان ، افتخار می کنم که نویسنده کوچیکی از گیمفا هستم که توش چنین مقاله ای منتشر شده و خب خیلی خیلی لذت بردم از خوندن این مقاله
خواهش میکنم هامون جان. خوشحالم که خوشت اومده. ممنون از وقتی که برای خوندن مقاله گذاشتی.
ممنون از این مقاله جامع و زیبا دارک سولز یکی از شاهکار های تاریخ گیم هست و از نظرم جز ده بازی برتر تاریخ و از جریان ساز های این صنعت واقعا احمقانه است که فقط به خاطر سه یا چهار بار مردن سر باس اول بازی خودتون رو از تجربه این شاهکار محروم کنید دوستان بهتون پیشنهاد میکنم فقط بیست دقیقه از گیم پلی dlc دارک سه یعنی ringed city رو تماشا کنید تا با مفهوم واقعی طراحی هنری در بازی های کامپیوتری آشنا بشید فقط عکس هایی که از نما های اصلی درون بازی گرفته شده رو تماشا کنید تا به عظمت و هنر fromsoftware پی ببرید این بازی رو هر جور شده تمومش کنید چون بعد از تموم کردنش با دنیایی آشنا میشید که دیگه نمیتونید ازش جدا بشید اینم بگم تعداد دفعاتی که در دارک سولز خواهید مرد رو جمع کنید یک هزارم مردن هاتون توی بازی آنلاین هم نمیرسه پس بهونه نیارید و سریعا این بازی رو تهیه کنید:))) با تشکر از آقای رحیمی
واقعا خسته نباشید آقای رحیمی. من خودم سری سولز رو تجربه کردم ولی بعضی از نکات و نظریاتی که امروز اشاره کردید رو اولین بار بود که میشنیدم. یکی از بهترین مقاله هایی بود که در گیمفا خوندم و البته یکی از بهترین مقاله ها درمورد سری سولز. خیلی خیلی ممنون بابت این مقاله زیبا.
اول از همه ممنون بابت مقاله کمک زیادی به فهم داستان نسبتا گنگ بازی کرد البته همشو نخوندم بخاطر اسپویل
آقا اونقدر از این بازی تعریف و تمجید شنیدیم که بالاخره دیروز با دودلی بازیو استارت زدیم باید بگم اصلا انتظار اینو نداشتم که از بازی خوشم بیاد ولی عاشق سنگینی گیمپلی و جو تاریکش شدم البته نسخه پی سی بازی به فجیع ترین شکل ممکن پورت شده و حتی به خودشون زحمت حذف دکمه های ایکس باکس رو هم ندادن…مشکل فریم ریت و direct input نبودن موس زجر آوره…البته با نصب دو تا مود رو بازی و آنلاین نشدن مشکلاتش حل میشه ولی بازم از سازنده های این بازی بعید بود همچین پورتی…فعلا دخل asylum demon رو آوردم(تصور کنید با ۲۵ فریم و rawinput بودن موس) اما با تمام احترامی که برای souls قاعلم اصلا از طراحیش خوشم نیومد بی ابهت و مسخره بنظر میومد امیدوارم بقیه باس ها بهتر باشن که البته شک ندارم هستن…از آقابابایی هم ممنونم که با این حجم از مقالات و تعریف و تمجید از این شاهکار منو به بازی کردنش ترغیب کردن و منم به جمع عشاق پیوستم
_____________________________________________________________
اسپم:کاش یه مقاله هم در مورد بازار فعلی کامپیوتر مینوشتید که حداقل آبی خنکی بشه بر جگر سوخته ما pc گیمر ها
واقعا زور داره دو سه سال از همه چیت بزنی تا برای سیستم جدید پول جمع کنی و تا پولت کامل میشه بازار به این وضع بیوفته… :reallypissed: :reallypissed: :reallypissed:
تشکر اقای رحیمی
حیف که خیلی خلاصه بود ای کاش در مقاله های جداگانه به بررسی هر قسمت می پرداختید
:heart: :heart: :heart:
امیدوارم در چند مقاله به شخصیت های مختلف و قسمت دوم بپردازید :heart:
همه ی مقالات تا اینجا گیمفا یه طرف این مقاله یه طرف… اصلا هرجا سخن از souls میشه حال منم عوض میشه با اشتیاق بیشتری مقالرو میخونم
از تمام تیم گیمفا مخصوصا آقا سعید اقای مهدی رحیمی نهایت تشکر رو دارم که همیشه توجه ویژه ایی روی سری souls داشتند و همه جوره درمورد مقالات متنوع مینویسن … یکی از دلایل برتری گیمفا اصلا همینه واقعا 😀
درپناه حق یاعلی :rose:
اقای رحیمی سپاس از نگارش زیباتون اگه میشه pdf کنید که ارشیوی زیبا به اسم خودتون به یادگار نزد عاشقان سولز باقی بمونه ممنون از شما
با تشکر از آقای مهدی رحیمی
باید بگم که تنها جایی که تونستم با داستان دارک سولز ارتباط برقرار کنم پایان سوم نسخه ی آخر بود(lord of hollows)
واقعا خسته نباشید عجب داستانی داشت خیره سرم دو نسخه اخرو تموم کردم نسخه اولم کمی بازی کردم الان فهمیدم رسما هیچی نفهمیده بودم مقاله خیلی سنگینی بود خسته نباشید
خیلی خیلی عالی جناب مهدی رحیمی، واقعا با این مقاله ی فوقالعاده ، توانایی های خودتان رو ثابت کردید.. :yes:
بازهم سلام خدمت همه دوستان گلم در گیمفا و کسانی که واقعاً دوستان ما هستن و همیشه همراهمونن! همونطور که آقا سعید عزیز گفتن، همیشه و همیشه و همیشه تنها خواسته گیمفا و تیم تحریریه شما خوبهایید و پاسخ دادن و نوشتن برای شما ورتبه بندی اولویتهای شما، برای ما از همه چیز مهمتره. هزار و یک شب، یکی از قوی ترین استارتهایی بود که زده شد و بنظرم با گلی که امروز مهدی رحیمی عزیز و فوقالعاده کاشتند، حالا استانداردها رو یکی یکی مشخص کرد! و حالا هزار و یک شب رو امیدوارم همگی بتونیم با کمک هم بهترش بکنیم و مخصوصا شما دوستان گل! چرا که قطعاً همه لیاقت این رو دارن. بازیهای زیادی هستند که داستانشون نیاز به شرح و بررسی بسیار دقیق داره و دارک سولز سخت ترین اونها بود برای این کار بنظرم. همینجا یه خسته نباشید جانانه به نویسنده فوق العاده مطلب مهدی رحیمی می گم.
ممنون حسین جان. نظر لطفتونه.
مقاله واقعا حرف نداشت ممنون مخصوصا تصاویر زیبا که زیبایی هرچه بیشتر این سری رو به رخ میکشه تا همه جذبش شن
دوستان ممنون میشم اگه کمکم کنید.از کدوم قسمت بازی میشه رفت تو دی ال سی رینگد سیتی ؟
دقیقا بعد از شکست دادن باس father ariandel
ممنون
باید سول آو سیندر رو بکشی بعد برگردی لوکیشن باس فایت
فک کنم از آخر دی ال سی دیگه هم میشه به رینگد سیتی رفت
مرسی
بسیار ممنون از مقاله بدون شک این بازی جز ده بازی برتر تاریخه، همچنین از لحاظ طراحی هنری هیچ بازی به گرد پاش هم نمیتونه برسه
“رفتم تا به تاروس دیمون بدنام رسیدم. اینجا، اولین جایی بود که باری واقعا سخت میشد”
در واقع شما دارید در مورد capra demon صحبت می کنید.
ممنون دوست عزیز از تذکرتون. اصلاح شد.
واقعا ممنونم ازتون خیلی اذیت شدم تا نسخه انگلیسیش رو بخونم آخرشم خیلی چیزا رو نفهمیدم
داستان دارک سولز بسیار پیچیده هست باید روزها درموردش فکر کرد ونوشت
ممنون تاحدی روشن شدم
شایدجامع ترین توضیح درباره داستان دارک سولز هست که تا به حال به زبان فارسی خوندم.خسته نباشید خدمت نویسنده محترم. فقط چندی از تئوری ها و فکتهایی که شاید برای دوستان جالب باشه در رابطه با این سری:
-یکی از تئوری های حول جنگ آندد با سیف از این قراره که این گرگ قصد محافظت از آندد رو داشته و ترس از اینکه بازیکن با بدست آوردن حلقه به سرنوشت صاحب سابقش(آرتوریاس)دچار شود اون رو مجبور به جنگ با شما میکنه.
-گفته میشه نیتو اولین لرد هست.فی الواقع اولین کسی هست که یکی از ۴ سول اولین آتش(و احتمالا قوی ترین آنها)یعنی مرگ رو در اختیار میگیره.
-از تئوری هایی که درباره سرنوشت اورنستین(یکی از ۴ شوالیه مورد اعتماد گوین)موجوده تبدیل شدن اون به اژدهایی ست که نیملس کینگ سوار بر اون هست.در دنیای DS3 برای تبدیل شدن به اژدها باید کاملا برهنه شد و و از آیتمهای موردنیاز استفاده کرد.بازیکنان بعد از شکست دادن نیملس کینگ لباسهای اورنستین را در همان محل پیدا میکنند.
-اولین فرزند گوین بدلیل سرکشی از پدر و ملحق شدن به اژدهایان از آنورلاندو تبعید شد مجسمه هایش پایین کشیده شد و نامش از کتیبه ها پاک شد که در DS3 بعنوان نیملس کینگ شناخته شد و پایانی شد برتئوری سولر.
دوستانی که برای اولین بار این سری رو تجربه میکنن حتما داستان و تئوری های بازی رو دنبال کنند.
مقاله خوبی بود واقعا دارک سولز محشره وای که چه سختی هایی تو تموم کردن دارک سولز کشیدیم ممنون بابت مقاله عالی بود
خسته نباشید خیلی کار زیبایی می کنید داستان بازی ها رو مینوسین من خیلی وقت پیش ها گفتم ولی بالاخره انجام شده. لطفا این این بخش هزار و یک شب رو ادامه بدید واقعا عالی میشه به خصوص بازی های پر محتوایی مثل metal gear و bloodborne.
چشم محمد علی عزیز!حتما ادامه پیدا می کنه و بازی های محبوبتون رو می ریم قطعا.
دارک سولز و بلاد بورن شاهکارن . به شدت اعتیاد آور و جذاب دوستانی ک میگن سخته . یکم صبر و یکم خلاقیت در بازی کردن میتونن راحت از این شاهکار لذت ببرن
واقعا عااااالی بود خسته نباشید :yes:
یک خواهشی دارم اگه امکانش هست داستان کامل Bloodborne رو هم در سایت قرار بدید خیلی ممنون می شم.خیلی ها هستن bloodborne رو چندبار تموم کردن ولی داستان زیباشو نمی دونن.
اقاا واقعا خسته نباشید.خیلی کار بزرگ و ارزشمندی انجام دادید.واقعا از خوندن مقاله لذت بردم.فوق العاده بود.
نوشتن داستان بازی دارک سولز اونم با این جزعیات واقعا کار سختیه.خیلیخیلیی خسته نباشید و ممنون بابت یه همچین مقاله خوبی
ممنون بابت زحمتتون اما ای کاش ترجمه ی صرف نمیکردین از منبع اصلی و قلم خودتون رو هم دخیل میکردین… 🙂
ببخشید بابت این انتقاد اما فکر میکنم گیمفا جای ترجمه ی جمله به جمله از منابع خارجی نیست…
اگر هم منبع رو خواستید بفرمایید که ذکر کنم
اما در کل مرسی بابت زحماتتون
واقعا که دستتون درد نکنه آقا سعید
سری سولز از هر لحاظ کامل ترین بازی ایه که تا حالا تو عمرم بازی کردم
واقعا که داستان زیبایی داره
ولی اگه میشه میتونید داستان باس های بازی هم در مقاله ای جدا تعریف کنید
با تشکر از زحمات ویژه شما
من دارک سولز ریمستر رو شروع کردم و لول ۷۰ هستم . فقط میتونم بگم خیلی خوشحالم در دورانی زندگی میکنم که تونستم این ابر بازی رو تجربه کنم . خودم میدونم هنوز خیلی از بازی جلوی روم مونده و دلم نمیخواد که تموم بشه . با تصاویر گیم پلی بازی به خواب میرم و باهاش بیدار میشم . داستان شما رو هم از جایی که نوشتید اسپویل نخوندم . ممنون بابات مقاله زیبا تون .
اواخر سال ۹۶ بود که یکی از دوستام بازی دارک سولز سه رو بهم معرفی کرد.ازش گرفتم و نصب کردم.اجرا نشد.قرار بود سیستم جدید بخرم که یه سیستم هفت میلیونی چشممو گرفت.متاسفانه خوردیم به بنایی و خونرو تعمیر کردیم و پولا ته کشید.دوباره پولامو جمع کردم اواخر ۹۷ رفتم که سیستم بخرم همون سیستمو گفت ۲۴تومن.طوری فرار کردم که فک کنم همه تو پاساژ بهم میخندیدن خخخ
الانم نشستم dark souls prepare to dieبا نرخ فریم ۱۲الی ۱۸ بازی میکنم و یک ماهه دارم سعی میکنم اون دوتا باس انور لوندو رو بکشم خخ.خدا هیچ مومنی رو تو خماری نزاره
ببخشید سرتونو درد اوردم.عزت زیاد