آخرین روز جون، اولین روز عشق | نقد و بررسی بازی Last Day Of June
یک تجربهی احساسی زیبا و درگیر کننده، تنها چیزی نیست که در این تجربهی سه ساعتهی نفسگیر انتظار شما را میکشد. با نقد و بررسی بازی Last Day Of June با گیمفا همراه باشید.
اخطار:
خواندن مطلب زیر ممکن است بخشهایی از گیمپلی و داستان ابتدایی بازی Last Day Of June را برای شما فاش کند.
به محض شروع کردن بازی، به وسیلهی زیباییهای هنری آن شگفت زده میشوید. بازی گرافیک فنی خارقالعادهای ندارد، ولی به واسطهی گرافیک هنری شاهکار خود، موفق میشود از همان ثانیههای اول درگیر کننده ظاهر شود. یک منظرهی غروب دلانگیز در کنار دریا همراه با شخصی که عاشقش هستید، مطمئنا سناریوی زیبایی است. در اولین نگاه، طراحی شخصیتها نیز جالب به نظر میرسد. هیچ کدام از آنها چشم ندارند و حالت طراحی آنها به نوعی مانند انیمیشنهای استاپ-موشن است که زیبایی خاصی به بازی بخشیده است و همراه با تم تقریبا کارتونی بازی، هماهنگی کامل دارد. این حالت طراحی باعث میشود که گرافیک هنری در هر صحنهی بازی به مانند یک پردهی نقاشی روبروی چشمان شما رنگ شود. گرافیک فنی بازی نیز با آنکه در حد شاهکار نیست، اما برای این بازی و این نوع طراحی مناسب است و نمیتوان نوع دیگری از آن را متصور نمود. شما متوجه میشوید که همسرتان به یک کت نیاز دارد و به سمت ماشین به راه میافتید تا کت او را برایش بیاورید. در همین صحنههای کوتاه شروع بازی، موسیقی چنان زیبا مینوازد و چنان با صحنهی بازی و موقعیت هماهنگ است که نمیتوانید جلوی خود را بگیرید و از همین ابتدا سازندگان بازی را تحسین نکنید. مورد بعدی که در اولین نگاه چشم شما را میگیرد، نداشتن چشم برای هیچ کدام از شخصیتهای بازی است. همانطور که میدانید، چشمها همیشه به عنوان دریچهای به روح انسان و همچنین احساسات او شناخته شدهاند و شاید نداشتن چشم برای هیچ کدام از شخصیتها در یک بازی احساسی، بیانگر تضاد زیبایی است که میخواهد نبود چشم را با احساسی بودن بازی ترکیب کند. البته شخصیت اصلی بازی عینکی است، که البته این هم میتواند این معنی را بدهد که ما قرار است از پشت شیشهی عینک شخصیت اصلی بازی، به درون دنیای او برویم و با نبود چشم برای او، از چشم خودمان برای درک احساسات استفاده کنیم. پس از آوردن کت برای همسرتان، او یک هدیه به شما میدهد. قبل از باز کردن آن، باران میگیرد و شما مجبور میشوید سریعا به خانه برگردید. این جا، بازی یک سکانس کوتاه رانندگی دارد تا فقط به شما نشان دهد رانندگی در یک زمین خیس و لغزنده، چقدر سخت میتواند باشد. بعدا دوباره به این صحنه برمیگردیم، اما فعلا یک فلشبک به صبح همان روز میزنیم.
داستان کلی و البته بازی، در یک دهکدهی کوچک متشکل از حدود شش هفت نفر اتفاق میافتد. سکنهی این دهکده عبارتند از یک شخص پیر، یک بچه، یک زن جوان، یک مرد میانسال همراه با سگش و البته زوج خوشبخت خودمان. متوجه میشویم که همسر مرد، به پیرمرد گفته که کادویی برای امروز ترتیب ببیند. پیرمرد به خانهی آنها میآید و کادو را به زن میدهد. پس از مدتی که همراه با زن برای پیدا کردن یک جای خوب برای گذاشتن کادو تلاش میکنیم، این ایده به ذهنمان میرسد که بهتر است به کنار دریاچه برویم و آنجا کادو را به او بدهیم.
در همین هنگام و در مکانی که فرد عینکی خواب است، صدای گلوله میشنویم و از جا میپریم. مرد میانسال همراه با سگش، به دنبال یک پرنده است. پسرکی را نیز میبینیم که به دنبال شخصی است که با او بازی کند. همسرمان را میبینیم و با هم به دریاچه میرویم. این روز عادی و البته اولین و آخرین روز بازی است. در هنگام برگشتن از دریاچه، به دلیل بی احتیاطی پسرک، تصادف میکنیم. همسرمان از دنیا میرود و ما، به عنوان شخصیت اصلی، فلج میشویم. کارگردانی سکانسهای سینمایی به زیبایی تمام انجام شدهاند. در یک بازی که نصف آن کاتسینهای سینمایی است و نصف دیگر آن حل کردن معماها، هنرمندی چگونگی مرتب کردن این صحنهها، کاری بس دشوار و البته اگر درست انجام شود، قابل تشویق است. پس از این که مدت کوتاهی را به عنوان شخص روی ویلچر گذراندیم، متوجه یک اتفاق عجیب میشویم. نقاشیهایی که همسرمان میکشید، گویی جان گرفتهاند. برای اطلاع از اینکه قضیه از چه قرار است، به یکی از آنها دست میزنیم و اینجا بازی اصلی شروع میشود. کمی در کفش های پسرک بازی میکنیم و سپس باید روز را از اول و این بار به عنوان پسرک به سرانجام برسانیم. اما اینبار، باید وقایع را طوری ترتیب دهیم که پسرک هنگام عصر، سر از خیابان در نیاورد و اتفاقات روز گذشته دوباره تکرار نشود. باید او را طوری هدایت کنیم که به جای توپ بازی کردن با سگ و سردرآوردن از وسط خیابان، به بادبادک بازی با پیرمرد مشغول شود. پس از انجام این کار، متوجه میشویم که هنوز هم تصادف اتفاق افتاده است. این بار، دلیل تصادف اسباب کشی زن جوان بوده است که وسایلش در وسط خیابان از ماشینش میافتد و باعث تصادف میشود. پس از زن جوان هم، نوبت به مرد میانسال میرسد. هر کدام از این شخصیتها، در طول روز یک هدف مشخصی دارند و رساندن آنها به آن هدف مشخص بدون منجر شدن به تصادف زوج جوان، معمای جالب و صد البته بسیار لذت بخشی است که از حل کردن تک تک مراحل آن لذت بسیاری بردم. گفتنی است اما با وجود لذت بخش بودن معماها، مقدار کم آنها و البته آسان بودنشان، کمی به ضرر بازی تمام شده است. این معماها میتوانستند سختتر طراحی بشوند که خب به دلایلی، سازندگان از این موضوع صرف نظر کردهاند. برای هر شخصیت، یک تابلوی نقاشی وجود دارد که با دست زدن به آن، میتوانید روز را به عنوان آن شخصیت دوباره بگذرانید. در طول بازی نیز حبابهایی نیز وجود دارند که گرفتن هر کدام از آنها برای شخصیتی که اکنون در آن بازی میکنید، بخشی از خاطرات او را برایتان آشکار میکند. برای هر شخصیت پنج حباب وجود دارد که هر کدام از آنها، یک تصویر است که گذشتهی کاراکتر را به شما میگوید. هر شخصیت یک ایتم تعامل پذیر مخصوص با خودش را دارد که برای حل کردن معماها، به او کمک میکند. به طور مثال، پسرک یک توپ دارد که به وسیلهی آن میتواند گلدانها را واژگون کند. مرد میانسال یک تفنگ دارد و زن جوان نیز از یک وسیله برای جمع کردن برگهای روی زمین استفاده میکند. هر کدام از این وسایل، برای حل معماها حیاتی هستند و گاهی اوقات به کمک یکی از اینها، بخش مربوط به کاراکتر دیگری را حل میکنید یا راه را برای رسیدن خود یا دیگران به حبابهای درون بازی باز میکنید. این که چرا این اتفاق میافتد و چرا شخصیت اصلی میتواند رفتار دیگران را در روز تصادف تغییر دهد، دلیل خاصی دارد که در انتهای بازی برای شما فاش میشود.
موسیقی در تمام قسمتهای بازی به زیبایی با بازی هماهنگ شده است و میتوان گفت بخش مهمی را نیز از بار احساسی آن به دوش میکشد. پس از اینکه تمام احتمالات و اتفاقاتی را که به تصادف منجر میشود از بین بردید، متوجه میشوید که باز هم تصادف اتفاق میافتد. بیش از این چیزی از داستان زیبای بازی را برای شما فاش نمیکنم، چون اتفاقی که پس از این میافتد بدون شک زیباترین بخش بازی و البته حاوی پیام مهم عشق است. بازیها در کل برای هدفی ساخته میشوند. بسیاری از آنها، برای فروختن و سودآور بودن برای کمپانی سازنده تولید میشوند. اما هر از چند گاهی، بازی تولید میشود که هدفش منتقل کردن پیامی مهم است. همیشه و همیشه دوست داشتم بازی را به عنوان یک هنر در نظر بگیرم. این که بتوانید پیامتان را به وسیلهی یک مدیوم تعامل پذیر به مخاطب برسانید، به نظرم بسیار ارزشمندتر از این است که شما فقط گوینده باشید و مخاطب شنونده و گیرنده. این که یک بازی برای سرگرم کردن و لذت بخشیدن به مخاطب و البته رساندن یک هدف مهم ساخته شود، به نظر من شایسته تقدیر است. از همان اول بازی تا انتهای آن، عشق و علاقهی سازندگان به بازیسازی و البته لذت آنها را از اینکار درک میکنید و میدانید آنها نیز میخواهند شما لذت ببرید و اوقات خوشی را سپری کنید. هدف آنها نیز از ساخت بازی، رساندن پیام عشق است. عشق به خانواده، که بهترین نوع عشق نیز محسوب میشود. این که حاضرید برای عشقتان چه کار کنید، زیبایی تراژدی عشق و غمناک بودن فداکاری برای عشق، مفهومهای بسیار زیبایی است که به کمال در این بازی پرداخته شدهاند. نکتهی دیگری که در پیام بازی وجود دارد، زیبا بودن زندگی است. درست است که در بازی، ناراحتیهای بسیاری از طرف تمام اشخاص را میبینیم، اما دیدن این که آنها چطور با این ناراحتی کنار میآیند و تمام تلاش خود را میکنند، پیامی قابل تقدیر است که سازندگان سعی کردهاند در بازی بگنجانند.
جالب است بدانید بازی موفق به رسیدن به همهی این اهداف، بدون گفتن حتی یک کلمه شده است. بازی در کل هیچ دیالوگی ندارد و شخصیتها با اصوات نامفهوم با هم صحبت میکنند، اما به جرئت میتوان گفت حتی در یک لحظه، شما هیچ شکی ندارید که شخصیتها چه منظوری دارند و هیچ وقت گمراه نیستید که منظور آنها از این اصوات چیست. بهترین مثالی که میتوانم برای این موضوع بیاورم، زن جوان است که در اوایل بازی او را میبینیم. زن جوان یک علاقهی یک طرفه به شخصیت اصلی دارد اما به شدت خجالتی است و نمیتواند این علاقه را به زبان بیاورد. وقتی برای پس دادن یک در باز کن به خانهی آنها میرود، با مرد داستان ما مواجه میشود. حالت سریع و کوتاه و نفسهای در نیمه راه قطع شدهی او، در همان ثانیههای اول این علاقه را به ما لو میدهد. هنر این که چه اصواتی برای چه مواقعی استفاده شود، بر دوش بازیساز است که خوشبختانه در این بازی به شدت عالی کار شده است.
موسیقی بازی در تک تک سکانسها بینقص عمل میکند. همانطور که گفته شد، بازی هیچ دیالوگی ندارد و این یعنی بار اضافهای بر دوش موسیقی بازی است که احساس مورد نیاز برای هر بخش را به خوبی منتقل کند که البته این کار به خوبی انجام میشود. همانظور که گفته شد، بازی برای حل معماها نیاز دارد که شما هر بار به جای یکی از شخصیتها بازی کنید و روز را طوری به پایان برسانید که هیچ کدام از آنها باعث تصادف نشود. در ابتدا وقتی برای اولین بار به جای یکی از این کاراکترها بازی میکنید، روز عادی عادی خود را میگذرانید و به نحوی باعث تصادف میشوید. سپس، باید سعی کنید در دفعههای بعدی مانع از آن شوید. در نوبتهای دوم به بعد، بازی به طور خلاصهواری اتفاقات را با شما در میان میگذارد و نیاز نیست همهی کارهایی که در روز اول انجام دادهاید را دوباره انجام دهید. این کار، با اینکه تا حدی از جنبهی تکراری بودن بازی میکاهد، اما هنوز این بخش وجود دارد و پس از مدتی، دوباره و دوباره روز را به عنوان یک شخصیت آغاز کردن، خسته کننده میشود. بهتر بود انتخاب این که این صحنهها اسکیپ شوند، به بازیباز داده میشد.
خلاصه و نتیجهگیری پایانی:
موسیقی عالی، داستان به شدت درگیر کننده، معماهای سخت و لذت بخش و چندین و چند مورد مثبت دیگر، این بازی را به یکی از بهترین تجربههای اخیر تبدیل کرده است. عشق و علاقهی سازندگان در تک تک سکانسهای بازی احساس میشود و البته بازی برای رساندن پیام خود به زیبایی تمام عمل میکند. بعد از تمام کردن این بازی، این حس به شما دست میدهد که با وجود همهی ناهنجاریها و بدیها در این دنیا، حداقل مقداری زیبایی نیز در جای جای آن وجود دارد. طول بازی نیز با آنکه کوتاه و در حدود سه ساعت است، اما تک تک دقایق آن لذت بخش است. اگر از داستانهای احساسی و عاشقانه خوشتان میآید، تجربهی این بازی حتما به شما پیشنهاد میشود.
پر بحثترینها
- بازیگر شخصیت اصلی Intergalactic نیل دراکمن را خدای بازیهای ویدیویی میداند و از همکاری با او هیجانزده است
- رکورد دیسلایک تریلر Concord توسط Intergalactic در یوتیوب شکسته شد
- بازیهای انحصاری کنسولی بیشتری از پلی استیشن برای Xbox عرضه خواهند شد
- مدیرعامل ناتی داگ: Intergalactic دیوانهوارترین ماجراجویی ما است
- دیجیتال فاندری تریلر Intergalactic را از نظر بصری شگفتانگیز توصیف میکند
- مورد انتظارترین بازی های سال ۲۰۲۵
- گپفا ۲۶؛ مورد انتظارترین بازیهای شما در سال ۲۰۲۵
- روابط عاطفی در The Witcher 4 معنای عمیقتری خواهند داشت
- ۱۰ حقیقت تلخ که گیمر ها نمیخواهند به آنها اعتراف کنند
- رئیس ناتی داگ: تست بازیگری Intergalactic به اندازه انتخاب بازیگر نقش الی شگفتانگیز بود
نظرات
نقد خوبی بود.ممنون خیلی جالبه که بازی دیالوگ نداره.حتما اگه تونستم این بازی رو انجام می دهم. 😛
بالاخره چی شد؟ معماهای چالشی یا آسان بودن بیش از حد معماها؟
از ایده های خوبی استفاده کردن و یک داستان عاشقانه درونش قرار دادن که جذابش کرده اما من اصلا نمیتونم با همچین بازی های این سبکی کنار بیام..
مرسی بابت نقد
حتما باید تجربش کنم
بازی ۳ ساعته هنری رو هر چی هست واجبه که تجربه کرد 🙂 :yes:
خسته نباشید
ولی با این نقاط ضعفی که گفتید حداکثر باید یه نمره کم کرد
بازی با وجود کوتاه بودنش خیلی لذت بخشه
ببخشید انگار یه اشتباهی شده شما تو نقاط قوت بازی نوشتید “معما های چالشی و به شدت درگیر کننده و لذت بخش”بعد تو نقاط ضعف نوشتین”آسان بودن بیش از حد معما های بازی و تعداد کم آنها”بالاخره کدومش درسته
از بس آسونن چالشی هستن
ممنون از تذکرتون.
بله اشتباه لپی بوده. معماها لذت بخش هستند ولی تعدادشون کمه و همچنین اسون هستند. قسمت چالشی اشتباه نوشته شده.
ممنون از توجهتون.