Red Dead Redemption 2: آیا آرتور مورگان رستگار شد؟
پس از پیروزیهای Red Dead Redemption، شرکت Rockstar Games همه نیروی خود را در راستای ساخت ادامه آن صرف کرد و پس از نزدیک به هشت سال، آشکار شد که همه آن سختکوشیها و اضافهکاری ها به خوبی به بار نشسته و با یکی از بهترین بازیهای نسل هشتم طرف هستیم.
بدون شک همه ما دستکم یکبار مطلبی درباره آنالیز فرمی یا متنی در ستایش جزئیات و پویایی جهان بازی خواندهایم، اما آیا تاکنون دگرگونی روحی و روانی Artur Morgam را زیر نظر گرفتهایم؟ آیا در این نکته تامل کردهایم که چرا Redemption یا رستگاری جزئی مهم از روند و نام بازی است؟
امروز و در این نوشتار به این پرسش وحشتآفرین خواهیم پرداخت که چگونه باید رستگار شویم؟ نوشتم خواهیم پرداخت چرا که این پرسش به اندازهای مهم و قابل توجه است که راستش را بخواهید خودکار در دستم میلرزد و مرا به وحشت وا میدارد. رستگاری چیست و چگونه باید زیست؟ به بهانه Red Dead Redemption 2، با پرسش بالا کلنجار خواهیم رفت و مفهوم ظریف رستگاری را در غرب وحشی واکاوی خواهیم کرد. پرآشکار است که متن سرشار از اسپویل خواهد بود بنابراین اگر هنوز زندگانی Artur Morgan را به تجربه ننشستهاید، از خواندن این مطلب پرهیز کنید.
Artur Morgan؛ ایستاده در غبار
شخصیتپردازی در بازیهای Rockstar معمولا خوب از آب در میآیند، اما این بار ما با شخصیتی چندبُعدی و باورپذیر طرف هستیم که اعتقاد دارم یکی از بهترین شخصیتها در تمام مدیومهای سرگرمی است.
شخصیتپردازی آرتور مورگان یکی از برگهای برنده Red Dead Redemption است که در طول بازی استادانه رو میشود. از آنجا که آدمی ساخته و پرداخته زمان و مکانی است که در آن زندگی میکند، شایسته است سیر دگرگونی کاراکتر آرتور مورگان و زندگانی او را بررسی کرده و همسو با آن، غرب وحشی را بهتر بشناسیم. او در کودکی مادر خود را از دست داد و پدرش که همچون پسرش یک یاغی بود را سرانجام دستگیر میکنند. آرتور مرگ پدرش را به چشم دیده و اشاره میکند که او مرگی دردناک و تدریجی داشته است.
این رخداد هولناک روحیه و آینده آرتور جوان را به شدت تحت تاثیر قرار میدهد و مسیر را برای ورود او به دنیای یاغیگری هموار میسازد. او با دزدی در کوچهها و خیابانها روزگار میگذراند تا اینکه در میانه نوجوانیاش، مردی از راه میرسد که آینده او را برای همیشه دگرگون میسازد. Dutch Van Der Linde در کنار Hosea Matthews آرتور را زیر پر و بال خود گرفته و او را به فرزندخواندگی میپذیرند.
آرتور بسیاری از مهارتهای خود را از داچ و هوزیا فرا میگیرد و اینک خود را یکی از سه عضو نخستین و بنیانگذاران گنگ Van Der Linde میبیند. آرتور درگیر زندگیای پر از جرم و جنایت میشود و رفته رفته شخصیتی سرد و سنگین در او شکل میگیرد. در این میان اما دخترکی به نام Mary Linton از همه برج و باروهای قلب آرتور گذشته و ارگ دل او را به چنگ میآورد.
خانواده Mary درباره ازدواج دخترشان با آرتور مخالفند، چرا که آرتور فردی یاغی و قانونشکن است و به همین دلیل از رسیدن به Mary باز میماند. این رخداد نیز شکستی است که بر روان و شخصیت آرتور تاثیر منفی میگذارد.
زمان میگذرد و چرخ گردون میچرخد و آرتور با دختری به نام Eliza ازدواج میکند و پسری به نام Isac چشم به جهان میگشاید. زندگی یاغیمنشانه و پر از خونریزی آرتور، او را از خانوادهاش دور میاندازد. آرتور هر از چندگاهی به خانواده خود سر میزند و نیازهای ایشان را رفع میکند. یک بار که آرتور به خانه باز میگردد، در مییابد که همسر و پسر دلبندش به دست گروهی دزد و تنها به خاطر ده دلار کشته شدهاند.
او به شدت اندوهگین میشود، چرا که از یک سو خانوادهاش را از دست داده و از سویی دیگر نتوانسته وظایف شوهرانه و پدرانه خود را انجام بدهد و از خانواده خود در برابر خطرها و آسیبها پاسبانی بکند. این رخداد احساسات انسانی او را کمرنگ کرده و بر سردی و جدیت شخصیت او میافزاید.
آرتور داچ را به سان پدر خویش مینگرد و بیچون و چرا دستورهای او را پذیرفته و اجرا میکند. داچ در آغاز کار هدفی دارد مبنی بر اینکه باید از دولت دزدید و به یتیمان و نیازمندان بخشید؛ در این راستا گنگ Van Der Linde از بانکی دزدی کرده و پول آنرا میان فقرا پخش میکنند.
آرتور سرسپرده فرمانهای داچ است، به او اطمینان کامل دارد و اینگونه میپندازد که هر فرمانی که فرمانده گروه میدهد را باید اجرا کرد. او بسیار مسئولیتپذیر است و همواره بار دیگران را به دوش میکشد؛ او تلاش دارد با این کار اندکی به آرامش درونی رسیده و خود را از گذشته پر ظلم دور کند.
از طرفی، او سالهاست که در کنار اعضای گروه Van Der Linde زندگی میکند و با آنها پیوندی ناگسستنی و دلبستگیای شدید دارد. آرتور برخلاف دیگر مردان روزگار خویش، دیدگاهی نژادستیزانه یا زنستیزانه نداشته و در دیالوگی نمادین میگوید: «من از همه به یک اندازه بدم میاد.»
برخلاف سیمای خشن و صدای بم این هفتتیرکش دردکشیده، او هنوز هم رگههایی از انسانیت را با خود به دوش میکشد و تلاش دارد تا این رگهها را پشت نقاب گاوچرانی خشن پنهان کند؛ هر از گاهی هم دوستان و دیگر آدمهای اطرافش به او یادآوری میکنند که بخش لطیف روان او از نقاب بیرون زده است. آرتور اما چنین چیزی را نمیپذیرد و خود را مردی نامرد و خونریز میداند، شاید به این دلیل که تا خرخره درگیر خونریزی و آدمکشی است یا شاید هم به این خاطر که در گذشته سختیهای بسیاری کشیده و اینگونه میپندارد که این درد و رنجها کیفر کارهای اوست.
همانگونه که پیشتر گفته شد، آرتور داچ را به چشم پدر میبیند اما دیدگاه داچ نسبت به آرتور حتی از این جذابتر است. او در جایی میگوید: «میخواستم بگم همچون پسرم میمونی، اما تو بیشتر از این برام ارزش داری». رابطه این دو از دیدگاه دیگری نیز قابل واکاوی است، آرتور اهل برنامهریزی و اندیشه کردن پیش از انجام کار نیست. او استاد تصمیمگیری در لحظه است. از سوی دیگر، داچ همواره به پیامدهای انجام کار مینگرد و پیش از عمل، اقدام به آمادهسازی نقشه و پیشنیازهای آن میکند. این دو از این نظر مکمل یکدیگر هستند و در راستای رسیدن به هدفهای گروه همکاری میکنند.
آرتور چهرهای پولادین و خشک دارد و تا مقاطعی از بازی اینگونه نیز رفتار میکند تا اینکه همه ابهت و آوازه او با بیماری سل فرو میریزد.
آرتور در مییابد که آدمیزاد چه موجود شکننده و ناتوانی است. تندیس اقتدار و شکوه آدمی از شیشه ساخته شده و با کوچکترین ضربه، هزاران تکه میشود. او حالا به این حقیقت استخوانسوز پی میبرد که سی و شش سال به اشتباه زندگی کرده و تلاش میکند حالا که مرگش حتمی شده -هرچند بود- به جبران گذشته و نجات اعضای گروه بپردازد. آرتور بیمار اینک که ناقوس مرگ به گوشش میرسد، ارزش زندگی را در مییابد؛ در حالی که بیماری گلوی او را میفشارد، به همه آنچیزهایی که روزگاری نماد قدرتش بود مینگرد که هماینک بلای جان او گشتهاند. او در تلاش است تا اعضای گروه و به ویژه John Marston و خانوادهاش را از دست نقشههای دیوانهوار و پایانناپذیر داچ و همچنین خیانتهای کشنده Micah Bell برهاند.
آرتور زندگی از دست رفته خودش را در قامت زندگی جان مارستون میبیند و با او همذات پنداری میکند، چرا که خود او نیز روزگاری همسر و پسری داشت، درست مانند جان مارستون. این تلنگر تکاندهنده حقیقتی تلخ را برای ما آشکار میسازد: باور مرگ، سرآغاز انسانیت است.
آرتور در مییابد که ارزش زندگی چیزی فراتر از آن است که با شرزگی و جنایت تباه گردد، او به این واقعیت پی میبرد که همه این سالها برده «وفاداری» شده بود. حال و در واپسین روزهای زندگانی و با واپسین نفسهای خود، میخواهد دیگران را از چنگ این قمار منتهی به باخت برهاند و خود نیز به رستگاری برسد. او میخواهد به دیگران بفهماند که باید در راستای شرافت و انسانیت زندگی کرد.
همین تلاش برای رسیدن به رستگاری و آگاه شدن از زمان مرگ، وحشت و پشیمانی بزرگی در وجود آرتور بهوجود میآورد. در واقع اندیشه درباره زندگی، مرگ و جهان پس از مرگ از دیرباز برای بشر خوفانگیز بوده است. اینکه باید چه راهی را برگزید و چگونه زندگی کرد، مسئلهای است که برای هر دورهای از تاریخ بشر، دغدغه به حساب میآید. این دغدغه چنان جدی و مهم است که حتی آرتور مورگان، کسی که زمانی ترگ اسب را اورنگ شاهی خود ساخته بود و با یک هفتتیر غرب وحشی را رام خود میساخت، را به گریستن وا میدارد.
شایسته است کمی به بیماری آرتور بپردازیم. پس از یک شرخری ناموفق، آرتور به بیماری سل دچار میشود و همین بیماری، وجدان خفته او را از میان قلب سنگی بیدار میکند و خاکستر انسانیت او به پا میخیزد تا در این روزهای پایانی بهتر زندگی کند.
نشانههای جسمی بیماری سل به طرز شگفتانگیزی یادآور وضعیت روحی آرتور است. به بیانی دیگر، بیماری سل هر آنچه که در ژرفای دریای وجود آرتور نهفته را در جسم و چهره او آشکار میسازد.
او خسته میشود و نای تاختن ندارد، درست همانگونه که سالها روح و روان او خسته شده و دیگر تاب ادامه زندگی را ندارد. او بیاشتهاست، درست به مانند جان خویش که به زندگی و این جهان بیمیل شده، او در پی سرفههای جانگداز خود خون بالا میآورد. سالها با کارها و کردار خود دیگران را به خونریزی واداشته و هماینک از ژرفای وجودش خون میچکد و به بیرون تراوش میکند.
به راستی که ترس از مرگ گران است و گرانیاش، رنگ از رخسار هرکسی خواهد پراند. اما چگونه میتوان از این ترس کاست؟ چگونه میتوان به رستگاری رسید؟ رستگاری نسبی بوده و بستگی به دیدگاه و جهانبینی فرد دارد، رستگاری به این بستگی دارد که شخص چگونه زندگی کردن و جان سپردن را درست بداند. اما به طور کلی میتوان گفت: «رستگاری شرایطی است که فرد از محدودیتهای وجودی خویش رهایی یافته و دیگر احساس رنج و گناه نمیکند». همچنین چهار نوع رستگاری وجود دارد که عبارتند از:
- رستگاری دینی: پیروان هر دین و آیین باور دارند که رسیدن به رضایت پروردگار و دریافت زندگی ابدی رستگاری است، در این راستا آنان برای فرار از کیفر خداوند و مورد پذیرش او قرار گرفتن اقدام به انجام دستورهای دینی میکنند.
- رستگاری فلسفی: برخی فیلسوفها و انسانها باور دارند که با شناخت خود و در جستوجوی حقیقت بودن میتوان به رستگاری رسید، بنابراین رستگاری از دیدگاه ایشان در گروی شناخت خود و آگاهی از جهان است.
- رستگاری اخلاقی: این دیدگاه بیان میدارد که رستگاری به معنای رسیدن به یک شرایط و وضعیت اخلاقی بهتر است، به بیان دیگر رستگاری یعنی رشد اخلاقی. جایگزین کردن حس حسادت با رشک و یا بهبود رفتار و پذیرش مسئولیتها میتواند نمونهای از این رستگاری باشد.
- رستگاری وجودی (شناختی): این دیدگاه، رستگاری را از طریق خودآگاهی و پذیرفتن زندگی با همه چالشها و سختیهای آن ممکن میداند. رستگاری در این جا به معنای برتری یافتن بر کاستیهاست. از نظر نیچه رستگاری همان رسیدن به ابرانسان است.
Red Dead Redemption 2 تلاش میکند تا رستگاری را از دیدگاه وجودی و اخلاقی مورد کاوش قرار دهد. آتور مورگان در طول بازی درگیر چالشهای وجودی و اخلاقی بسیاری میشود. او تلاش میکند در این جهان پر از خشونت و تباهی برای زندگی خود معنیای بیابد و ارزشی بسازد.
از دیدگاه رستگاری وجودی، آرتور به ارزش زندگی پی برده و با گذشته خود رخ در رخ میشود و تلاش میکند در سفر رستگاری خویش، معنا و مفهومی برای زندگی بیابد. از دیدگاه رستگاری اخلاقی نیز آرتور در مییابد که کردار و رفتار او تا چه اندازه بر دیگران و پیرامونش اثرگذار است. از اینرو، وی میکوشد تا رفتارهای خود را بهبود بخشیده و تا واپسین نفس، به دیگران کمک کند.
اما باز هم سایه سیاه گذشته دست از سر سرنوشت آرتور بر نمیدارد. او صدها انسان و جاندار دیگر را از هستی انداخته پس چگونه میتواند احساس آرامش و راحتی داشته باشد؟ شوربختانه گذشته هیچگاه دست از سر آینده برنمیدارد و همواره بازتاب کردار پیشین ما بر سرنوشتمان تاثیر میگذارد. چگونه زندگی کردن، مسئله و دغدغه مهمی است.
Red Dead Redemption 2، بهانه یا بهتر است بگویم تلنگری است که به ما یادآور میشود باید حواسمان باشد چگونه زندگی میکنیم، باید هوشیارانه به کردار خود بنگریم. این بازی به ما گوشزد میکند که هر که و هر کجا که باشیم، عاقبت گرگ مرگ گلوی ما را خواهد درید.
چگونه باید زیست؟ راه درست کدام است؟ پاسخ به این پرسشها را به شما میسپارم؛ من تا همین اندازه میدانم که خُرَم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.
به باور من باید به گونهای زیست که در هنگام مرگ همچون کانت بتوان گفت: “.Es Ist Gut”
پر بحثترینها
- بازی Intergalactic ناتی داگ را زود قضاوت نکنید
- گزارش: بازی بعدی God of War با محوریت اساطیر مصر در دست ساخت قرار دارد [بهروزرسانی شد]
- کارگردان Ori: پلی استیشن بهزودی استراتژی چندپلتفرمی ایکس باکس را دنبال خواهد کرد
- فیل اسپنسر: بازیهای بیشتری از Xbox برای پلتفرمهای دیگر عرضه خواهند شد
- شایعه: لیان کندی شخصیت اصلی Resident Evil 9 خواهد بود
- فیل اسپنسر: Starfield انحصاری Xbox باقی نخواهد ماند
نظرات
اسپویل با اینکه هر کی این متنو خونده از اسپویل نمیترسه
دیس میشم ولی مرگش واقعا با افتخار نبود
دلیل اصلیه مرگش زدن یه پیرمرد مریض بود
🟢 حالا خوبه خودتم برای چرتوپرتی که میگی، میدونی دیس بارون میشی 🤣
اره خب ایران کلا ارتورو نقد کنی دیس میشی
عزیزم اگه درست نقد کنی دیس نمیشی، نقدی که کردی با منطق روند بازی جور در نمیاد
نقد شما صرفا بر اساس احساسات خودته نه منطق و روند بازی
اگه نقدت درست و منطقی باشه حتی اگه منفی باشه مطمئنا دیس نمیخوره
یعنی اصلا قربون تحلیلت😐💔
یه بار دیگه برو یا پلی بده یا داستان بازیو بشین از اول بخون🗿✅
دلیل مرگش خیانت دوستاش بود، دلیل مرگش رسیدن به رستگاری بود، دلیل مرگش گوش کردن به حرف آدمای اشتباه بود
سل فقط یه جرقه بود که آرتور به خود واقعیش برگرده دلیل اصلی مرگش دوستای خیانتکارش بودن ولی باید بدونی دلیل مرگش هرچیم بوده رسیدن به رستگاری ارزشش بیشتر از این حرفا بود
هنوزم بلک واتر جبران نشده
(اسپویل) اونجا خودش هم قبول داشت که اشتباه کرد با کمک کردن به خانواده اش سعی کرد اشتباهش رو جبران کنه و یه تیکه بازی که دوستش داشتم حرف چارلز بود که میگفت این مریضی که گرفتی و میدونی که داری میمیری یه جور فرصته ازش استفاده کن مگرنه ممکنه مال هر لحظه تو ماموریت هامون بمیریم و اگه کمک به جان هم انتخاب کرده باشی و honor بالایی هم داشته میبودی میتونستی مرگ با افتخارش رو ببینی
ینکه جنایتکار بهتری شی خودش بده
چطوری جنایات قبلیو جبران میکنه
رحمان تحلیلگر ارشد حوزه ویدیوگیم🤣
به تحلیلای تاریخ شما نمیرسیم
به لطف من چنان رستگار شد که نگووووو
با نقشه هات همه رو به فنا دادی داچعلی
با نقشه هات ارتور بدبخت مرد
بچه حرف گوش کنی نبود، وگرنه رستگار میشد
آره داداش، مایکا رو خیلی خوب رستگار کردی🗿✅
دلیل مرگ ارتور خیانت تو بود داچ با مایکا هم کار دارم
چرا به جان خیانت کردی ؟
به جان خینات کردی ، چون آرتور رفت کمکش ، بی محلش کردی و رفتی تو کار ملیکای بی شرف .
( با لحن عصبانی نخونید ، همونطور که کامنت اصلی فانه ، جوابش هم فانه )
خب دوستان رو میبینیم که انگار واقعا این داشمون، داچه😂
عجب مقاله ای.
لذت بردم👏
طلوع ، طلوع غروب افسانه ای آرتور مورگان 💔💔
بدون شک میراثی که آرتور مورگان برای صنعت گیم بجا گذاشت ، تا صد ها سال دیگه هم از بین نمیره
نمیدونم بعد بازی کردن rd1 هست یا کلیپهایی که جدیدن توی یوتیوب برام میاد یا بخاطر مقاله های خوب سایت شما ولی بدجور دلم هوس کرده یه بار دیگه برم سراغش ولی در لحظه آخر بخاطر پایان غمانگیزش پشیمون میشم 😢
واقعا در قالب یک شخصیت میتونی زندگی کنی و حس و حالش و بفهمی و تصمیم هایی که میگیری قشنگ بهت اون حس ها رو القا میکنه
من معمولا کم پیش میاد سر بازی احساسی بشم ولی ردد واقعا یه کاری باهام کرد که بعد از مرگ آرتور اصلا دلم نمیخواست حتی بازی رو باز کنم نمیدونم انگار ارتون یه روح و حس و حال خاصی به بازی میداد
من که نزدیک بود گریه کنم
(Yes Arthur Morgan)
آرتور مورگان فقط یه کاراکتر بازی نبود، یه اسطوره بود، یه ابر شاهکاری بود که هنوز که هنوزه نظیرش پیدا نمیشه، گرچه اسطوره های زیادی مثل لیان،جول،کریتوس،سی جی، نیکو بلیک و خیلی های دیگه هم هستن اما این واقعا یه چیزی فرای یه شخصیت بازیه، آرتور میتونه به خیلی از ماها درس زندگی بده، آرتور باید میمرد تا بتونه به ما بفهمونه که زندگی ابدی نیست و این انتخاب های ماست که باعث رستگاری ما یا نابودی ما میشه، آرتور به ما یاد داد که زندگی دو جور شرافت داره، یه شرافت منفی و یه شرافت مثبت و این بستگی به نوع و سبک زندگی داره که تو در مسیری که میری، انتخاب میکنی. آرتور واقعا یه قهرمان بود واقعا نه تنها من بلکه همه ما از این بازی و از این شخصیت لذت زیادی بردیم و تونستیم ارتباط بسیار عمیق و خوبی باهاش برقرار کنیم.در کل واقعا دم راک استار گرم که همچین اثر هنری و ساخته و ممنون بابت مقاله زیادی که گذاشتید.سپاس
ارتور شخصیتی افسانه ای و تکرار نشدنی بود دلم میخواد داستان بازیرو دوباره برم🥹
کاش داچ خیانت نمیکرد
خیانت کجا بود، فریب پول خوردم فقط
در هر صورت با فریب پول خیانت کردی
بهتره بگی به خاطر پول خیانت کردم🗿✅
مایکا رو چی میگی
درست ولی مایکارو چی میگی
مرتیکه به جای اینکه به من و مایکا کمک کنه رفت با اون مارستون انتظار داشتی چی بشه
وفاداری که جان داشت هیچکدومتون نداشتین جان واقعا برادر آرتور بود
خیلی چیزا الان با رایفل میام سراغت
من مثل داداش بودم توهم بخاطر پول رفتی سمت مایکا
نه ببین تاهیتی …
مایکا هم نتونست منو بکشه