طوفان پروانهها | نقد و بررسی بازی Life is Strange: Before the Storm (اپیزود اول: Awake)
آری زندگی عجیب است! چه میتوان گفت دربارهی این ناشناختهی لعنتی که هیچ چیزش معلوم نیست اما چنان معتادمان کرده که توان دست برداشتن از آن را نداریم. بسیاری از ما سالهای زیادی است که در آن تجربه داریم و به خیالمان با بالا و پایینش آشناییم. اما حیقیت آن است که هیچ از آن نمیدانیم! زندگی گاه آنقدر عجیب و غریب میشود که برای وصف اتفاقاتش هیچ توضیحی نداریم. قوانینش انگار طوری نوشته شدهاند که قابل پیشبینی نباشند. حتی برای آنها که سالهاست در آن پرسه میزنند. این دنیای لعنتی ما آدمهاست. دنیایی که هزاران سال است چه فیلسوف و چه ریاضیدان و چه طبیب، دربارهی آن فکر میکنیم. و جالب است که هنوز هم که هنوز است دربارهی ماهیتش چیزی نمیدانیم. نه حرف یکدیگر را میپذیریم و نه خود به نتیجهای میرسیم. شاید همین باعث شدهاست که هر کداممان بیتوجه به این مطلب راه خودمان را برویم. در زندگیای که هیچ از آن نمیدانیم مشغول باشیم تا پایان آن فرا رسد. چه خوب و چه بد، این ویژگی انسان است که بعد از مدتی چیزهایی که درکشان نمیکند را بیخیال شود. اگر جوابی برای آنها نیابد پس سعی میکند با آنها زندگی کند. مشغول میشود و همه چیز را هم فراموش میکند. اما لطافت کار آنجاست که باز هم شگفتیهای زندگی راحتش نمیگذارند. باز هم ثانیه به ثانیه به فکرش وامیدارند و صدایش میزنند. برخی این قابلیت را دارند که تا ابد این ندا ها را نشنوند و بی تفاوت بمانند. برخی اما نه.
این زندگی شگفت انگیز است!۱
Life is Strange پس از Remember Me، دومین بازی استودیوی Dontnod بود که به سبک بازی های Telltale، در پنج اپیزود به بازار هی جهانی عرضه شد. اثری دوست دشتنی که حتی با وجود برخی کاستی هایش توانست نظر بسیاری از بازیبازان سراسر جهان را به خود جلب کند. LIS روایتگر دختری به نام Max بود که در بندر کوچکی به نام Arcadia زندگی میکرد. مکس متوجه میشود به دلایل نامعلوم، قدرتهای عجیب و و غریبی پیدا کرده و میتواند زمان را جابجا کند. او از این امر شگفت زده شده و تصمیم میگیرد چند بار قدرت جدیدش را آزمایش کند. از قضی در همین حین، او در دستشوییهای مدرسه متوجه دانش آموزی میشود که با در دست داشتن اسلحهای دختری را به مرگ تحدید میکند. مکس که در آنجا پنهان شده بود صدای شلیک یک گلوله را میشنود و متوجه میشود دختر نگون بخت کشته شده است. این دختر درواقع Cloe Price نام دارد. کسی که سالها پیش بهترین دوست Max بود. مکس با استفاده از قدرتهای تازهاش تلاش میکند با برگرداندن زمان، کلویی را نجات دهد. او پسر اسلحه به دست (Nathan Prescott) را فراری داده و کلویی را نجت میدهد. این اقدام، دشمنی او و پرسکات و همچنین دوستی دوبارهی مکس و کلویی را کلید میزند. مکس سالها پیش برای تحصیل از بندر آرکیدیا رفته بود و کلویی را در آنجا تنها گذاشته بود. این باعث شد تا کلویی کاملا تنها شود. از طرفی مرگ پدر او نیز اتفاقی بود که کلویی برای پذیرشش نیاز به یک دوست و همدم داشت. اما با غیبت مکس، کلویی نتوانست ضربه روحی خود را جبران کند و به دام مواد مخدر، دوستیهای خطرناک و کارهای غیر قانونی افتاد. این اتفاقات باعث شد آن دختر شاد و سالم اکنون به دختری افسرده، معتاد به سیگار و اهل خلاف تبدیل شود. کلویی در چنین شرایطی مکس را ملاقات میکند. آنها مجددا دوستی خود را آغاز میکنند و از گذشتهها میگویند.
پس از مدتی مکس متوجه اتفاقات عجیب و غریبی میشود. مرگ غیر عادی پرندگان و جانوران دریایی، طوفانهای شدید گاه و بیگاه و تغییرات عجیب آب و هوا او را به شک میاندازد که نکند این اتفاقات با قدرتهای جدید او نسبتی داشته باشند. در ادامهی داستان اتفاقاتی رخ میدهد که مکس را مجبور میکند چندین بار به گذشته باز گردد و سعی کند برخی چیز ها را تغییر دهد تا تاثیرات آنها را در آینده ببیند. او متوجه میشود هر بار که در گذشته چیزی را تغییر میدهد، چیز دیگری در اینده خراب میشود. مثلا او از مرگ پدر کلویی جلوگیری میکند و متوجه میشود خود کلویی در آینده قربانی تصادفی سهمگین شده و توانایی راه رفتن را از دست داده است. بدن او از کمر به پایین فلج شده و با صندلی چرخ دار حرکت میکند. مکس متوجه میشود همیشه با تغییر چیزی در گذشته، اتفاق بد دیگری رخ میدهد که آینده را خراب میکند. در نهایت او آنقدر میان گذشته و آینده جابجا شد و چیز های مختلف را تغییر داد که در بندر آرکیدیا طوفان سهمگینی به وقوع پیوست. طوفانی که همه چیز و همه کس را به کام مرگ فرستاد و شهر را با تمامی ساکنینش به نابودی کشاند. دلیل رخ دادن طوفان آرکیدیا در واقع همان Buttefly Effect یا اثر پروانهای است که پرداختن به آن از مجال این مقاله خارج است. در این باره در آینده برایتان در گیمفا مطالبی خواهیم نوشت.
مکس فهمید که اگر به این کار ادامه دهد این طوفان وحشتناک همه را نابود خواهد کرد. بازی در این موقعیت دو انتخاب را پیش روی بازیباز قرار میدهد. نخست این که با همین شرایط بسازد و برایش اهمیتی نداشته باشد که بر سر آرکیدیا و مردم آن چه میآید. در این پایان مکس به همراه کلویی از شهر خارج میشوند تا زندگی جدیدی را آغاز کرده و خاطرات بد گذشته را پشت سر رها کنند. پایان دوم اما اندکی غمگین تر و البته عقلانی تر است. در این حالت مکس متوجه میشود راهی برای نجات دادن زندگی کلویی ندارد. او به هر چیز که دست می زند، صرفا خراب ترش میکند. به همین خاطر تصمیم میگیرد تا به همان لحظهی آغازین بازگردد و اجازه دهد نیثن پرسکات کلویی را بکشد. بازی با مرگ کلویی خاتمه یافته و مکس بزرگترین درس زندگی خود را یاد میگیرد.
بازی جدید یعنی Before the Storm پیش در آمدی بر بازی قبلی است. همانطور که از نام آن پیداست، این بازی قرار است اتفاقات پیش از رخ دادن طوفان آرکیدیا را روایت کند. و البت تفاوت بسیار مهم دیگر آن این است که این بار کلویی نقش شخصیت اصلی را بازی میکند و موقتا با مکس کاری نداریم.
۱٫ It’s a Wonderful Life اثر Frank Capra
Chloe Elizabeth Price
کلویی شخصیت اصلی بازی فعلی و شخصیت مکمل عنوان قبلی بود. کلویی صمیمی ترین دوست مکس (شخصیت اصلی فصل نخست) بود و دوران کودکی خود را با او گذراند. پدر کلویی در صبح یک روز تابستانی از خانه خارج شد و به علت تصادف دیگر به آنجا باز نگشت. کلویی وابستگی شدیدی به پدرش داشت و نتوانست با حقیقت کنار آید. از طرفی در موقعیتی که شدیدا به حضور یک دوست صمیمی نیاز داشت، مکس آرکیدیا را ترک کرد و به سیاتل رفت. این شرایط کلویی را به دامهای بسیاری از جمله مواد مخدر و دخانیات کشاند. او سپس مدرسه و تحصیل را رها کرد و در حالی که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت مجددا با مکس روبرو شد.
Maxine Caulfield
مکس شخصیت اصلی فصل قبلی و بهترین دوست کلویی است. او پس از مرگ پدر کلویی به دلیل تغییر شغل پدرش ناچارا به سیاتل رفت و دوستش را تنها گذاشت. آنها از آن پس از طریق شبکههای اجتماعی و پیامهای متنی با یکدیگر ارتباط برقرار میکردند اما مکس آنچنان درگیر زندگی خودش شد که پس از مدتی در پاسخ گفتن به پیامهای کلویی فراموشکار میشد. این موضوع باعث شد کلویی احساس کند توسط مکس فراموش شده و او نیز رابطهی خود را قطع کرد. آنها یکدیگر را فراموش کردند تا زمانی که مکس مجددا به آرکیدیا بازگشت. او در آنجا متوجه شد قدرتهای عجیبی پیدا کرده و میتواند زمان را جابجا کند.
Rachel Dawn Amber
شخصیت مکمل Before the Storm و یکی از مهمترین شخصیتهای Life is Strange اصلی است. او از محبوب ترین دانش آموزان آکادمی بلکول است و نزد دانش آموزان دیگر و حتی کادر معلمان و مدیران بلکول به عنوان دانشآموزی نمونه و کامل شناخته میشود. ریچل علاقهی زیادی به هنر داشته و در مدرسه نیز به عنوان یکی از بازیگران تئاتر فعالیت میکند. در وقایع Before the Storm، ریچل شبی کلویی پرایس را از دست خلافکاران نجات میدهد و همین اتفاق آن دو را به هم نزدیک میکند. با نزدیکتر شدن رابطهشان، آنها تصمیم میگیرند به همراه یکدیگر آرکیدیا را ترک کنند.
در بازی جدید کلویی جوان را میبینیم که هنوز به وضعیتی که در بازی قبلی داشت دچار نشده است. او در بازی قبلی، دختری با موهای آبی رنگ بود که به مصرف مواد مخدر، مشروبات الکلی، سیگار و سایر کارهای مضر و خطرناک عادت کرده بود. اما کلویی در این بازی هنوز به آن وضعیت دچار نشده است. او موهایی قهوهای رنگ دارد و اندکی نیز بچه سال تر از قبل بنظر میرسد. او تازه کشیدن سیگار را آغاز کرده و هنوز به مدرسه میرود و اندک بارقههایی در زندگیاش دیده میشود! او به موسیقی الکترونیک علاقهی زیادی پیدا کرده و از قضی طرفدار درجه یک یکی از گروههای راک-متال به نام Firewalk است. این گروه که پوسترشان بر روی دیوار اتاق کلویی دیده میشود و قطعههای نواخته شده توسطشان هر روز توسط او شنیده میشوند، برای یک شب به آرکیدیا بی آمدهاند. کلویی نیز قصد ورود به سالن نمایش را دارد. او در حین ورودش به سالن با دو نفر از اوباش بی سر و پا (که دست بر قضی از برادران انارشیست خودمان هم هستند!) درگیر میشود. زمانی که او با آنها درگیر میشود و توانایی نجات خود از این مخمصه را ندارد با کمک دختری به نام Rachel Amber از دست آن اوباش میگریزد. بی شک از بازی قبلی را انجام داده باشید ریچل را به یاد دارید. او در بازی نخست، گم شده بود و از ابتدا تا انتهای بازی میتوانستید اعلامیههای گم شدن او را بر روی دیوارها مشاهده کنید. ریچل اگرچه در بازی قبلی حضور نداشت اما یکی از مهمترین شخصیتهای بازی قبلی بود و حضورش تمام طول داستان را تحت الشعاع قرار داده بود. میدانیم که ریچل از نزدیکترین دوستان کلویی بوده اما چیز زیادی دربارهی گذشتهی آنها نمیدانیم. این دقیقا چیزی است که بازی جدید سعی دارد روایتش کند. Rachel یکی از دانشآموزان اکادمی Blackwell (Blackhell به گفتهی کلویی) است که برعکس کلویی پرایس، دانشآموزی همه چیز تمام و بسیار محبوب است. Rachel صرفا یک «نرد» (Nerd) اعصاب خرد کن نیست و در کنار کسب نمرات عالی، رابطهی بسیار خوبی نیز با سایر دانش آموزان و کادر مدیران Blackwell دارد. او از لحاظ ظاهری نیز از جذاب ترین دخترهایی است که در مدرسه درس میخوانند و همین باعث شده او به طور ویژهای نزد پسر ها محبوب باشد! به همین خاطر است که ریچل در بازیگری نیز درخشیده و حتی قصد دارد در آینده به یک مدل تبدیل شود.
ریچل به کلویی کمک میکند تا از آن مخمصه نجات یابد و آن شب را در کنسرت Firewalk با او میگذارند. وقتی که صبح فرا میرسد کلویی در اتاقش از خوب بیدار شده و برایش دشوار است که اتفاقای که شب گذشته رخ دادند را باور کند. کلویی در وضعیت خوبی قرار ندارد. پدر او به تازگی فوت کرده و این ضربهی سختی به او زده. از طرفی آشنا شدن مادرش با مردی به نام David باعث شده است تا او از مادرش هم برنجد و به هیچ وجه نتواند ناپدری جدیدش را بپذیرد. او همیشه با دیوید رفتار بدی دارد و با تمام وجودش از او متنفر است. همین موضوع مادر کلویی را بر آن میدارد تا هر طور شده دخترش را به حضور ناپدری جدید در خانه عادت بدهد. او از دیوید میخواهد کلویی را تا مدرسه همراهی کرده و از کلویی نیز تقاضا میکند با دیوید برخورد خوبی داشته باشد. کلویی هر طور شده دیوید را تا مدرسه تحمل میکند و آنجا از او جدا میشود. در این لحظه آکادمی Blackwell بار دیگر نمایش داده می شود. آکادمیای که از بازی قبلی با آن آشنایی کافی کسب کردهایم. کلویی پس از ورود به محوطهی حیات و صحبت با تعدادی از همکلاسی هایش تصمیم میگیرد به سر کلاس برود. او که این روزها به عنوان استاد پیچاندن کلاسها شناخته میشود بعد از مدتها تصمیم میگیرد سر کلاس حاضر شود. او درست در لحظهای که قصد دارد وارد فضای آموزشگاه شود یک بار دیگر ریچل امبر را ملاقات میکند. ریچل او را شناخته و از او میخواهد امروز کلاس را بپیچانند و برای تفریح به بیرون از مدرسه بروند. کلویی که این بار قصد شرکت در کلاس را داشت تصمیم گرفت باز هم این رکورد را به تعویق انداخته و ریچل را در این گردش همراهی کند. همین گردش چند ساعته، رابطهی کلویی و ریچل را پایهریزی میکند.
کلویی، دختر تنها
کلویی پدرش را به تازگی از دست داده. در حادثهای دلخراش که همگی در فصل اول شاهدش بودیم، ویلیام پرایس، از زندگی کلویی خط خورد. کلویی را میتوان از آن دخترهای شدیدا «بابایی» دانست که پدرشان را بیش از هر چیز در این دنیا دوست دارند. پذیرش مرگ پدر، به هیچ وجه برای او آسان نبود. او در این برهه شدیدا به یک همدم نیاز داشت تا بتواند غم از دست دادن پدر را تحمل کند. از شانس بد، مکس او را با دنیای وحشتناکش تنها گذاشته و آرکیدیا را ترک میکند. حالا زندگی کلویی را به کابوسی واقعی بدل شده. او توانایی پذیرش این واقعیت را ندارد و درست به همین دلیل است که برای رهایی یافتن از این عذابها دست به دامان راههای غلط میشود. او استفاده از مواد مخدر، الکل و سیگار را آغاز کرده و از درد هایش به آنها پناه میبرد. اندک اندک از مدرسه و درس و مشق هم فراری میشود و نهایتا آن را رها می کند.
از طرفی هنوز کفن پدر او خشک نشده است که مادرش با مردی دیگر به نام دیوید آشنا شده و بیرون رفتن با او را آغاز میکند. تحمل غیبت پدر یک مسئله است. اما وقتی کلویی مردی غریبه را به جای پدرش میبیند غذابی دو چندان میکشد. مادر او ویلیام را فراموش کرده و مشغول وقتگذرانی با دوستپسر جدیدش میشود. همین کلویی را از مادر نیز رنجانده و دور میکند. هنگامی که او از خانوادهی خود زده شد به جز مواد مخدر و الکل اطراف هیچ دوستی را اطراف خود ندید.
کلویی هیچگاه نتوانست با دیوید رابطهی خوبی برقرار کند. جدای از سختی جایگزینی پدر با یک غریبه، این رفتار دیوید بود که کلویی را بیشتر میرنجاند. در واقع دیوید به جای این که با اعمالش، احترام کلویی را به دست آورد، سعی دارد برای به دست آوردن مادر کلویی، با او مقابله کند. رفتار فرانک با کلویی به گونهای است که اگر مشاهدهاش کنید کاملا متوجه خواهید شد چرا کلویی تا این اندازه از او متنفر است. او برای تننفر بودن از فرانک یک عالمه دلیل دارد و حداقل به عنوان نگارنده شخصا به او حق میدهم. هر یک از ما در چنین وضعیتی چنین رفتاری نشان میدادیم. جدای از مسائل خانه، رابطهی کلویی با دوستانش نیز قدری پیچیده است.
ریچل به عنوان کسی که در مدرسه آنچنان محبوب است که حتی کادر معلمان و مدیران بلکول هم از معاشرت با او لذت میبرند به هیچ وجه نیازمند دوستی مانند کلویی نیست. چیزی که باعث میشود ریچل به سمت کلویی کشیده شود (آنچنان که در این اپیزود به نمایش در میآید،) عشق به اوست. ریچل درگیری کلویی با دربان سالن کنسرت را زیر نظر داشته و جنجالهای کلویی را دیدهاست. او همچنین درگیری کلویی با اشرار آن سالن را نیز در ذهن ثبت کرده. همین باعث شده ریچل بر خلاف همهی دوستان و نزدیکان کلویی، به او علاقه پیدا کند و برای نزدیک شدن به او تلاش کند. او حتی نخستین قدم را خود برمیدارد.
کلویی در برابر ریچل اندکی محتاطانه عمل میکند. او میداند که هیچ دوست دیگری در این شهر و مدرسه برایش باقی نمانده است. تنها دوست نزدیک او یعنی مکس، از آنجا رفته و دیگر حتی در شبکههای اجتماعی هم کم پیدا شده. به همین خاطر کلویی شدیدا احساس تنهایی میکند. او میداند که اگر ریچل را از دست بدهد شکست سنگینی را متحمل شده. ریچل تنها کسی است که در این آکادمی برای دوستی با او پا پیش گذاشت و اگر رابطهاش با او را از دست میداد دیگر معلوم نبود با تنهایی چه ها بر سرش خواهد آمد. از طرفی ریچل دختری استثنایی است. او جذاب ترین دانش آموز مدرسه و بازیگریاست که همهی دانش آموزان آرزو دارند با او رفاقت کنند و از زندگیاش بیشتر بدانند. کلویی توفیق بودن با او را قدر میداند و به هیچ وجه دوست ندارد آن را از دست بدهد. او در طول بازی سعی میکند ریچل را راضی نگه دارد. خواستههای او را قدر مینهد و برای برآورده شدنشان تلاش میکند. در این حال، بازی به شما دو انتخاب میدهد. این که رابطهتان با ریچل را در حد یک دوستی معمولی حفظ کنید و یا این که «چیزی بیشتر از دوستی» را از او طلب کنید. انتخاب هرچه باشد ریچل نیز نسبت به کلویی چنین حسی دارد. اما شرایط و موقعیت پیش آمده به او اجازهی اعتراف نمیدهد. مهمترین نقطهی داستانی نخستین اپیزود همینجا است. ریچل نهایتا احساس خود را ابزار کرده و خود را بیرون میریزد. و این حقیقت پایان دهندهی اپیزود اول از این مجموعهی سه قسمتی است.
بازی جدید همچنان با استفاده از مونولوگها و دیالوگهای پر تعداد روایت میشود. سینماتیکهای نسبتا طولانی نیمی از مدت زمان بازی را اشغال کردهاند که در طی آنها شما باید ماجراهای شخصیت اصلی را تماشا کرده و گاه به جای او حرف زده و انتخابهای مختلف انجام دهید. این بخشهای سینمایی که کارگردانی خوبی هم دارند داستان بازی را به خوبی روایت میکنند. احساسات در این بخشها به خوبی منتقل میشوند و بازیباز با ظرافت خاصی در جریان همهی اتفاقات و ماجراها قرار گرفته و با شخصیتهای داستان همراه میشود. بخشهایی از بازی نیز از زاویهی سوم شخص روایت شده و شما باید با اجزای محیطی که پیش رویتان قرار گرفته تعامل کنید. این کار معمولا به مونولوگهای بسیار زیادی ختم میشود که از تعامل با اشیاء مختلف حاصل میشوند. به طور کلی مونولوگها از ویژگیهای عالی و منحصر به فرد Life is Strange هستند. مونولوگها علاوه بر روشن کردن گوشههای تاریک داستان، به پردازش شخصیتها و حاصل شدن شناخت بهتر از آنها کمکهای بسیاری میکنند. از این رو باید اهمیت زیادی برای تعامل با اشیاء در Life is Strange قائل شد. این ویژگیها همه و همه ابعاد روایی بازی را قدرتمند تر و زیباتر میکنند و ترکیبشان باعث شده Life is Strange بتواند این گونه در دلهایمان جا باز کند.
یکی دیگر از ویژگیهای روایی بسیار مطلوب این بازی (و در کل، هر دو فصل از این مجموعه) آن است که تلاشهای بسیار زیادی برای برقراری رابطهای نزدیک میان بازیباز و شخصیت اصلی میکند. اگر یادتان باشد در فصل قبلی، بازی رابطهای ناگسستنی میان مکس و بازیباز بوجود آورده بود. جدای از پرداخت خوب و واقعی جلوه کردن این شخصیت، احساس همذات پنداری فوقالعادهای که میان او و بازیباز شکل میگرفت موجب شده این شخصیت و ماجراهایش تا این اندازه به یاد ماندنی و زیبا باشند. در بازی جدید نیز دقیقا مشابه همان احساس را با کلویی خواهید داشت. احساس یکی شدن با شخصیت اصلی، دنبال کردن ماجراهای بازی را بسیار لذت بخش میکند. برای بوجود آمدن چنین حسی، سازندگان نخست شخصیت اصلیشان را به شیوهای طوفانی پرداختهاند. همگی ما کلویی را به خوبی میشناسیم. از کوچکترین جزئیات زندگیاش با خبریم و میدانیم چه شخصیت و خلق و خویی دارد. این که شناخت بازیباز از شخصیت اصلی کامل باشد و از همه مهمتر این که رفتارها و خلق و خوی شخصیت توسط بازیباز «درک» شود ارزش بسیاری دارد که با بهوجود آوردنش سازندگان نیمی از راه را رفتهاند. مرحلهی بعدی قرار دادن بازیباز در ریز ترین فعالیتهای روزانه و شخصی شخصیت است. همین اپیزود را مثال میزنم. ممکن است عدهای متوجه نشوند چرا سازندهگان در مرحلهی ابتدایی بازی، بازیباز را به اتاق کلویی میبرد و از او میخواهد با اجزای آن تعامل کند. مگر نمیشد کلویی صرفا به یک کات سین ساده در اتاق خوابش بیدار شود و از پلهها پایین بیاید و روزش را شروع کند؟ چرا سازندگان اصرار دارند شما او را از روی تخت بلند کنید؟ چرا اصرار دارند شما موزیک در حال پخش را قطع کنید؟ چرا شما باید انتخاب کنید کلویی چه تیشرتی بپوشد؟ متوجه شدید؟ این همان چیزی است که دربارهاش حرف میزنیم. زمانی که بازیباز در جریان تمامی این فعالیتها قرار بگیرد، هر لحظه با کارکتر اصلی باشد و حتی افکاری که از درون سر او عبور میکنند را نیز بشنود چطور میتواند با او یکی نشود؟ پرداختن به همین جزئیات است که باعث شده Life is Strange تا این اندازه در میان بازیهای ماجرایی خاص باشد.
چهار برگ برندهی Life is Strange در مقابل آثار تل تیل
این تیتر جانبی را نوشتیم تا بیان کنیم سری Life is Strange چه ویژگیهای کلیدی نسبت به آثار تلتیل دارد. دقت کنید که این یک مقایسه نیست و ما هم هیچوقت نگفته و نمیگوییم LIS بهتر از بازیهای تلتیل هستند یا بالعکس. این بند صرفا برخی از ویژگیهای LIS نسبت به آثار تلتیل و سایر ادونچرهای مدرن دیگر را بر میشمرد. همین!!
- معماهای واقعی
بازیهای اخیر تلتیل معمولا از یک مشکل بسیار بزرگ رنج میبرند و آن هم نداشتن معما است. آنها هر سبکی که برای بازیهای خود انتخاب کرده باشند و هر نامی برای آن برگزیده باشند، بی شک زیر پرچم بازیهای ادونچر قرار میگیرند. و بازی ادونچر باید معما داشته باشد. نخستین چیزی که سازندگان Life is Strange آن را در بازی خود گنجاندند مکانیکهایی مانند تغییر و جابجایی زمان بود که منجر به خلق معماهای زیبا و خلاقانهای شد.
- زاویهی دوربین سوم شخص
یکی از مهمترین ویژگیهای Life is Strange این است که از زاویهی دید سوم شخص دنبال میشود. درست برعکس تلتیل که معمولا دوربین را در زاویهای خاص قرار میدهد و بازیباز نیز در محیطهایی کوچک و بسیار محدود جابجا میشود. درست است که LIS نیز محدودیتهای زیادی برای جابجایی بازیباز اعمال کرده اما همین که او میتواند دوربین را به صورت سوم شخص حرکت دهد، نوعی دلپذیر از آزادی را حس خواهد کرد.
- تعامل گسترده با اجزای محیط
تعامل با اجزای محیط در آثار تلتیل نیز دیده میشود اما صرفا باید بازیهای LIS را تجربه کنید تا معنای واقعی این عبارت را درک کنید. Life is Strange بر خلاف تلتیل که تلاش بسیار زیادی برای ساده سازی محیطها میکند، جزئیات بسیار زیادی را در هر یک از لوکیشنهایش جای داده است. شمار بسیاری از اجزای محیط در این سری بازی، قابل تعامل هستند و حداقل چیزی که با خود به همراه دارند مونولوگهایی است که از زبان شخصیت اصلی بیان میشوند. یکی از لذت بخش ترین کارهایی که باید در Life is Strange انجام دهید، گشتن در این محیطها، خیره شدن به جزئیات عالیشان و البته گوش دادن به توضیحات مکس و کلویی دربارهی آنها است.
- مونولوگها!
البته در بازیهای تلتیل هم میتوان مونولوگ پیدا کرد اما در LIS مونولوگها یکی از اساسی ترین ابزارهای روایت داستان اند. در این بازی تمرکز بسیار زیادی بر روی مونولوگها انجام شده که شاید حتی تعداشان از دیالوگهای بازی نیز بیشتر باشد. میدانید چرا مونولوگها تا این اندازه در روایت داستان LIS مهم اند؟ این سری بازی همواره برای ایجاد حس همذات پنداری میان بازیباز و شخصیت اصلی تلاشهای فراوانی کرده. این که مونولوگهای بی پایان بازی مدام زیر گوشتان زمزمه شوند این حس را القا میکند که شما و شخصیت اصلی درون یک سر هستید! به عبارت دیگر زمانی که افکار یک شخصیت را میشنوید و به جای او تصمیم میگیرید و بازی میکنید دیگر چه چیزی لازم است تا خودتان را با تمام وجود در نقش او حس کنید؟ گویی موقتا از زندگی خود خارج شدهاید و در دنیایی جدید سیر میکنید. فوقالعاده نیست؟ بیشک مهمترین برگ برندهی Life is Strange نسبت به بازیهای تلتیل و به طور کلی دیگر عناوین ادونچر، این مونولوگهای فوقالعاده هستند که با تمرکزی که نویسنده بر روی آنها داشته به یکی از بهترین نقاط قوت بازی نیز تبدیل شدهاند.
بازی جدید، شهری آشنا
گفتیم که بازی جدید پیش در آمدی است بر فصل قبلی. در این فصل با گذشتهی شخصیت کلویی و نحوهی آشنایی و دوستیاش با ریچل امبر آشنا میشویم. اما این بازی صرفا دربارهی گذشتهی کلویی نیست. بازی جدید گذشتهی کل شهر و مردمش را به تصویر میکشد. یکی از زیبا ترین تفریحات شما در بازی جدید پیدا کردن کارکترهایی است که در فصل قبلی با آنها ملاقات کرده بودیم. به علت فاصلهی زمانی این فصل با فصل اول، اکثر شخصیتها جوانتر و بچهسال تر هستند. به همین خاطر است که دیدنشان واقعا لذت بخش است و احساسات نوستالژیکتان را قلقلک میدهد. این بار شما در نقش کلویی با آنها تعامل خواهید داشت و این ماجرا را به زاویهی متفاوتی میبرد. بچهها آنطور که با مکس رفتار میکردند با کلویی رفتار نمیکنند و این باعث میشود بتوانید زوایای جدید از شخصیت آنها را مشاهده کنید. جالب ترین مثای که میتوانم در این باره بزنم شخصیت «ویکتوریا» است. او که در بازی قبلی به عنوان «یکی از آن خانمهایی که به نفع و خودم و خودتان است صفتشان را نگویم» میشناختیمش اکنون بیشتر مانند انسان رفتار میکند و به سگ ماده ای که قبلا بود شباهتی ندارد! وجود کلویی باعث شده تا بتوانیم زوایهای دیگر را از شخصیت ویکتوریا ببینیم. زاویهای که اگر با مکس بازی میکردیم، هیچگاه با آن روبرو نمیشدیم.
به جز شخصیتهای آشنا، بازی همچنین لوکیشنهای قدیمی را هم برایمان رو میکند تا با دیدار دوبارهشان دلمان را از دست بدهیم! خانهی کلویی و حیاط مدرسهی بلکول از همان لوکیشنهای آشنایی هستند که میتوانند خاطراتتان را به طرز فجیعی زنده کنند. با راه رفتن در حیاط مدرسه به یاد مکس و ماجراهایی که با او تجربه کردید میافتید و با گذشتن از جلوی اشیاء به ظاهر سادهای مانند درها، سطلهای زباله و… و به یاد آوردنشان از فصل قبلی دیگر سر از پا نمیشناسید! “آخ آخ آخ! این همان دری بود که با مکس بارها از درونش رد شدیم!!…”
شاید صرفا در دو مورد جزئی بتوانم به داستان این بازی انتقاد کنم. نخست این که به خاطر اهمیت کم سازندهها به انتخاب بازیباز، برخی از شخصیتها دوچار نوعی دوگانگی رفتار میشوند. برای مثال ویکتوریا پس از این که با کلویی خداحافظی میکند تقریبا هیچ بدیای از او ندیده. رابطهی آنها با این که چندان صمیمی نیست، چندان هم خراب نیست. اما با این وجود بعد از قضیهی نیثن پرسکات، (که ربط چندانی هم به ویکتوریا نداشت) میبینیم که او شروع میکند به فرستادن مسیجهای بد و بیراه و بیادبانه. و در ادامه بسیار خصمانه کلویی را تهدید میکند! این دوگانگیها در رفتار چیزی نیست که از سری Life is Strange انتظار رود و امیدواریم در اپیزودهای آینده مشابهش را شاهد نباشیم.
دومین ایرادی که میتوان از بخش داستان بازی گرفت، آن است که بازی در پایان، چیزی به شما ارائه نمیکند. واضحتر بگویم. این اپیزود صرفا داستان آشنا شدن کلویی و ریچل و آغاز رابطهشان را بیان میکند. اما فرصت نمیکند به مسئلهی دیگری بپردازد. این اپیزود به مانند فیلمی سینمایی عمل میکند که پردهی اول داستان را روایت کرده اما پردهی دوم و سوم را به بعد موکول میکند. میدانم که این صرفا یک اپیزود از داستان است و قرار نیست کل داستان را تعریف کند. انتقاد من صرفا از این است که در همین اپیزود نیز میشد پیش زمینهای از ماجرای کلی و یا «گره مهمی که قرار است در داستان بازی ایجاد شود» را در اختیار بازیبازان میگذاشت. ما که طرفداران بازی هستیم بحثمان جدا است. اما برای مثال کسی که برای اولین بار به سراغ این سری آمدهاست روی چه حسابی باید برای تجربهی اپیزود بعدی داستان لحظه شماری کند؟ بازی هیچ چیزی را برای قسمت دومش نگه نداشت. (و اگر هم نگه داشته بازیبازها فعلا بی خبر هستند) در حالی که بازیهای کمپانیهایی مانند تل تیل، خودشان را میکشند تا در اواخر اپیزود، ماجرایی را ارائه کنند که مخاطب پس از تجربهاش برای اپیزود بعدی لحظهشماری کند، Before the Storm به هیچ وجه اهمیتی به این موضوع نمیدهد. تنها چیزی که از اپیزود دوم به نمایش در میاید صحنهای کوتاه بعد از Credits است که آن هم آنچنان که باید کنجکاوی کسی را بر نمیانگیزد. به هر حال این انتقاد مختص این اپیزود بود و تصمیم حرفهای تر آن بود که شمهای از ماجرایی که در سر نویسندگان است در این اپیزود نیز منتقل شود اما به هر دلیلی این اتفاق رخ نداده. این مورد به قدری مهم نیست که بخواهیم با استفاده از آن ارزشهای بازی را خراب کنیم. اما به هر حال اگر رعایت میشد با اثر جذابتری روبرو بودیم.
سیستمی برای قانع کردن افراد
همانند گذشته انتخابهایی که در اختیار بازیباز قرار داده میشوند یکی از مهم ترین بخشهای گیمپلی بازی هستند. انتخابها معمولا گاه به شکل دیالوگهای مختلف اند و گاه اعمال مختلف را شامل میشوند. فعلا فقط یک اپیزود از این بازی را در دست داریم. به همین خاطر کمی زود که است که بخواهیم قضاوت کنیم این انتخابها تا چه اندازه در داستان بازی تاثیر گذار اند. لذا باید منتظر ماند و دید انتخابهایی که در این قسمت انجام دادیم اپیزودهای آینده را تا چه اندازه تغییر میدهند. خوشبختانه در این فصل دیگر شاهد انتخابهای بی منطق و اعصاب خرد کن فصل قبلی نیستیم. اگر خاطرتان باشد بازی قبلی بازیباز را در موقعیتهایی میگذاشت که گزینههای بهتری هم برای حل مشکل وجود داشت اما بازی صرفا دو گزینهی احمقانه را پیش روی بازیباز قرار میداد. این موقعیتها که در بازی قبلی تعدادشان هم کم نبود یکی از ضعفهای بزرگ life is Strange اصلی بودند. اما خوشبختانه میتوان گفت (حداقل تا پایاین نخستین اپیزود) در این فصل خبری از این نوع انتخابها نیست.
معماها دیگر بخش اساسی و مهم گیمپلی بازی هستند که البته تنوعشان در فصل جدید اندکی کم شده. در فصل قبلی مکس میتوانست زمان را به عقب بازگرداند. با همین مکانیک سازندگان توانسته بودند معماهای جذاب و بسیار جالبی خلق کنند. اما در این فصل کلویی از قدرتهای ویژه برخوردار نیست و باید با اتکا به تواناییهای معمولی و انسانیاش زندگی کند. در نتیجه معماها به هیچ وجه طعم گذشته را ندارند اما همچنان باید خوشحال بود که از گیمپلی حذف نشدهاند. معماهای بازی جدید بیشتر بر مبنای جست و جو و یافتن آبجکتهای مختلف طراحی شدهاند. البته باید منتظر ماند و دید سازندگان در اپیزودهای بعدی چه چیزهایی برایمان تدارک دیدهاند.
مهمترین ویژگیای که به بازی اضافه شده سیستمی است که برای قانع کردن افراد مختلف به کار میرود. زمانی که از وجود چنین چیزی آگاه شدم به موفقیت آن هیچ امیدی نداشتم. چون زحمت بسیار زیادی لازم است تا سیستمهایی شبیه این مورد به ثمر بنشینند و به درستی عمل کنند. هنگامی که بازی را تجربه کردم متوجه شدم سیستم طراحی شده بسیار ساده تر از چیزی بود که تصور میکردم اما با این حال باز هم نمیتوان گفت پیاده سازی آن آسان بوده. این سیستم زمانی به کارتان میآید که در بخشی از داستان کلویی مجبور است کسی را برای انجام کاری راضی کند. معمولا در بازیهای ادونچر پیدا میشوند افرادی که در مقابل خواستههای شما مقاومت میکنند. برخی از بازیها از اعداد و ارقام استفاده میکنند و پارامترهایی مانند «کاریزما» و امثال آن را وارد گیمپلی میکنند. (همانند سری Fallout) این بازی نیز تصمیم گرفته برای جنجالهای درون داستان چنین سیستمی را پیاده کند. اساس کار سیستم بر پایهی تعدادی کلید واژه بنا شده است. برای مثال، شخصیتی که در مقابل شما قرار گرفته است، دیالوگی را به زبان میآورد که درون آن یک کلید واژهی مهم نهفته است. پس از این که شخصیت مقابل دیالوگش را بیان کرد، بازی تعدادی دیالوگ مختلف در اختیار شما قرار میدهد. شما باید در زمان محدودی که در اختیار دارید کلید واژهی دیالوگ طرف مقابلتان را تشخیص داده و آن را در گزینههای دیالوگ کلویی پیدا کنید. با به کار بردن کلید واژههای طرف مقابل در دیالوگهای کلویی میتوانید طوری سخن بگویید که طرف مقابلتان شکست خورده و به خواستهی شما تن دهد. طبعا برخی از افراد مقاومت بیشتر و برخی مقاومت کمتری دارند. ممکن است برای پیروزی بر یک فرد لازم باشد چندین مرتبه فرمولی که توضیح دادیم را سرش پیاده کنید. این دیگر بستگی به شرایط بازی دارد. این سیستم همچنین ویژگی خوب دیگری نیز دارد. ویژگی شدیدا مطلوبی که آن را با اجزای محیط بازی ترکیب و مکانیک گشت و گذار را در آن دخیل میکند. شما با گشتن در محیط بازی و تعامل با اجزای مختلف آن، میتوانید اطلاعاتی به دست آورید که در قانع کردن افراد به شما کمک میکنند. با به دست آوردن این اطلاعات میتوانید دیالوگهای جدید را به سیستم قانع کردن بیفزایید. دیالوگهایی که وجودشان بسیار تاثیر گذار تر از کلید واژهها است و میتوانید با وجود آنها پیروزیتان را قطعی بدانید. مثلا در برخورد کلویی با دربان سالن کنسرت، اگر پیش از صحبت کردن با او محیط را بررسی کنید به موتور سیکلت او برمیخورید. در صورتی که با موتورسیکلت تعامل کنید، در جر و بحثتان با دربان یک گزینهی اضافی مربوط به آن را مشاهده میکنید که در طی آن کلویی به موتور اشاره کرده و با تعریف از آن سعی در جلب اعتماد طرف مقابل خود دارد. این ویژگی فوقالعاده اکنون گشت و گذار ها را از صرفا ابزاری برای روایت داستان بودن به گیمپلی بازی وارد کرده و به شیوهی جالبی آنها را به کار گرفته. این چیزی است که بهتر است خود استودیوی Dontnod و سایر طراحان بازیهای ماجرایی مدرن نیز آن را به کار گیرند.
دسته گلهای Unity
از تغییرات مهم بازی جدی نسبت به عنوان قبلی، عوض شدن انجین گرافیکی آن است. بازی قبلی با استفاده از موتور آنریل ۳ توسعه داده شده بود که انصافا هم در حد و اندازهی آثار زمان خودش میتوانست حرفهایی برای گفتن داشته باشد. (به خصوص در زمینههای هنری) اما در بازی جدید این انجین قدرتمند با موتور یونیتی (Unity) جایگزین شده است. مشخص نیست دلیل این جابجایی چیست اما میتوان قطع به یقین گفت که این تصمیم موجب تضعیف گرافیک بازی شده. پیشتر هم نتایج استفاده از یونیتی در ساخت بازیهای بزرگ را دیده بودیم. همهگی به خوبی میدانیم یونیتی با Syberia 3 و امثال آن چه کرد. نمیدانم چرا سازندگان نمیخواهند بپذیرند که این انجین حداقل فعلا برای ساخت بازیهای بزرک و سه بعدی مناسب نیست. Life is Strange جدید طبق قاعده باید از حیث فنی اندکی از بازی قبلی قوی تر نیز باشد. کف انتظارات این است که نسبت به قبل نه پسرفت داشته باشد و نه پیشرفتی. ولی باید بگویم این بازی حتی به نسبت بازی سال ۲۰۱۵ نیز پسرفتهای فاحشی داشته. تکسچرها و متریالهای بازی که به وضوح، کیفیتی غیر قابل قبول دارند گواهی بر این ادعا هستند. ضعفهای سیستم متریال ادیتور یونیتی به نسبت آنریل کاملا در بازی جدید به چشم میآیند. در بازی جدید پارتیکلها و مواردی مانند آتش به هیچ وجه آنطور که باید رندر نمیشوند، نور، منابع آن و سایهزنی ها به هیچ وجه به پای بازی قبلی نمیرسد و مدلها و انیمیشنها نیز به هیچ وجه کیفیت لازم را ندارند. ما سطح انیمیشنهای چهرهی بازیهای دیوید کیج را از این بازی انتظار نداریم اما توقعمان این است که لااقل بشود نمود احساسات اولیهی یک انسان را در چهرهها مشاهده کرد. چهرههای این بازی و انیمیشن صحبت کردن آنها حتی با صدای گوینده همخوانی ندارند. این موارد صرفا بخشی از خرابکاریهای یونیتی با این بازی محبوب است. برای بار هزارم عرض میکنیم: آقایان برای ساخت بازیهای بزرگ و محبوب از یونیتی استفاده نکنید!
در بخش موسیقی باید بار دیگر تحسین از Life is Strange را آغاز کنیم. این سری همواره اهمیت زیادی به موسیقی داده است و در این فصل نیز میتوانیم قطعههای زیبایی را بشنویم. موسیقی بازی از دو بخش تشکیل شده است. بخش اول قطعات وکال دار لایسنس شدهای هستند که در مراحل خاص شنیده میشوند. قطعاتی که انتخاب شدهاند علاوه بر این که واقعا زیبا هستند، هماهنگی بسیار خوبی با فضا و اتمسفر بازی دارند. دیگر قطعات موسیقی نیز عالی و شنیدنی هستند و با بخشهای مختلف داستان هماهنگی خوبی داشته و حس مورد نظر نویسنده را به خوبی منتقل میکنند. ***
حتما خبر دارید که گویندهی نقش کلویی دیگر در این بازی این شخصیت را همراهی نکرده و شخص دیگری صداپیشگی این کارکتر محبوب را انجام میدهد. البته حتی اگر این خبر به گوشتان نخورده باشد در همان آغاز بازی در چند دقیقهی اول متوجه میشوید این صدا، آن صدا نیست. گویندهی خوب کلویی که در بازی قبلی سنگ تمام گذاشت و چنان باور پذیر و عالی به جای او حرف زد که همهگی او را باور کردیم، اکنون جای خود را به گویندهای داده که کار خود را به خوبی انجام میدهد اما به هیچ وجه نمیتواند آن کلویی قبلی را زنده کند. از همان چند ثانیهی اول به وضوح متوجه این مشکل خواهید شد و متاسفانه این مشکل تا انتها شا را آزار میدهد. البته همانطور که گفتیم گویندهی جدید کارش را خوب انجام داده اما سخت است که با استانداردهای گویندهی قبلی مقایسهاش کنیم. دربارهی سایر شخصیتها اما مشکل خاصی به چشم نمیخورد. گویندگان کارشان را درست انجام دادهاند و شخصیتها نیز باور پذیر و جذاب اند.
کلام آخر
با این که اثر پیش رو همچنان در میان بازیهای ادونچر مدرن، جایگاهی رفیع دارد اما هنوز نمیتوان میان آن و Life is Strange اصلی مقایسهای انجام داد. اکنون فقط یک سوم بازی در دستان ما است و برای قضاوت دربارهی آن باید تا انتشار دو قسمت دیگر صبور باشیم. بیشک تمام کسانی که از عنوان قبلی لذت بردهاند از فصل جدید نیز ناراضی نخواهند بود. آنچه که از این اپیزود فهمیدیم این است که بازی به ارزشها و استانداردهای عنوان قبل پایبند است. حال باید دید موفق میشود این پایبندی را تا انتها حفظ کند یا خیر.
پر بحثترینها
- فوری: سونی در حال مذاکره برای خرید کمپانی مادر FromSoftware است
- نامزدهای بهترین بازیهای سال مراسم The Game Awards 2024 مشخص شدند
- نقدها و نمرات بازی STALKER 2 منتشر شدند
- ۱۰ بازی سینماتیک که میتوانند با بهترین فیلمهای سینمایی رقابت کنند
- پلی استیشن برای ۱۰ سال متوالی نمایندهای برای بهترین بازی سال داشته است
- شایعه: حالت پرفورمنس بازی STALKER 2 روی Xbox Series X به خوبی اجرا نمیشود
- بازی Death Stranding Director’s Cut دومین بازی پرفروش ایکس باکس شد
- بدون اشتراک پلاس، امکان انتقال فایل سیو بازیها از پلی استیشن ۵ استاندارد به پرو وجود ندارد
- رسمی: شرکت مادر FromSoftware پیشنهاد خرید از سوی سونی را تایید کرد
- بازی GTA V با این هدف ساخته شد که از هر نظر بهتر از GTA IV باشد
نظرات
ممنون از نقد بسیار زیباتون.
اسپم: دوستان من در بخش آنلاین ds3 مشکل لگ و کندی دارم با لب تاب از ۸٫۸٫۸٫۸ و ۴٫۲٫۲٫۴ هم پینگ گرفتم هر دو زیر صد و تقریبا بدون قطعی. کسی میدونه مشکل چیه 🙂
اخراش فوق العاده بود …
درود بر شما و ممنون از مقاله خوبتون
به نظر شخصیم هوض شدن صداپیشه کلویی رو نمیتونیم یه ضعف طلقی کنیم و حتی اگر هم یک نقطه ضعف باشه به نظرم جا نداشت که به این بازی نمره ۷ داده بشه چون انصافا از حق نگذریم کارش رو خوب انجام داده بود
با سپاس :yes:
دوست عزیز این نمره فعلا صرفا برای خالی نبودن عریضه هست. اگه دقت بکنید در نمرات رسمی سایت هم ثبت نشده. فعلا فقط یه اپیزود از بازی منتشر شده و نمیشه هیچ قضاوت دقیقی کرد. نمره فعلا کاملا موقتی و غیر رسمی هست. انشاءالله هر سه اپیزود که عرضه شدن نقد و نمره ی رسمی بازی رو منتشر می کنیم.
فعلا مهم اینه که بازی از ابتدا فرمون خوبی گرفته. اگه همین روند رو حفظ کنه به رستگاری می رسه.
ممنون از نظرتون.
درست :yes:
Life is strange یکی از احساسی ترین بازی هایی هست که من بازی کردم یه جورایی تو حسش فرو میرین مثل beyond two souls .
قسمت اول prequel یعنی before the storm خوب بود ولی خیلی کوتاه بود عوض شدن دوبلور Chloe یکم تو ذوق میزد ولی احتمالا قسمتای بعدی بهترن
داداش به نظرت کالکشن Beyond Two Souls و Heavy Rain ارزش خرید داره؟
صد در صد اگه بازیشون نکردی هر دو شاهکار به تمام معنا هستن مخصوصاً heavy rain
بسیار عالی نقدی بسیار مفصل و در خور عنوان رویایی LIS و نقد به قدری جامع بود که شک کردم که فقط برای یکی از قسمت ها نوشته شده باشه !!!
آقای صدری به نظرم سر نمره نامردی کردی به خاطر ۲ تا مشکلی که گفتین نباید ۳ نمره کم بشه که ( هرچند می دونم نمره ی اصلی برای نسخه ی کامل بازی لحاظ میشه )
خیلی بازی خوبیه! واقعا احساسات کلویی رو خوب جلوه دادن، خیلی ها رو مثل ایشون داریم.
منتظرم قسمت های بعدی هم بیاد..
یکم از انتظاراتم (نسیت به نسخه قبلیش) پایین تر بود …ولی اینم مثله نسخه قبل حتما بالا پایین داره و قسمتای بعدی احتمالا قشنگ تر میشه ….انتظاری که از شخص ریچل داشتم هم خیلی متفاوت بود و فکر نمی کردم شخصیتی اینجوری داشته باشه .در کل شدیدا منتظره قسمته دوم هستم 😀
ممنون از نقد زیبا :yes: ولی نمره خیلی کمه!
این بازی سبک و داستانش خیلی زیباس
مگه این بازی هستش؟ دلست هم بازی نیست خدای احساس بود
مثل دلست این بازیم با احساس آدم بازی میکنه
هر دو از نظر سبک متفاوت اما هدف مشترک اونم احساسی بودن بازی هستش هر دوبازی عالی
نقدتون بینظیر بود :yes:
واقعا غیر از (یک شاهکار داستانی )واژه ی دیگه ای نمیتونم واسه این بازی به کار ببرم
ممنون بابت مقاله واقعا من با اپیزود یک حال کردم خیلی باحالبود نمره من ۸٫۵ است ولی قطعا این اشکالی ندارد که شما آقای صدری نمره ۷ رو دادید شما یک منتقدید و قطعا از من تجربه بیشتری دارید 😀
با اینکه عوض شدن صدا پیشه کلویی بده ولی از نظر من صداش خیلی شبیه قبلیس به طوری که از تو تریلرا اصلا نفهمیدم دوبلرش عوض شده و من با این صدا پیشه جدیده حال کردم دوستانی که طرفدار سری هستن بازیش کنن برا من کاملا رضایتبخش بود
صد در صد کسایی که LIS رو دوست داشتن از بازی احساس رضایت خواهند کرد البته حواستون باشه چون دیگه نمیشه Rewind کرد
سلام . ممنون از نقد خوبتون
اینجا بجا دیوید فرنک نوشتید!
در واقع دیوید به جای این که با اعمالش، احترام کلویی را به دست آورد، سعی دارد برای به دست آوردن مادر کلویی، با او مقابله کند. رفتار فرانک با کلویی به گونهای است که اگر مشاهدهاش کنید کاملا متوجه خواهید شد چرا کلویی تا این اندازه از او متنفر است. او برای تننفر بودن از فرانک یک عالمه دلیل دارد و حداقل به عنوان نگارنده شخصا به او حق میدهم.
به کنال احتصاصی بازی بپیوندید LifeIsStrangenews@
ممنون از نقدتون!
واقعا بازی خوبی بود و در رابطه با این نسخه اینکه dontnod سازنده این نسخه پیش درآمد نیست و یه سازنده ای دیگه به اسم deck nine games مسئولیت ساخت این بازی رو برعهده گرفته!
در این نسخه صداپیشه کلویی که فرق داشت (صداپیشه اصلی هم به دلیل یه سازمانی به اسم SAG-AFTRA نتونست کارو بر عهده بگیره ) واقعا کار خیلی سختی رو در پیش داشت و تونست موفق بشه 🙂
پ.ن : خانم ashly burch که ضداپیشه کلویی در LIS بودن در این نسخه پیش درآمد نقششون نویسندگی بوده که رویه شخصیت کلویی کنار کنن
بخش گرافیکی هم من نمیدونم رویه چ پلتفرمی بازی کردید که میگید گرافیک بازی پسرفت کرده ; من رویه پی سی بازی کردم ، نورپردازی بازی ب شدت خوب شده و اون مشکلی که توی LIS بود رو رفع کردن ، کیفیت بعضی از تکسچرا پیشرفت کرده بود…
دک ناین ریسک بسیار خطرناکی رو کرد که واقعا کولاک کرد و من فکرشو نمیکردم این نسخه موفق از آب دربیاد
در کل یکی از گیم هاییه که به همه طرفدارای این نوع سبک بازی توصیه میشه
پ.ن شماره دوم : اول خوده LIS رو بازی کنید بعد این نسخه پیش درآمد رو 🙂
این بازی شدید منو یاد لست آف آس میندازه شما هم همینطورید؟ ?:-)
عالیه بازی در نقش کلویی واقعا تجربه باحالیه همش میخوام با دیوید خوب رفتار کنم ولی همش پشیمونم میکنه سیستم بحث کردن هم خیلی عالیه امیدوارم تو قسمت های بعدی بازی هم ازش استفاده کنن
سری اولش بی نظیر بود کلمه ی دیگری رو نمیتونم در وصفش به کار ببرم جزو آخرین بازی هایی بود که روی پی سی بازی کردم الان دیگه کنسول دارم و روی کنسول هم پلاتینومش کردم و تنها بازی ایه که پلاتینوم کردم
من اصلا از بازی هایی که صرفا داستانی و ماجراجوییه خوشم نمیاد دوست دارم اکشن هم در کنارش باشه مثل آنچارتد ،تامب رایدر،نه این که صرفا چند تا کلیک بزنی و ی سری اتفاقات بیفته و مکالمات رد و بدل بشه، واسم کسل کنندست ولی وقتی پشت این بازی نشستم منو شیفته خودش کرد،شیفته داستان خود بازی نشدم و واسم مهم نبود چی به سر مکس،کلویی و آرکدیا بِی میاد بلکه شیفته عجایب زندگی شدم اینکه واقعا زندگی چقدر عجیب و پر پیچ و خمه حتی اگه قدرت سفر در زمان و تغیر سرنوشت رو داشتی باشی هم نمیتونی جلوی مشکلات زندگی رو بگیری مشکلات این زندگی لعنتی از بین نمیرن فقط از حالتیبه حالت دیگه تبدیل میشن و بزرگتر میشن و اینکه سرنوشت رو نمیشه تغییر داد این زندگی لعنتی خیلی عجیبه،حتی اگه تجربه تمام آدم های دنیا رو هم روی هم بذاری بازم تجربت از زندگی کامل نیست و این زندگی عجب چیز های بیشتری توی خودش داره زندگی عجیب تر از اونیه که انسان بتونه کامل کشفش کنه این بازی بیشتر از هر کتاب و فیلم و داستانی من رو توی فکر برد و نتونیتم بعد از اتمامش همینجوری از کنارش رد بشم و بهش فکر نکنم آرزوی انسان اینه که ماشین سفر در زمان اختراع کنه و سرنوشت خودش یا دنیا رو تغییر بده ولی این بازی نشون داد که هچنین چیزی هم بیهودست و ممکنه حتی دستکاری کردن تاریخ و سرنوشت اون رو بدتر کنه
این زندگی واقعا عجیبه
خود بازی هم واقعا عالیه از موسیقی گرفته تا صداپیشگی ها،گرافیکش هم هرچند ضعف هایی داره مثلا باعث میشه ریکشن صورت ها زیاد طبیعی و جالب نباشه ولی هنریه و مثل یک تابلو نقاشیه
این بازی رو واسه کسایی که بازی باز هم نیستن واقعا توصیه میکنم یک تجربه بسیار عالی برای من بود و ی کم چشم و گوشم رو بیشتر باز کرد و فکر نکنم دیگه طرف بازی های داستانی برم و ازشون خوشم بیاد چون این بازی و داستانش یک چیز دیگه بود هیچ بازی ای تا حالا اینقدر روی من تاثیر نگذاشته بود
before the storm رو هم میذارم کامل بیاد بعد میگیرم
ببخشید اگه کامنتم زیاد شد فقط میخواستم حرف دلم رو بزنم و بگم که این بازی چقدر فوق العاده است فکر نکنم before the storm هم در حد سری اول بشه
سلام آقای صدری خسته نباشید
چند تا سوال خیلی مغزم رو مشغول کرده
طوفان به چه خاطر به وجود اومد اثر پروانه ای رو میدونم فقط نمیدونم دلیلش چی بود و توسط دقیقا چه چیزی این اتفاق رخ داد
و اون آهو توی بازی چه نقشی داشت عجیب بود ی جا توی بازی برگشت زمان روش تاثیری نداشت
پرسکات درگیریش با کلویی سر چی بود؟
اون یارو که ی سگ داشت متاسفانه اسمش یادم نیست،چرا از کلویی پول میخواست؟
این سوال هارو اگه جواب بدید ممنون میشم انگلیسیم ی کم ضعیفه اینارو توی بازی متوجه نشدم
قدرت مکس که مشخص نشد چجوری به دست اومد؟ از پروانه عکس گرفت و….