روزی روزگاری؛ درباره رسم خداحافظی در بازی های ویدیویی
داستانی درباره خداحافظیها در بازی های ویدیویی و داستانی درباره آخرین خداحافظی از گیمفا.
در آخرین مطلبشان دربارۀ بازی های ویدیویی، امیرحسین نصرتی و حسین غزالی، دو عضو قدیمی از گیمفا با داستانهایی کوتاه پایاننامهای مینویسند بهرسم خداحافظی. هر یک از این دو داستان، جداگانه و با توجه به دانستههای هرکدام از این دو نویسنده نوشته شدهاند. پایانی بر داستانهایشان از بازیهای ویدیویی.
شِبه مردی در آستانه درب ایستاده بود. در حالی که به پلههای بالاروی ساختمان نگاه میکرد، آبِ باران از نیمه راست بدنش میچکید. میدانست که این آخرین بار است و دیگر ذرهای از بدنش، نقطهای از این مکان را لمس نخواهد کرد؛ همانطور که از این به بعد هیچکس از این مکان، خاطرهای از او را. به نظرش آمد چه قاب قشنگی و دوست داشت دستکم کسی این صحنه را تماشا کند. با خود فکر میکرد که صحنه، حتی میتوانست از این هم قشنگتر باشد؛ مثلاً ساکی در دست داشته باشد و بار و بندیلی که بسته. به علاوه، ساختمان هم خانهای گرم میبود با پلههای چوبی؛ اما چه کسی گفته هر آنکس که میرود، بقچهای در دست دارد و تماشاچیانی که این لحظهها را فراموش نمیکنند؟ تازه همینکه باران میبارد هم باید کلاهش را به هوا بیاندازد.
آیا خداحافظی، آخرین بهانه برای ماندن نیست؟ کلامی به لب میآوریم و دستی تکان میدهیم که رفتنمان، ناگهانی و مانند قطع شدن باران نباشد. نباشد که بیصدا برویم و همانطور که از دید و نظر آنهایی که دوستمان داشتند یا نداشتند خارج میشویم، از یاد و حافظه آنها نیز محو شویم. خداحافظی میکنیم چراکه باید آخرین صحنه از ما برجای بماند؛ بماند تا هر زمان که وقتش رسید، این صحنهی ترجیحاً تاثیرگذار، بهانهای باشد تا به وسیله آن یاد ما بیفتند. شاید حواسمان از آن پرت باشد اما انگار، خیلی مواقع خداحافظی بهانهای است برای ماندن و راهی به سوی جاودانگی.
اما شِبه مردی که در آستانه درب ایستاده بود، چندان پِی جاودانگی نبود. اگر امشب تردید مترادف حالِ او بود، از اطمینانی میآمد که دیروز گذشتهش بود. اصلا این شِبه مرد، که همیشه شِبه مرد نبود؛ روزگاری پسربچهای بود که انقدر بلند نبود. اما از روزهای کودکی تا شبی که به بزرگسالی رسید، ایستگاههای زیادی پشت سر گذاشت و مابین تمام آنها، داستان مسافرانی را شنید که از دنیاهای شناخته و ناشناخته آمده بودند. خیلیشان از روزگاران قدیم میآمدند، برخیشان در جنگها زخمی شده بودند و حتی یکیشان میگفتند که بارها کشته شده. خیلی دیگر هم مسافرانی از آینده بودند و البته، هرکدام از آیندهای متفاوت. مثلاً یکی میگفت در دنیای او، انسانها در فضا زندگی میکنند و دیگری میگفت در مالِ خودش، جهان به لطف و مرحمت ویروسی نابود شده و همه همدیگر را خوردهاند؛ البته به جز حیوانات. پسربچه، اگرچه میدانست این داستانها واقعیت ندارند اما به حرف دلش گوش داد و داستان تمام این مسافرها را باور کرد و شنید و موقعش که رسید، خداحافظی خیلی از آنها را دید و حالا که به این نقطه پا گذاشته؛ این آستانهِ دربِ ما بین دنیای خالی از دغدغه کودکی و دنیای شلوغ بزرگسالی، حالا که میداند چارهای جز رفتن ندارد، حالا انگار رفتن از هر زمانی برایش سختتر است؛ چراکه نمیدانست این آدمها چه به او دادهاند و چه کردهاند که انگار تا نفس در سینه آمد و شد دارد، در قلبِ بزرگِ او جاودانه خواهند ماند. این خلأ، این ندانستن، نیمه چپ بدنش را سنگین کرده بود.
اما چطور، مسافرانی که حتی واقعی بودن آنها هم مشروط به خیالی بودن پسربچه بود، انقدر سخت در قلب و خاطرش رسوخ و بعد اینقدر سنگین، رسوب کرده بودند؟ مگر چطور میشود که مشتی شخصیت پیکسلی و پالیگانی که چند ساعت از روز را با آنها میگذرانیم و مادامی که نیستیم زندگیشان استاپ میخورد، حتی بعد از مرگشان هم جایی که در دلمان بازکردهاند را رها نمیکنند و دلنشینِ همیشگی قلب ما باقی میمانند؟ آیا صرفاً چون رفته بودند، انقدر مهم بودند یا چون مهم بودند انقدر نمیرفتند؟ اینها سوالاتی بودند که شِبهمرد در آستانه درب از خودش پرسید و برای اینکه به جواب برسد، چشمانش را بست؛ بست و بسته نگه داشت و آنوقت، صدای سازی را شنید که خیلی خوب آن را میشناخت؛ مو به تنش سیخ شد.
دست از نواختن برداشت. سرش پایین بود و ذهنش مشغول اتفاقی که امشب افتاد و آنی که سالها پیش افتاده بود. باد شاخههای درختان را میلرزاند و در این هوای سرد، آهنگی شده بود که نفسهای گرم و سالخورده پیرمرد روی آن سوار بود. شب، بلند به نظر میرسید اما پسربچه میدانست که لحظههای باقی مانده، چقدر کوتاهند. او میدانست سپیدیِ صبح که فرا رسد، سرمای آن روزِ برفی، تا همیشه در سینهاش، سرد و سنگین ته نشین خواهد ماند. پس سعی کرد حالا که به هر نحوی – شاید کار خدا بود – به عقب بازگشته، گذشته را تغییر بدهد و او را از کاری که فردا انجام خواهد داد منصرف کند. با صدایی آرام صدایش زد. «پیرمرد»… «پیرمرد»… حتی بلندتر: «پیرمرد، پیرمرد!» اما جوابی نیامد. انگار که پیرمرد در دنیای دیگری زندگی میکرد یا شاید هم، این پسربچه بود که مهمان دنیای پیرمرد شده بود. پسربچه که فهمیده بود فاصله دنیای او و پیرمرد آنقدر کم است که صدایش هرگز به او نخواهد رسید، در دلش، با تمام وجودش، به پیرمرد التماس کرد که همان پوستکلفتِ بیاعتمادِ همیشگی باقی بماند؛ که دستش را برای دادنِ یاری دراز نکند، که بماند و برای دختر کوچکش – حالا که انگار زمانش نزدیک بود – بنوازد و آواز بخواند و فردا، آن کار را انجام ندهد. و پیرمرد شروع کرد به نواختن و پسربچه از میان لبهای بسته پیرمرد شنید که نجوا کنان میگفت: «باز هم همان کار را انجام خواهم داد».
تکرارناپذیری در بازیهای داستان محور، موضوعی است که این روزها به آن برچسب «مسئله» زدهاند. اگرچه خالقانِ آنها امروزه تلاش میکنند تا با ابداع و استفاده از عناصر مختلف، داستان و گیمپلی بازی را تا حد امکان تکرارپذیرکنند اما در این میان روحهایی پاک هستند که میدانند برای فراموش نشدن اثر، لزوماً لازم نیست آن را تکرارپذیرکرد؛ آنها مخلوقاتی خلق میکنند که در قلبها جاودانهاند؛ البته، احتمالاً.
با بغضی که در گلو است چه باید کرد؟ پاسخ بدیهی: قورتش داد؛ راه حل نهایی: آن را شکست.
پس ما اینگونه مرد شدیم؟
شاید پسربچه اینگونه مرد شده بود؛ مرد شده بود هربار که دیسک را از اول میگذاشت و میدانست بعدش قرار است چه اتفاقاتی بیفتند. او میدانست هربار که دربِ انتهای آن راهروی طولانی را باز کند، هربار در آن دخمه سردِ خاکستری، تنها درد خواهد بود و خون و صدایی که در گوشش سوت میکشید. او میدانست از دست دادن یعنی چه؛ او حالا دیگر میدانست ناتوانی برای نگه داشتن یعنی چه و مردتر میشد هربار که از دست میداد و نمیتوانست جلوی آن را بگیرد. و حتی مردتر از قبل وقتی دستگیره را فشار میداد و انتظارِ سخت و طولانیِ به انتظارنشستههای آن طرف درب را میکشید؛ دردِ در استخوانش و خونِ در چشمانش و سوتی که در گوشش زوزه میکشید. پس دستگیره را کشید و خواست تا مردتر از این نشده، خانه پیر مرد را ترک کند اما از دربِ پشتی که بیرون آمد، مردی شکسته لب صخره ایستاده بود.
مانند تک ستونِ چوبیِ خانهای قدیمی که تحمل فشارِ طبقاتِ بتونیِ تازهساخت بالای سرش را نداشت، مرد شکسته بود. از درون شکسته بود و میتوانستی این شکستگی را در اجزای شکسته چهرهاش ببینی؛ ببینی که چطور آن هنگام که طوفانِ تغییر بیتوقف در حال تاختن است، وقتی با تمام توان ریشههایت را در خاک محکم میکنی، از ریشه دَرَت نمیآورد اما کمرت را خواهد شکست. با این وجود اما، با تمام شکستگیها اما، مرد هنوز هم مرد بود و این مردِ شکسته، این بار نقشهای در سر داشت که برخلاف گذشته، دیگر در آن شکستی نبود.
اما یک مرد شکسته در لبه صخره چکار میکرد؟ چه شد که اسلحه را پائین انداخت و با که حرف میزد، وقتی آن جملات را به زبان میآورد؟ اینها سوالاتی هستند که پسربچه جواب تکتکشان را میدانست اما حالا که قرار بود این لحظهها را مرور کند تا به جوابی تازه برسد، برای لحظهای از اطمینان به اینکه همه چیز را میداند دست برداشت و آنگاه بود که فهمید مخاطب حرفهای مرد شکسته، مردِ مقابلش نبودند. مردِ شکسته، با صدایی که شکسته شده بود، چشم در چشم پسربچهای که در آن دنیا حضور نداشت، نگاهی شکسته انداخت و گفت در این دنیا در مبارزه با بعضی چیزها، کاری از دستمان بر نمیآید و شکست خواهیم خورد. به پسربچهای که مبهوتِ این لحظههای آخر شده بود گفت که آنها، آن آدمهایی که آن بیرون هستند، پس از مرد به دنبال مرد دیگری خواهند گشت و این است سرنوشت تمام مردها و نامردهای جهان؛ که فراموش شوند، که با کسی دیگر جایگزین شوند و از لحظههای آخرشان – هرچقدر هم که باشکوه باشد – چیزی جز هیچی باقی نماند. و مردِ که دیگر نمیتوانست بیش از این بشکند، جسمش را به دست جاذبه سپرد؛ نه برای جنگیدن که برای شکست خوردن؛ نه از سقوط که از خودش؛ مردی که دیگر توان راست ایستادن نداشت.
خداحافظی شخصیتها اما از این حیث اهمیت دارد که اگرچه ظاهراً قرار است نقطهای برای پایانِ دورانش باشد ولی دقیقاً سازندگان، صحنه را طوری برایش آماده میکنند که داستانِ زندگیِ او هیچگاه از خاطر مخاطب پاک نشود و حضورش همیشه در حافظه تماشاچی، ادامه داشته باشد. در راکستار گیمز و ذهن هر داستانپردازِ جاهطلب دیگری، اتفاقات طوری پرداخته میشوند که تاثیرگذارترینِ ممکن باشند چراکه صاحب اثر، چه قصد داشته باشد پیامی به مخاطب برساند چه نه، در نهایت و زیرِ لایههای عمیقترین اَمیال و درونیترین خواستهها، همواره دوست دارد چیزی از خود باقی بگذارد و در این دنیا فراموش نشود. به همین خاطر، حمله به احساس و نفوذ به فکر مخاطب، میشود ماموریتی سرّی که دستورِ آن از پائینترین طبقات وزارتخانه انگیزهها صادر میشود؛ هرچند که نقشه آن را در طبقات بالا و اتاق ذوق و خلاقیت میکشند.
یک حسِ تازه: همه چیز تمام میشود؛ حتی من
پسربچه اینگونه مرد میشد؛ هربار که آدم بدهای را درک میکرد؛ هر گاه که میفهمید آنهایی که حالا بد شدهاند، همانهاییاند که صرفاً با او اختلاف نظر داشتند یا حتی خیلیشان هم نداشتند. هر بار که کمتر دکمه کشتن را فشار میداد و هربار که بیشتر به معنای پشت رفتارها فکر میکرد؛ او اینجور موقعها مرد میشد. و مردتر شدنش زمانی اتفاق میفتاد که میفهمید چیز تازهای یاد گرفته؛ یک چیزِ تازه مثل اینکه اگر حق با کسی هم باشد که در جبهه مقابلش میجنگد، چیزِ تازهای نیست. و اما در نهایت، پسربچه که حالا خیلی مردتر شده بود، مسیر برفی کوهستان را به سمت روستا در پیش گرفت غرق در این فکر که چرا در این هوای بارانی، انگار که تنها از بیش از نیمی از بدنش آب میچکد و اینگونه در افکارش غوطهور بود که در راه، صدای نفسهای ملتهبی را شنید و حواسِ چشمانش را که جمع کرد، مردی را دید که کارش تمام شده، با حفرهای در بدن که میشد آن طرفش را دید.
یک مردِ شکسته دیگر؛ با این تفاوت بزرگ که برخلافِ مردِ شکسته قبلی، این مرد سالها پیش طوری شکسته بود که دیگر نمیشد بیش از آن شکست و اگرچه خیلی طول کشید اما از همان نقطه بود که مرد، شکستناپذیر شده بود. این مردِ شکستناپذیر که برای شکستِ دنیا، قوانینِ آن و هرچیزی که دنیا روی آن استوار بود را شکست، در این گرگُ و میشی که نه قبلش شب بود و نه میشد روزی برای بعدش تصور کرد، سنگین و خسته به افقی نگاه میکرد که وجود نداشت؛ به ذرات معلق امید درونِ آسمان. مردِ شکستناپذیر که از خون، زنجیر و آتش ساخته شده بود، بر آن زمین سرد خون از بدنش میرفت و نفسهایش، زنجیر پاره میکردند. مرد در آن نقطه آخر – که میدانست آخرِ همه چیز نیست – خواست که آخرینِ خودش باشد. خواست آن نفسها، نفسهای آخرش باشند و کلماتی که از دهانش بیرون نمیآمدند، هیچگاه هم بیرون نیایند.
مشکل بزرگ درباره شخصیتهایی که در دنیای مدرن خلق شدهاند، این است که اغلب به فرد/افراد یا خالق/خالقانی تعلق ندارند که آنها را آفریدهاند. در این دنیا انسانها خلق میکنند و شرکتها تصاحب و در چنین شرایطی، سخت میتوان به نامی دل بست که صاحبش مدام در حال تغییر و تحول است. مشکل بزرگ دیگر نیز که همه چیز را حادتر میکند، سلیقه جمعی و نمودارهای اقتصادی هستند که هویت اثر را خطرناکتر از همیشه به خطر میاندازند؛ خطرناک از این حیث که دیگر اعتراضها – اگر حتی وجود داشته باشند – اهمیتی ندارند.
وقتِ آن رسیده تا خودمان را خودمانیتر بازی کنیم
میگویند مردها که کارشان تمام میشود، خداحافظی میکنند؛ برخی با کلمات و برخی بدون آنها. مردها – حتی اگر کارهای درستی هم نکرده باشند – جرات آن را دارند که آن قدمِ آخر را بردارند و از آستانه درب خارج شوند. مردهایی که کارشان تمام شده اینطور مردهایی هستن؛ شکست خوردهاند، یاد گرفتهاند و از فراموش شدن هم نمیترسند. برخی از این مردها راهشان را میگیرند و میروند تا حتی «مردهای بهتری» شوند و برخی هم همینکه «مرد باقی بمانند»، برایشان کافی است و پسربچه که حالا جوابهای مردانهاش – چه آنها که دنبالشان بود و چه آن مهمترها که از وجودشان خبر نداشت – را از مردهای دنیای نیمهخیالیاش گرفته بود، چشمانش را باز کرد. میدانست که وقتِ آن رسیده، میدانست که مرد شده است؛ او خیسِ آب بود.
گیمفا
داستانی دربارۀ وداع با بازیهای ویدیویی.. از کودکی تا بزرگی و ارزشمندترین گنجهای عزیزی که در حد فاصل میان این دو پیدا میشوند.
به قلم:
وقتی حرفهای قدیمی همه تمام شدند و نوبت به حرفهای قدیمی بیشتر رسیدند، او آنجا بود تا حرفهای قدیمی بزند. این پسربچۀ خوب، این پسربچۀ کوچکِ صمیمی و عزیز؛ این رفیق دلگرم و دوستداشتنی. راه رفتنش مثل عسل، چشمانش همیشه پایین، قلبش همیشه آرام و قلبش همیشه دوستدار حقیقت و راستی و خوبی و این پسر؛ این دفتربهدستِ قدیمی، این مسافری که در سفرش بزرگ شد و دیگر برنگشت، این پسر، در آخرین قسمت از سهگانۀ کوچک رزیدنت ایول ۴، طبق معمول جایی نشسته بود. احتمالاً در علفزارهای دوردستی و دشتهای کلانِ صبحهنگام؛ یا روی صندلی چوبی قدیمی خانۀ قدیمی هنگام ظهری که درواقع بعد از ظهر است و صدای وزش باد روی گوشهایش و خنکی هوایی که با چشمان کوچکش دیده نمیشدند روی قلبش میآمدند. در این لحظۀ عجیب از تماشای ابرهای باابهت و فکر کردن راجع به اینکه همۀ آدمها قلباً میدانند که مسئله چیست، فردی او را صدا میزند. این پسر خوب، این پسر دوستداشتنی؛ صدایی از حوالی نامعلومی میآید و سراغش را میگیرد.
لیان! لیان زود بیا باید با مهمونها خداحافظی کنی.
۱۹۹۸
لیان برای آخرین بار بازمیگردد.
خداحافظیِ لیان این رسم کهنۀ پرسابقهای بود که در دوران آغشته به ناگفتهها در یکی از روزهای ناگفتۀ زندگی برای باقی دوستان حاضر تعریف شد. در شب، در روز، در عصر، در غروبی که بعد از بعد از ظهر میآمد و در صبح؛ زمانی که همۀ پشت سیستم نشستنها تمام شدند و همه گفتوگوهای خفی و سری با لیان اسکات کندی، در غروبی که پلی استیشن دوی آن دیسکها را با عجله میچرخاند خاموش شدند. و این کودک، بعد از دیدن طلوع خورشید از پس تپههای برگی خزانیشکل و بعد از قدم زدن در جاهایی از نقشۀ بازی که نمیدانست واقعاً جزء مرحله هستند یا نه، با دستی که روی قلب کوچکش میگذارد، تصمیم میگیرد که به دلایلی برای همیشه پسر خوبی باشد.
بنابراین، حتی وقتی که در روستا با گانادوها گلاویزی میکرد، در پس همهمههای زیرزبانی قاتلان شنلپوش شیطانپرست رزیدنت ایول ۴ که عمیقاً او را به طرزی متفاوت –از بابت تشابهی که نسبت به برخی آدمها داشتند– میترساندند، میتوانست صدای خودش را در قلبش بشنود که از خیریت عمیق و عزیزانۀ موجود در ذات خوب و قلب سالم و عزیزِ دوستداشتنی از خوبی میگفت. و همیشه وقتی در نهایت یک بازی ویدیویی، زمان خداحافظی با کاراکترها یا زمان خداحافظی کاراکترها از یکدیگر میرسید، این درسهای گرفته شده نه از بازی ویدیویی، بلکه از دیالوگهای حفظیاش و قرابت قلبش به محبتش نسبت به حقیقت و آنچه که از عزیزان قلبش یاد گرفته بود تکرار میشدند؛ در پس قفسۀ استخوانی قایم شدۀ آدمیزاد، در زمزمههای ریزی که بچه کوچکها هنگام بازی میگفتند و در دلش به خودش. نامههایی از پسر کوچک برای مرد بزرگی که قرار بود در آینده بشود. از اینجا به بعد بود که هرموقع او خداحافظی میدید، یاد آن وعدهاش میافتاد با خودش دربارۀ خوب بودن، و دربارۀ فطرتی که از کودکی با او بود و دربارۀ آن روزها.
و میدانست که اینبار، وقتی لیان و امیرحسین دوباره سراغ پایان نقشۀ بازی بروند، میتوانند رد شوند. نه مثل دفعۀ قبل در داستان، نه مثل هر دفعۀ قبل دیگری، نه حتی مثل آن خداحافظی مرسوم مرحلۀ آخر بازی، بلکه یک خداحافظی مخفی از شخصیتهایی که میتوانستند خارج از دیالوگهای نوشتۀ شدۀ تیم توسعه برای آنها حرف بزنند.
و او میدانست که اینبار، این خداحافظی مثل آن دو خداحافظی قبلی نیست و اینبار، آنها واقعاً از اینجا میروند. پس او با قلبش در دستانش –که کنایه از دلهره بود– بهسراغ دوالشاک ۲ رفت و آرام سمت راست صورتش را با گونههای کوچکش روی پلاستیک سردی گذاشت بهانتظار شنیدن حرفهای لیان در آن روزی که واقعاً رسم خداحافظی شکل میگرفت و او از آنجا میرفت؛ احتمالاً به نشانۀ تمام شدن دورانی از زندگیاش که ماحصل طبیعی بزرگتر شدنش بود و مردتر شدنش.
اینبار لیان آهستهتر راه میرفت؛ با قدمهایی که مطمئنتر بودند، دستهایی که دیگر موقع نشانه گرفتن نمیلرزیدند و چشمانی پختهتر. در روزها و شبهای روستا، در پشت میز و صندلیهای دور افتادۀ کلبه نشستن وقتی که باران تند میبارید و بهسختی میشد که از ابعاد و فواصل دورتر آنچه که در برکه میگذرد را در تلقای شب و نیمهشب نگاه کرد. «چیف مندز» هم بهنظر آرامتر از قبل میرسید. به این نشانه که احتمالاً او هم دیگر تا الان فهمیده بود که زمان بزرگتر شدن و رشد کردن لیان فرا رسیده و اگر زور کدنویسی بازی نباشد، او هم شخصاً با رفتن لیان مشکلی نداشت.
لیان میتوانست مندز را ببیند بههنگام راه رفتن سنگینش و میتوانست بفهمد که واقعاً چیزی در او تغییر کرده. بنابراین، خیلی از اوقات او فقط بیرون مینشست و منظرهها را نگاه میکرد و به پسربچهای فکر میکرد که این نوشتههای موجود در نامه را نوشته باشد. به قد و قوارهاش، به اندازۀ مهر و محبتش، به شکل راه رفتنش در کوچهپسکوچههای نیمهشبی بعد از بازیهای ویدیویی و بعد از دیدن ستارههای بالای سرش در آسمان شب که برایش معلوم نبود تا زمان بزرگتر شدن و مرد جوان شدنش چندتای آنها واقعاً همانهایی بودند که قبلاً دیده بود. به دلنگرانیهایش بابت چسبیدن به خوبی و خوشقلبی و صداقت؛ اینطور بود که لیان منتظر میشد تا روز رفتن برسد و وقتی امیرحسین از او دربارۀ دوستانش میپرسید، گاهی سکوت میکرد و گاهی جوابش را میداد.
در نهایت، در ۲۵ اکتبر ۲۰۰۶ به تاریخ تنظیم شده در پلی استیشن ۲ او درحالی که همۀ کاراکترهای دیگر مشغول بودند و حواسشان نبود، تصمیم گرفت که بهاتفاق امیرحسین از بازی بروند. لیان بهدنبال امیرحسین، مسیر برکه تا راهباریکههای بالادستی روستا را پیاده رفت و در راه نگاه درختان میکرد که از ۲۰۰۴ تا آن روز هیچ رشد نکرده بودند و حتی یک برگ هم از شاخههایشان نیفتاده بود. نجات امیرحسین در عصر جدید که در آن همه همهچیز را رد میکردند جای شوخی نداشت. او به زیر پاهایش نگاه میکرد درحالی که همۀ تلههای اهالی روستا خنثی شده و خراب و جمعشده بودند و به خانههایی که از دور میدید و حدس میزد امیرحسین در یکی از آنها قایم شده باشد.
وقتی به خانۀ اول رسید، از بیرون پنجرهها نگاهی به داخل انداخت و مردی را دید که قلبش را در میآورد و در سطل زباله میاندازد. آهسته امیرحسین را صدا زد. دوبار آهسته امیرحسین را صدا زد ولی میدانست که او آنجا نیست. پاهایش را برداشت و راهی خانۀ بعدی شد و در راه حواسش بود که کسی متوجه رفتارهای شاخصش نشود. سعی کرد قبل از اینکه دوباره دلهره بگیرد از پیدا نشدن امیرحسین، این نکته را با خودش تکرار کند که ممکن است یکجا را درست نگشته باشد و اینکه قصور از تلاش کم او حاصل شده. در همین احوال بود که صدای پای تندی از پشت سرش آمد.
صورت لیان زرد شد؛ او رویش را چرخاند اما بهدلیل ضربان قلبی که ناگهانی به او دست داد، چرخاندن صورتش بهطرز غیرمنتظرهای گویی یک سال طول میکشید. امیرحسین همیشه بلند حرف میزد و در این سکوت عصرانۀ روستا، احتمالاً آخرین چیزی که او نیاز داشت لو رفتن نقشۀ سری بود. لیان خیلی تند و آهسته خطاب به امیرحسین میگوید: «امیرحسین وسایلت را جمع کن چون میخواهیم برویم. دفعۀ قبل نشد ولی این دفعه دیگر مثل آن زمانها انتظار بدی ندارم. ایندفعه جدی است. فکر میکنم که برویم؛ البته اگر تو هم واقعاً تغییر کرده باشی.»
— من عوض شدم لیان! من تغییر کردم.. برای همیشه؛ تا ابد. تا زمانی که هر روز صبح خورشید را ببینم و شبها را با ستارهها و ماه را کنار ابرهای تیرهتر شبی. من واقعاً تغییر کردم. مثل تو؛ مثل آنطور که در گذشته بودی و آنطور که حالا هستی اینبار را راست میگویم.
…
مثل اینکه امشب همه تا دیروقت بازار هستند.
لیان، ۲۶ اکتبر ۲۰۰۶
در شب، تصور ابرهای مشکیرنگ بالاسر، چراغهای ساکت، حرفهای آرام لیان درباره وعدههایش به خودش؛ دوباره، از ابتدا شروع کردن در زمانی که احتمالاً تعیینگر مهمترین نقطۀ زندگی لیان باشد. در لحظهای که پدربزرگ بیرون است و بچهها داخل، در لحظهای که من نشستهام و صفحۀ تلویزیون را نگاه میکنم، تاب زنگزدۀ همسایه، برگهای انبار شده روی هم از درختان حیاط روی کاشیهای قدیمی، بوتههای هندوانه و فلفل و پنجرههای شیشهای بزرگ و صفحهنمایشهای کوچک و تعارف نارنگی و پریدن وسط حرفهای بزرگترها و سکوت بعد از آن از ادب. لیان دوباره گونهاش را روی پلاستیک سرد مونتاژ چین و ویتنام میگذارد و از شخصیتهای ژاپنی میشنود که با زبانی آمریکایی صحبت میکنند. و همانجا برای اولینبار میفهمد که حرف قلبی حقیقی در همۀ زبانها و همۀ مکانها –اگر واقعاً خواهان داشته باشد– پیدا میشود:
در یک بازی ویدیویی وقتی که دیالوگسرایش آشنایی باشد که قلبهای سالم را خوب بشناسد، از بین تکسچرهای دیوارهای 240p و اصوات فشردۀ نامفهوم از فواصل دور، از بین شوخیهای کاراکترهای حواسپرت، یک نقلقول پیدا میشود که میگوید: بیخیال خودشیفتگان انکارگر منتظرنشسته پشت السیدیهای دیسلایکهای توخالیِ بیارزش.. بیخیال بیهودهگردهای بیخیال. سلام به خوبیهای واقعیِ واقعی.
۱۹۹۸.. هیچوقت از قلبم پاک نمیشه.
…
۲۰۱۰
بابابزرگ.. از زمانی که تصمیم گرفتیم خوب باشیم، زندگی ما تغییر کرده. لحظهای از گذشته را با لحظهای از الان مقایسه میکنیم و برای همیشه این تغییر را متوجه میشویم؛ و بعد از آن، همهچیز روشن و مشخص میشود. مثل روزی که در آن طوری احساس کردی که انگار همۀ معماهای عمرت را پاسخ دادی. در شبی که لیان قلبش گرفت و لحظهای خوابید و زمانی که بیدار شده بود، نمیدانست ساعت چند است و باران گرفته بود و صدای دوردستی خبر از آیندهای میداد که در آن، او مرد خوبی شده بود؛ یک مرد دیگر.
بهرسم خداحافظی، وقتی که بزرگتر شدم، هنوز شب بود و پنجرهها بسته بودند. گوشۀ اتاق، کنار پدربزرگ، صحبت با امیرحسین، در فکر صحبتی دوباره با لیان از پشت خوابها و رویاهای عجیب شبانه؛ هنوز کسی از بازار برنگشته بود و ابرها از پشت پنجرۀ شبِ اتاقی رد میشدند. و دیدن ابرها در چنین شبی و در چنین خوابی، درحالی که یکنفر را وادار میکردند به مسئلۀ گذران زمان و از دست رفتن فرصتهای عدیدۀ زندگی برای خوب بودن و فهمیدن معنای واقعی خوب بودن فکر کند، خواب و خیالی بود در بیداری از ترس اینکه مبادا زندگیمان را تلف کنیم؛ درست مثل زمانی که در نیمههای شب، وقتی کوچکتر بودیم از خواب بیدار میشدیم و فکر میکردیم که ابتدای صبح است و باید به مدرسه برویم.
و در این چهار سال، در انتظار بازگشتن دوستان از بازار، در انتظار بازگشتن همه از بازار، لیان واقعی، تنها با پدربزرگش در خانۀ بزرگی نشسته بود که صدای خالی بودنش بلندتر از هر صدای دیگری بود؛ حتی بلندتر از صدای اخباری که او همیشه گوش میکرد. او در طبقهای دیگر نشسته بود ولی واقعاً ننشسته بود. بیشتر اوقات را روی هر دوپایش میایستاد. او روی هر دوپایش میایستاد؛ مثل مردهایی که همیشه منتظرند.. همیشه آمادهاند. لیان هنوز در طبقۀ دیگر بود و هربار که به آینۀ گوشۀ خانه نگاه میکرد، بهنظرش هنوز همان کودک سابق میآمد. هنوز هم صدای کمی از تلویزیون نقرهای رنگش پخش میشد؛ در اتاقی که او در آن بود و از آنجا به مرد میانسال پاییندستی فکر میکرد. حواسش به پلی استیشن نبود. عبرت گرفتن از گذشتهها، نگران پدربزرگها بودن، سیدی پلیر داشتن، بچه بودن و بزرگ بودن، مرد بودن و نامرد بودن؛ وقتی خستهاش شد بعد از تماشای اینها، درحالی که جداً از بازگشتن اهالیاش ناامید شده بود، روی تخت آبیرنگش دراز کشید و به چراغ آویزان از سقف اتاق نگاه کرد و خیره شد و بعد از آن، وقتی چشمانش را آنطرف و اینطرف میبرد، تکهای از نور چراغ هنوز در نظرش با او حرکت میکرد. هرجا را که نگاه میکرد، چراغی میدید که به جایی وصل نیست. بعد از مدتی چراغش رفت؛ و بعد از مدتی، نگاهش به پنجرۀ تنهای اتاق افتاد که هنوز ابرهای مشکی شب از دوردستان بیرونیاش گذر میکنند و خاموش و ساکتاند. او حرف نمیزد؛ فکر نوشتن نامههای جدیدی داشت. انگشتان کوچکش در دستانش، دستانش مشتشده در کنارش و چشمانش تر شده از نگاه به ماه بزرگی که آن شب نگاهش میکرد، پسر قصۀ من میدانست یک چیزی هست که پدربزرگش میخواهد بگوید، این را میتواند از چهرهاش بخواند؛ از سکوت ناگهانیاش موقع روبهرویی با او. دربارۀ دنیا، دلیل نظمی که برایش مقدر شده و او را قلباً تکان میدهد، دلیل اینکه چرا هیچوقت چیزی خودش خودبهخود پیدا نمیشود.
«رزیدنت ایول ۴» از تلویزیون پخش میشد. در سال ۲۰۱۰، هنوز هم خبری از برگشتن از بازار نبود. پسربچۀ واقعی از دوردستانِ تختش به اتاقک چوبی کوچکی که از فضای خالی بین کمدها ایجاد شده بود و تلویزیون در آن نشسته بود نگاه میکرد که زیر سایههاست. از تلویزیون نقرهای قدیمی با فیشهای سفید و زرد و قرمز، لیان اسکات کندی خودش را میدید که بیحرکت گوشهای ایستاده و در شبهنگام از درون کلبه و پنجرۀ کوچکِ عجیبش، به باران و برکۀ دوردست مهگرفته خیره میشود. لیان با خودش چیزهایی میگوید اما چون صدای تلویزیون کم است، وز وزِ کوچکش به گوش بقیه نامفهوم میرسد و او کماکان نشسته، خودش از درون اتاقش پنجره را نگاه میکند، پنجره را تماشا میکند و گاهی کنارش میایستد و گاهی از کنارش دور میشود. وقتی که خیابانها خالی هستند، وقتی که ماهتاب بین ابرها گم میشود در دوازده و نیم شب، او آنجا ایستاده تا ببیند که–
«چرا اینجا نشستی؟»
صدای بابابزرگ اینگونه میآید وقتی که لیان واقعی پشتش به او است؛ او برمیگردد و بابابزرگش را میبیند که با همان موهای سفید همیشگی و مشکیهای بینشان و ابروهای مهربانش و صورت سالخورده نگاهش میکند و به دیوار تکیه داده.
–داشتم دنیا را نگاه میکردم بابابزرگ.
بابابزرگ لبخندی از روی دلواپسی و تعطف و ترحم میان میآورد که صدایی ندارد. سرش را پایین میاندازد، دوباره بعد از مدتی سرش را بالا میآورد و خطاب به تنها پسربچهاش میگوید: «همه خوابیدن لیان.» و بعد دوباره لبخند میزند ولی اینبار لبخندش فقط از روی دلواپسی و ترحم است. پسربچه روی تختش مینشیند و به احترام بابابزرگ سکوت میکند. بابابزرگ دوباره میگوید: «بیرون رو نگاه کن [..] خیابونها خیلی ساکت و خلوت شدن. خیابونها خلوت شدن؛ ساکت، حرفی نیست، مثل اینکه هیچ آدمی بیرون راه نمیره. هیچ ماشینی نیست. فقط ما هستیم لیان؛ من و تو و خدا و عزیزای قلبی که همیشه حواسشون به ما بوده و هست؛ شاید هم یکی دو تا، سه تا، ده تا، بیست تا یا صدها هزار آدم دیگه مثل من و تو توی دنیا باشن [..] ولی فکر نکنم این حوالی باشن؛ شاید حتی میلیونها آدم باشن. حالا که همه خوابیدن، من مطمئنم که هیچوقت با صدای موتور ماشین از خواب بیدار نمیشن. موتور ماشین که سهله.. حتی با صدای زلزله و طوفان و رعد و برق هم بیدار نمیشن. یه چیزی بهت بگم [..]؟ حتی اگر توی گوشهاشون بلند داد بزنی هم، شاید یکی دو تا تکون بخورن اما بازهم بیدار نمیشن.»
–بابابزرگ امشب من رو یاد یک–
بابابزرگ سریع حرف لیان واقعی را قطع کرد: «نه نه! فعلاً چیزی نگو. باور کن من هم دوست داشتم همین رو بگم؛ ولی اینجا بعضیها خوابیدن که اگر از عزیزترین آدمهای دنیا چیزی بگیم، توی خواب شروع میکنند جیغ و فریاد کشیدن و حرفهای بد گفتن و من امشب حوصلۀ اینها رو ندارم. بیا بریم بیرون هان؟ نظرت چیه؟ قدم بزنیم.. و نگران بچهها نباش. فکر نکنم حالاحالاها از بازار برگردن.»
هنوز هم رزیدنت ایول ۴ از تلویزیون پخش میشد.
…
۲۰۱۸
بابابزرگ تا زمانی که زنده بود، همۀ عمرم دنبالش بودم. همهجا؛ راه فراری نداشت. هوای من رو داشت. از وقتی کوچیکتر بودم، میدونستم که نمیتونم از جواب دادن به سوالهای همیشگیاش دل بکنم. بهخاطر همین زندگی ما مثل فیلمهای سیاه و سفید قدیمی میشد. من و بابابزرگ، بابابزرگ و من، بعضی اوقات بابابزرگِ تنها، بعضی اوقات من بدون بابابزرگ، خصوصاً وقتی که رفت، من باقی موندم و گوشهای روی یه تیکهسنگ نشستم و دوباره دنیا رو نگاه کردم.
۲۰۱۸ اون شبی بود که بابابزرگ رفت.
«[..] تو بیکاریها. چرا اینجا موندی؟ برو [..] برو؛ من میتونم از خودم مراقبت کنم. نیازی به تو ندارم. میدونی که؟»
–بابابزرگ توی زندگی،وقتی که بچه بودم هوای من رو داشتی. من هیچوقت دوستهای واقعی رو کنار نمیگذارم.
وقتی این را گفت، [..] چشمانش را بست و یاد زمانی افتاد که از دور نگاهش میکرد. ساکت و آرام از دور بابابزرگش را نگاه میکرد که با شانههای افتاده و ژاکت قهوهای و شلوار مشکیاش قدم میزند. وقتی پسربچۀ کوچکی بود، بابابزرگ با دست راستش او را بهآغوش میگرفت و دستی به مهربانی موهایش میکشید. مثل قهرمانهای قدیمیتر راه میرفت؛ با همان مرام، با همان سرسختی و آقایی و جوانمردی که از طرز کج شدن شانههایش وقت راه رفتن و پایان جملههایش مشخص بود. بابابزرگ نگاه میکند؛ به دنیا، بهصورت کوچک پسرش –که درواقعیت گاهی از پسر واقعیاش عزیزتر میشد– و میگوید: «من توی آسمون قلبم همیشه دوازدهتا ستاره روشن میبینم.. میدونی منظورم چیه [..] مگر نه؟» و پسربچۀ واقعی، درحالی که اسمش را میشنود، بدون اینکه لفظی بهکار ببرد، با بستن چشمانش میگوید: «آره.»
بابابزرگ گویی که برای آخرینبار باشد، نگاهش میکند و میگوید: «خیلی برای من عزیزی [..]. این هم از جواب همۀ سوالهایی که داری. لطفاً این گنجی که توی قلبت داری رو هیچوقت فراموش نکن؛ هیچوقت. باشه؟ مطمئن باشم؟»
[..] بدون اینکه چیزی بگوید تأیید کرد.
«اختلاف من با بقیه این بود؛ همیشه وقتی بقیه میخوابیدن، من بیدار میشدم. وقتی بقیه بیدار میموندن، من میخوابیدم. اما نه از روی تلاش برای دیده شدن، نه از روی تلاش برای شناخته شدن یا تشویق شدن؛ بهخاطر همۀ اون سالها تلاش برای یاد گرفتن و فهمیدن. برای اینکه هر حرفی که میزنم، از ته قلبم باشه. مسئلۀ من من این بود. من نمیخوام زیاد بخوابم. واقعاً نمیخوام.»
«همیشه صبح زود بیدار میشدم و تعجب میکردم که چهطوری خیابونها خالیاند. راه میرفتم، به تو فکر میکردم. به اینکه وقتی بزرگ میشی، میتونی متوجه بشی که آدمها وقتی بهدنیا میان و وقتی به رحمت خدا میرن، با خودشون چی از این دنیا میبرن؟»
«من فرصت زیادی ندارم..»
…
۲۰۲۴
رفیق خوبم
لیان قدیمی عزیز؛
از چندتا از شاگردها شنیدم که دربارۀ مردی با اوصاف تو صحبت میکردند. احساس عجیبی داشت؛ شنیدن اینکه اینجایی. من این نامه رو برای خونه قدیمیتون میفرستم. به این امید که بهدستت برسه. اگر این نامه به دستت رسیده، لطفاً لطفاً به ما سر بزن.
دوستدارت و رفیق قدیمی،
امیرحسین
وقتی [..] سوار موتور شد تا حرکت کند، وقتی که باد به موهایش و پیراهنش و کتش میخورد، بعض گلویش را فشار میداد و چشمانش واقعاً تَر شده بودند و وقتی چشمانش تر شدند، نمیتوانست جلوی چشمانش را ببیند. برای یک لحظه، [..] چون میخواست چشمانش را پاک کند، چشمانش را بست و نترسید و هنوز حرکت میکرد. او میدانست که وقت برگشتن به خانه، وقت خداحافظی است و دیدن امیرحسین بعد از هفت سال، احتمالاً او را تا حد زیادی به یاد پدربزرگش بیندازد. زمانی که او و امیرحسین پسربچههایی بیشتر نبودند و وقتی دیگر نمیتوانستند رزیدنت ایول ۴ بازی کنند –عموماً به این دلیل که خیلی سخت شده بود– تا صبح کنار بابابزرگ مرد واقعی مینشستند و او گاهی حرف میزد و گاهی اجازه میداد آنها حرف بزنند. چندسال بعد وقتی که مریضتر شد، بیشتر شبها برای هردو شعر هفتاد سالگی شهریار را میخواند و وقتی به آخرش میرسید، فارغ از بقیۀ اشعار، بیت آخر را چندبار با خودش تکرار میکرد. مابقی جملات، جملاتی بودند که او در کودکی قبلاً شنیده بود؛ ولی برحسب دانستن اشتیاق بابابزرگش به تاریخ، یک جملۀ واقعی که او دربارۀ دوروییها بهنقل قول میگفت همیشه قلبش را درگیر میکرد.
«راستی که روز را شب کردیم درحالی که برای ما دشمنتر از کسانی که ادعای دوستی ما را میکنند نیافتیم.»
[..] خودش را به گیمفا رساند. با موتورش، با پاهایش؛ موتور را گوشهای رها کرد و آرام سرش را بالا برد و به ستونهای چوبیاش نگاه کرد. به صندلیهای تکیهداده به دیوار، به امیرحسین که از پشت پنجرۀ گیمفا ناگهان متوجه حضورش میشود.
امیرحسین وسایل روی دستش را گوشهای میگذارد و از عمارت چوبی بیرون میآید. خودش را میرساند [..] و مثل دو مرد خوب که سالهاست یکدیگر را ندیده بودند، دست میدهند و یکدیگر را در آغوش میگیرند. امیرحسین با تمام وجودش لبخند میزند و میگوید:
«بوی فاضلاب میدی!»
–ممنونم!
[..] بهنظر خوشحال میآید. امیرحسین دوباره نگاهی به [..] میاندازد. اینبار دقیقتر. دوباره لبخند میزند و میگوید: «چرا نمیای داخل؟ مطمئنم خیلی وقته که اینجا رو ندیدی.» دستی بر شانههای [..] میافتد و او را تا رسیدن به داخل عمارت همراهی میکند. عمارت، با پنجرههای بیشیشهاش، و با بادی که همیشه کنارش میوزد، با غروب، با اتاقهای خلوت و خالیاش که پر از غریبه هستند، با تکهکاغذها و نوشتههایی که گاهی روی زمین میافتند و گاهی باد آنها را میبرد، با اسمهایی که روی دیوارهایش نوشته شدهاند؛ عمارت، با همۀ دانستههای کودکی، با همۀ بچگیها و بچه بودنها، با همۀ حرفهای خجالتآور و اعداد بیاهمیتی که اینور و آنور افتاده بودند، با همۀ اشتباهها و اختلاف نظرها با دیگران، با همهچیزش، دیگر جایی برای [..] واقعی نداشت. او احساس میکرد که حالا اتاقهایش خیلی کوچکتر از زمانی هستند که کوچکتر بود؛ پنجرهها زاویۀ اشتباه داشتند، خاک همهجا را گرفته بود و گاهی میتوانست حتی صدای تکان خوردن چوبهای ستونی را بشنود که هرلحظه ممکن بود بیفتند.
«هفت سال شد. حالا همهچیز فرق کرده [..]. میبینی که بیشتریها اینجا میخوابن؛ مثل خیلی جاهای دیگه. دنبال جای خواب میگردن [..].»
–آره میبینیم. ولی بیشتر از اینکه چیزها عوض شده باشن، ما بزرگ شدیم، ما عوض شدیم. ولی تو برای چی اینجایی امیرحسین؟ من فکر نمیکردم تو اینجا بمونی.
«نموندم [..]. سر میزدم ولی نموندم. دفعۀ آخر که سر زدم، راستش فضا با انتظاراتم خیلی تفاوت داشت. شنیدم که چندتا از بچههای تمیزکاری داشتن راجع به مردی شبیه به تو حرف میزدند. کت قهوهای، شلوار مشکی، با ابروهای مهربون و صورت سالخورده، موهایی که دارن کمکم سفید میشن. بهخاطر همین اومدم اینجا و میدونستم میای. میدونستم برمیگردی.»
مخاطب امیرحسین نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. امیرحسین یک میز با دو صندلی آماده کرد. از [..] پرسید: «بیا بشین [..]. چیزی میخوای بیارم؟ چای؟ آبلیمو؟ غذا خوردی؟ راستی میتونم با اسم بچگیهات صدات کنم؟»
–آره چرا که نه. از ما که دیگه گذشته این حرفها. فقط یه لیوان آب امیرحسین.
در فاصلۀ رفت و برگشت رفیق قدیمی، [..] دیگر راجع تصمیمش مطمئنتر از همیشه بود. دفعۀ قبلی که رفت، حتی اگر به زبان نمیآورد هم میتوانستی حدس بزنی که ممکن است برگردد. میتوانستی حدس بزنی که هنوز همان پسربچۀ قدیمی است. دفعۀ قبل از دفعۀ قبلی هنوز کوچک بود. ولی حالا دیگر هیچکدام از آن حدسها ممکن نبودند. پذیرایی اصلی ساکت بود. سکوتش بلند بود؛ هربار که یک صندلی را تکان میدادی صدایش در تمام اتاق پخش میشد. امیرحسین گفت: میدونی حبیب.. من فکر میکردم که با برگشتن تو بشه چیزها مثل سا–
حبیب: «من میخوام برم امیرحسین.»
امیرحسین: «تو که تازه نشستی. کجا میری؟»
حبیب: «نمیتونم بیشتر از این اینجا بمونم. تصور سابق ما راجع به این نوشتهها اشتباه بود. این رو خودت میدونی؛ وقتی ما اولینبار اینجا اومدیم، بچه بودیم.. خیلی بچه بودیم. الان از همۀ این نوشتهها، از همۀ این شخصیتها و کاراکترها و بازیها بزرگتر شدیم. حالا اونا بچهان؛ مثل بچههایی که خیلی کمتر راجع به چیزها میدونن. مثل بچههایی که هرچقدر باهاشون صحبت میکنی، زبونت رو متوجه نمیشن. حالا امیرحسین.. تو به من بگو؛ تو حاضری تا آخر عمرت، این وقتی که توی این دنیا داری رو پای تصور سابقمون بگذاری؟ حالا هم میتونی ببینی که در فاصلۀ گفتن این جمله زمان گذشت و شب شده. وقت آدمیزاد.. وقت آدمیزاد.»
امیرحسین صورتش را برگرداند و شب شده بود.
«حبیب. لااقل برای شام بمون. اینجا یه چیزی درست میکنیم. حداقل از ماکارانیهای سوختهای که درست میکردی بهتر میشه. وقتی شبها رو تا صبح پای تلویزیون بیدار میموندیم، تو همیشه گرسنهات میشد. بعد مجبور میشدیم که آهسته بیایم دنبال غذا بگردیم که بقیه رو بیدار نکنیم از خواب؛ ولی بابابزرگت طبق معمول بیدار بود. بلند شد و خودش برامون غذا درست کرد. ولی از بس خسته بودیم حتی چیزی نخوردیم؛ چون وقتی داشت غذا درست میکرد خوابمون برد!»
امیرحسین با یک اشتیاق عجیب خاطره تعریف میکرد. همیشه میتوانستی از فواصل دو یه سه متری صدای خندهاش را بشنوی. حبیب تا این قسمت آخر را شنید، از خندۀ امیرحسین لبخندش گرفت؛ ولی در عین حال که میخندید و اشک گوشۀ چشم راستش جمع میشد، دستانش را از روی میز جمع کرد؛ چون بغضی که گرفتش، سنگین بود و نیازمند کمی توان برای اینکه دفع شود. او نگاهی به چهرۀ امیرحسین انداخت و میخواست تا یک خاطره از پدربزرگش تعریف کند. کمی که گذشت، منصرف شد. امیرحسین که متوجه شده بود، خیلی عادی به صحبتهایش ادامه داد:
«میدونی حبیب.. راست میگی. چند سال پیش وقتی اومدیم، بچه بودیم. واقعاً هم بچه بودیم. یه مردی اینجا بود که میدونم میشناسیش. اون قولت؛ اون قولی که دادی…»
–آره میدونم. میخواستم بدونی که من به قولم عمل کردم.
«خوبه.»
–خوبه.. .
«حبیب.. قبل از اینکه بری. یادته وقتی از دست شیطانپرستهای رزیدنت ۴ فرار میکردیم تو همیشه چی میگفتی؟ راستی که روز را شب کردیم درحالی که برای ما دشمنتر از کسانی که ادعای دوستی ما را میکنند نیافتیم.. این بود. از اون موقع بود که میدونستم نویسنده میشی. توی سن تو، هیچ بچهای اینطوری حرف نمیزد. وقتی نگاه میکنم، انگار همین دیروز بود.. ولی وقتی دوباره نگاه میکنم زمان زیادیه.»
بغضی که اینبار در چهرۀ حبیب از یاد بابابزرگ میافتاد از دفعۀ قبلی سنگینتر بود. حبیب سعی میکرد صورتش را از امیرحسین پنهان کند؛ دیر شده بود. حبیب همیشه تلویزیون را روشن میگذاشت؛ امیرحسین اشکهایش را دید که چهطور یکی یکی روی چوب خشک میز قدیمیشان میافتند و چهطور با هربار افتادن، بازتاب صدای اشکهایش در عمارت پخش میشد. حبیب از صمیم قلبش یا علی گفت، بلند شد و کت قهوهای را برداشت، نگاهی به بیرون پنجره کرد و ماه را دید که چهگونه مثل همیشه درنظرش ساکت است و ابرهای مشکی شبانه از کنارش و اطرافش میگذرند. بهوقت نشستنش، بهوقت بلند شدنش، او احساس کرد که بعض هرلحظه میتواند از دستش بیفتد و روی زمین بشکند.
حبیب با قلب مهربانش آرام و آهسته، برای اینکه بتواند خودش را جمع و جور کند، چشمانش را از ماه و ابرها و نور ماه روی دشت برداشت و بهسمت درب خروجی رفت. موتورش از دوردست زیر نور ماه مشخص بود و هیچ احدی آن اطراف پرسه نمیزد. آرام راه میرفت؛ مثل لیان، مثل شبهای کودکی کنار بابابزرگ. مثل علاقۀ بیحد و حصری که به یادگاریاش داشت، به جملهها، به حرفها، به عزیزترینهای قلبش، بهوعدهاش راجع به نگهداری از عزیزترین گنجش. این آخرین نوشتۀ باقی مانده بود.
خداحافظ حبیب.
«من هم همراهت ببر.»
پر بحثترینها
- نقدها و نمرات بازی STALKER 2 منتشر شدند
- از صنعت بازی های ویدیویی در سال ۲۰۲۵ چه انتظاراتی داریم؟
- شایعه: کمپانی مادر FromSoftware احتمالا برای جلوگیری از تصاحب خصمانه از سوی یک شرکت کرهای به سونی مراجعه کرده است
- رسمی: شرکت مادر FromSoftware پیشنهاد خرید از سوی سونی را تایید کرد
- شایعات مربوط به حضور God of War در TGA 2024 قوت گرفت [تکذیب شد]
- گزارش: GTA 6 وضوح فوقالعادهای روی پلی استیشن ۵ پرو خواهد داشت
- سازنده STALKER 2 به دنبال بررسی بازخوردها و رفع سریع مشکلات بازی است
- بازی STALKER 2 در عرض دو روز بیش از ۱ میلیون نسخه فروخت
- آیا بازیهای ویدیویی به ما آسیب میرسانند؟
- پلی استیشن برای ۱۰ سال متوالی نمایندهای برای بهترین بازی سال داشته است
نظرات
زیبا بود و زمانبر برای نویسنده و مخاطب d
به نظرم بهترین خداحافظی رو مافیا ۲ داشت چه من کشتم برای ، چه اونجا که ماشین میپیچه واقعا یه شاهکار بود
اگر مطلب رو میخوندی متوجه میشدی که بازخوردی که نویسندگان این مطلب لایق و منتظرش هستن استفاده از «D» و شنیدن نظر شما در مورد بهترین خداحافظی در بازی ها نیست. این طور که به نظر میرسه این یک خداحافظی احساسی هست و گویا حسین غزالی عزیز و امیرحسین نصرتی عزیز دیگر نمیتونن در گیمفا کنار ما باشن.
پس بهتره بابت زحمت فراوانی که کشیدن تشکر کنی و براشون آرزوی موفقیت داشته باشی.
عه جدی
امتحاناته دبیرستانه نتونستم کامل بخونونمش
مافیا هرچقدر هم خداحافظیش بهترین باشه
باز به خداحافظی دارک و غمناک رد دد ۲ نمیرسه
البته هر کسی یه نظری داره امیدوارم ناراحت نشی🙂
نه بابا عزیزی داش
خیلی قشنگ بود
آی دونات نو ….آی …آی دونات نو
خدایش کی مقاله رو از اول تا آخرش خوند؟!
نخوندم 🗿
ولی خیلی قشنگ بود 😁
عملا هیچکس
هر کی گفت من از طرف من بزن تو دهنش
با این سرانه مطالعه
من خوندم، گریه کن 👹
مقاله زیبایی بود
When the time is come
just go go
Dont look back
Go…
ارتور مورگان اسطوره بی تکرار
نوشته زیبا و دلنشینی بود.
باخودم گفتم مرد حالا که حرف خاصی برای گفتن نداری حداقل یک اشتباه تایپی از متن بگیر بعد خداحافظی کن، “برای بعد از بعد الظهر میآمد” حس می کنم الظهر نیاز به اصلاح داشته باشه
خداحافظ
سلام.
خداحافظ؟از گیمفا رفتی؟
😪
یک ساعت خوندم😂
خسته نباشید دلنشین و جذاب و خواندنی و به یادماندنی بود 🙏🌷
علییییی
تو چقدر از منم بیکارتری؟؟!
کنکور هم که هیچی کلا!!
سلام به آقای غزالی عزیز
بعد از مدت ها با خواندن این مقاله خواستم یک کامنت بزارم و از ته دل بگم که خیلی زیبا و آشنا بود ممنون که هنوز هوای قدیمی های سایت رو دارید
خسته نباشی مرد…
خسته نباشی بابت تموم سالهایی که بودی…
خسته نباشی بابت قدم آخرت؛ این قدم پُرزحمت آخرت:)
خسته نباشید ، مثل همیشه عالی بود:))
سلام برسونید!
کاور مقاله💔
مقاله زیبایی بود
بدرود آقای غزالی و قلمتون روان
یه دوستی داشتم که همیشه از همین داستانها و مطالب الکی ثقیل و پوچ می نوشت و همیشه تصور میکرد که قلمش ادبی هست…
سلام. بفرمایید کجای کار مشکل داره تا ما ببینیم بلکه براتون توضیح بدیم. چون من حقیقتش از هر کلمهای بدم نیاد، از این کلمه «پوچ» متنفرم. هر جمله نوشته ما هم دقیقاً مخالف این کلمه بود چون زندگی مسیر درست و صحیح داره و آدمی که روی مسیر صحیحش حرکت نکنه باخته. ما هم هیچوقت ادعایی نداشتیم. هیچوقت. همیشه هم گفتیم که عددی نبودیم و نیستیم. هیچ تصوری هم راجع به قلم و این حرفها نداشتیم.
🔶 (حسین غزالی): سلام خسته نباشید آقای غزالی یعنی شما و آقای نصرتی کلا قراره از گیمفا برید؟
سلام. سلامت باشید. بله.
🔶 (حسین غزالی): ای بابا واقعا خیلی ناراحت شدم شوکه شدم یهو، جاتون خیلی خالی میشه نمیپرسم علت رفتنتون چیه چون شاید دوست نداشته باشید بگید چون اگر لازم بود خودتون میگفتید با شناختی هم که ازتون دارم میدونم حتما دلیل موجهی دارین چیزی ندارم بگم جز اینکه براتون آرزوی سلامتی و موفقیت بکنم امیدوارم هرجا که هستین در کنار خانواده سالم و سلامت باشین و به هر آرزوی دارین برسین به شخصه فراموشتون نمیکنم و همیشه به یاد خودتون و مقاله های زیباتون هستم هم شما و هم آقای نصرتیه عزیز ❤️👋
ما تو مازندران یه مثال داریم اقای غزالی
میگن فکر کن بشکسته رادیو وز وز کرد
طرف مثل رادیو شکسته وز وز میکنه،اهمیتی نده و pass away
ادم به هرکدوم از این شر و ور ها بخواد بها بده که عمرش تلف میشه
جناب غزالی از اونجایی که امثال فقرایی مثل من تیک آبی ندارن، پیاماشون ماهی یه بار تایید میشه میاد اینجا و تا بیاد و شما جوابی بهش بدی، موضوع لوث و فرسوده میشه. سر فرصت مقالتونو بازخوانی خواهم کرد و در حد سواد خودم خدمتتون درس پس خواهم داد.
راستش با اون بخش مردتر شدن چندان موافق نیستم، مرد شدن که فقط به جدی شدن و اخمو بودن نیست. رویکرد شازده کوچولو رو بیشتر دوست دارم، دنیای بزرگترا خیلی کثیف و حریص و مسخرس. ته همه داستانا مرگه دیگه، شاید خوشحال نباشیم ولی حداقل با دیدن یه سری چیزا ذوقزده بشیم باز خوبه.
یه جایی هم خونده بودم که ما دلمون برای لحظات تنگ نمیشه، دلمون برای خودمون در اون لحظه تنگ میشه و حتی اگه برگردیم اونجایی که بودیم دیگه اون حسو نخواهیم داشت، چون این ماییم که تغییر کردیم.
و شما هم تغییر کردید
موفق باشید و خدانگهدار.
ممنونم از دیدگاهتون:)
متوجه شما هستم… اتفاقاً، اینجا مردتر شدن لزوما به معنی جدی و اخمو بودن نیست. منظور ما تجربه کردن و یاد گرفتن از تجربهها و در نتیجه، بزرگتر شدنه…
و درسته:)
باز هم ممنون و خدا نگهدار شما هم:))
سلام. من با نظر شما مخالفم. متوجه نمیشم که نظرتون چهطور با نوشته بنده ارتباط پیدا میکنه. اولاً چه کسی گفته که مرد شدن در اخمو شدنه؟ کجای نوشته ما همچین حرفی زده؟ ثانیاً همون رویکرد ناقص شازده کوچولو هم اصلاً اون چیزی نیست که شما دارید میگید. صرفاً چندتا رفتار ناشایست و اشتباه از آدمها رو گوشزد میکنه نه چیزهایی که شما میگید. اگر از بعضی آدمها کار اشتباه سر میزنه، علت داره. ولی دلیل نمیشه که چشمتون رو روی خوبیها و درستیها ببندید. دلیل نمیشه که این نتیجهگیریهای عجیب و غریب و عجولانه رو داشته باشید. یه بار دیگه نگاه کنید…
شما بین مرد شدن و کم شدن علاقه فرد به گیم یه رابطه مستقیم در نظر گرفتید
اساسا نشون میده دیدگاه این متن از مرد همون اخمو رویاییه که هیچوقت گریه نمیکنه
اون تیکه آخر کامنت قبل هم در ارتباط با برگشت دوبارتون بعد از خداحافظی اول بود.
سلام و درود خدمت آقای غزالی و آقای نصرتی و خسته نباشید بخاطر زمانی که گذاشتید و این متن رو آماده کردید
اگه درست متوجه شده باشم این آخرین مقاله شما در گیمفا بود و برای من یکم ناراحت کنندس؛ تمام مدتی که از قدیم تا حالا به گیمفا میومدم به غیر از دنبال کردن اخبار و نقد ها یه دلیل دیگه هم داشتم، اونم وجود این دست مقاله ها اوی این سایت بود که مشابهش اصلا توی سایت های همسایه پیدا نمیشد.
از هر دوی شما بخاطر مقالاتی که تا کنون نوشتید و باعث شدید من و افرادی مثل من حتی اگه شده باشه برای دقایقی پای مطالع بشینیم و چیز های جدیدی هم از بازی ها و هم از زندگی یاد بگیریم ممنونم
امیدوارم که در تمام طول زندگیتون موفق و سلامت باشید
و در نهایت، خدانگهدار ❤️
واقعا زیبابود و جذاب🌹
خسته نباشید هم خدمت اقای غزالی و هم اقای نصرتی که خیلی دوست دارم بیشتر بنویسند و ما استفاده کنیم و چیزی یاد بگیریم اون قسمت هم که یه عکس از کریتوس گذاشتید و گفتید که: “یک مرد شکسته دیگه…هیچ گاه نیایند” خیلی دوست داشتم و در ادامه اون متن طلایی اخرش: “مشکل بزرگ درباره شحصیت هایی که… اهمیت ندارند” چقدر درست و به جا بود.
اقای غرالی واقعا از همین فرمون و لحنی که دارید می نویسد و میرید جلو راضیم و لازم نیست مثل یکی دو مقاله اخیر واضح بخواید بگید مطلبی رو… چرا که کسی که خودش دنبال فهمیدن و یاد گرفتن هست میگیره یا به قول خودتون یا بابابزرگ “نه نه! فعلاً چیزی نگو.باور کن من هم دوست داشتم همین رو بگم؛ ولی اینجا بعضیها خوابیدن که اگر از عزیزترین آدمهای دنیا چیزی بگیم، توی خواب شروع میکنند جیغ و فریاد کشیدن…”
چیزی که اینجا رو و این سایت رو همیشه دوست داشتم و تو قلبم بوده وجود ادم هایی مثل شما و اقای نصرتی و خصوصا چنین مقاله هایی بوده…
امیدوارم هر جا که هستید چه شما اقای غزالی عزیز و چه اقای نصرتی دوست داشتنی (که مثل خودم فکر کنم هنوزم عاشق کریتوس منهای این اواخر… باشه) همیشه سلامت باشید و واسه ما مقاله و مطلب بنویسید…
سلام محمدامین، ممنونم از نظرت و لطفهایی که به ما روا داشتی:)
تا جایی که یادمه، همیشه وقتی اسمت میومده میشد استفاده کرد وی اد گرفت و کیف کرد…
ممنون رفیق گیمفایی؛ ممنون که این مدت کنار ما بودی:)
نه آقا مرد که گریه نمیکنه…
حیف این قلم که بخشکه. امیدوارم هر جا میرین موفق باشین
نمیدونم این متن و میخونید یا نه
اما مهم نیست خونده شدن یا نشدنش
به قول آقای امیرحسین نصرتی تو قسمتای اول متن
مهم نیست بودن یا نبودن و دیده شدن یا نشدنمون
اما خوب به رسم ادب گفتم منم باهاتون خداحافظی کنم
با دو نویسنده خوب
با دو انسان خوب
همیشه از خداحافظی متنفر بود
از آمدن هایی ک به رفتن ختم میشدند
نمیدانست قصه های زندگیش زیبا بودند یا آن قدم های سریع عقربه های ساعت باعث میشد گذشته زیباتر به نظر برسد
نمیدانست باید چه کند
مانند مورچه ای که در یک فضای بسته گیر افتاده بود و هرچقدر حرکت میکرد به علت خاصی نمیرسید
فقط میدانست ساعت ها می آیند و می روند و او همچنان در حال قدم زدن است
فریاد هایش را کسی در این فضای سربسته نمی شنید
آخر میخواست بداند چرا؟
چرا باید شروع قصه ما پایانی داشته باشد؟
چرا باید شعر زیبای شروع یک غنچه به درد پژمردگی و زخم آلوده شود
هرگز درک نمیکرد و فقط فریاد میزد
فریاد هایش گوشش را کر کرده بود و دیگر چیزی نمی شنید
انگار جز خواسته اش چیز دیگری نمی شنید
حتی سکوت نیز در گوش او فریاد میزد و او هر روز آشفته تر از دیروز نمی دانست در میان تلاطم افکار ذهنش به کدام سو پناه ببرد
اما نمیخواست
ندانسته تمام شود
هر روز پافشاری میکرد
میخواست حقیقت خودش به سمت او بیاید
نمی دانست چگونه
شاید انگار دلش میخواست
یک پرنده با نامه بسته شده به پاهایش بیاید و کل حقیقت هارا برای او اشکار کند
انتظار زیادی بود؟
شاید به قیمت بی ارزش بودن انتخاب هایش منجر میشد اما هرچه که بود فهمید
قدم هایش دیگر دلیلی ندارند
یا او نمیتواند دلیلی پیدا کند
انگار باید از میان قدم زدن و ایستادن
یکی را انتخاب میکرد بی دلیل
با وجود هر اتفاقی یا باید حرکت میکرد
یا باید انقدر خود را به خاک میمالید که بدنش غرق به خون شود
انتخاب با او بود و دلیل ها مجموعه ای تهی
خدانگهدارتون آقای امیرحسین نصرتی
و آقای حسین غزالی
سلام فرید جان. درباره چیزها نمیشه زود قضاوت کرد. توی سال های اولیه جوانی و نوجوانی، ممکنه فردی به اشتباه از روی کمبود دانشی که داره، نتیجه اشتباه بگیره. جواب ها همه حی و حاضرند، دلیل ها همه قوی و خوب و صحیحاند، و زندگی پر از پاسخهایی هستش که شما باید درست نگاه کنید تا ببینیدشون. اگر هم درباره چیزی نمیدونید، بپرسید. از آدمهای خوب و فهمیده و اهل علم بپرسید که جواب میگیرید.
متشکرم.
ما هم هر صحبتی اگر بود، در حد خودمون پاسخگوی شما هستیم.
دلیل ها مجموعه ای تهی…
میدونی فرید، هرکس توی زندگی به یه حقیقتی میرسه
و احتمالاً اکثرمون هم اون حقیقت رو به عنوان واقعیت میپذیریم…
“دلیل ها مجموعه ای تهی”… اینم یه جور حقیقته و من میفهمم و درکش میکنم:)
ممنونم بابت خوندن خداحافظیِ ما و ممنونم بابت تایپ این خداحافظی قشنگ و بازنایستادنت:))
درود به عزیزان نویسنده
بنده بنظر مثل شما مرد شدم و از کودکی فاصله گرفتم باید از قلم زیباتون تشکر کنم
جناب غزالی امیدوارم این کامنت رو ببینید
بعد از گیمفا به نویسندگی ادامه میدید؟ اگر بلی لطفا معرفی کنید کجا نوشته هاتون رو منتشر میکنید تا ما فیض ببریم از نوشته هاتون
خداحافظ شما
سلام. خوب هستید؟
وقتی شرایط زندگی جدی میشه، اونوقت دیگه ناگهان میبینید چهطور بازیهای ویدیویی هیچ اهمیتی ندارند. اونوقته که از اعتبار و اولویت و اهمیت ساقط میشن. این رو یادتون باشه. یه وقت نگاهتون به این رفقای حاضر در سایت نباشه که تا چنین حرف هایی رو میشنون، برای ما دم از هنر و درس و عمق معانی نهفته در بازیهای ویدئویی حرف میزنن چون همه اینها مشتی بهانه صرف برای فرار از پاسخگویی بیش نیستند در انتها.
این رو هم شخصی داره به شما میگه که خودش ساعتهای ساعتهای ساعتها رو تلف کرده پای اینکه همین //هنر و معنای// بازیهای ویدیویی رو مثلا توضیح بده برای مخاطبی که اصولا در وهله اول چنین چیزهایی اصلا براش اهمیتی ندارند چه برسه به اینکه از اینها دفاع کنند. آن دسته باقی که ادعا میکنند چنین چیزهایی هم براشون اولویت دارند، در نهایت تعدادی پسربچه جوان ۲۰ یا ۳۰ و اندی ساله از آب درمیان که هنوز در خامی نوجوانگونهای گرفتارند برای اینکه نوعی اقبال اجتماعی اینترنتی یا نوعی ادابازی مثلا متفکرانه دربیارن برای جمعیت مخاطبین سایت که ۱۳ تا ۱۸ سال دارند. با کلمهبازیهای بی پایان و نقل قول از فلانی و بهمانی. کمی که متوجه تکنیکها و روش کار پشت صحنه که باشید، میفهمید که درنهایت هم نتیجه خاصی گرفته نمیشه از این همه بررسی این و تحلیل آن و ترسیم فلان و از این دست کارها. میدونید چرا؟ من بهتون میگم چرا. چون خود بازیهای ویدیویی هستند که اصولا حرف مفیدی برای گفتن ندارند. باز میدونید چرا؟ چون بازی ویدیویی به عنوان محصول تجاری، ذاتا و اجبارا باید یک محصول کلی و عمومی باشه و تا جای ممکن قابل تجربه بشه توسط همه نوع آدم با همه نوع دیدگاه و سطح فکر تا به مرحله فروش و تولید انبوه برسه. این یک واقعیته. اگر هم شخصی قرار باشه حرف مفیدی بزنه، باید از دانستههای خودش اضافه کنه و درواقعیت چیزهایی رو بگه که اصلا خارج از بازی های ویدیویی هستند. و درنهایت کار دیگه واقعا درباره بازی ها نمیشه. به خاطر همین هستش که میبینید درباره ما هم نوشته ها رفته رفته از بازیهای ویدئویی فاصله میگرفتند و به زندگی واقعی نزدیکتر میشدند. این دقیقا روندی هستش که آدمها بعد از اینکه متوجه این مسائل میشوند طی میکنند.
خیلی از همکارای قدیمی ما هم چنین روندی رو طی کردند. به هر حال فعلا تا جایی که ما میبینیم، کسایی که خودشون رو نویسنده تحریریه اسم میذارن، مثل مرغ بریونی مدام میان و میرن ولی خیلی از دوستان قدیمی ما روندی که در زندگیشون در قبال بازیهای ویدیوی طی کردند به همین شکل گذشت.
خلاصه حرفهای ما هم همیشه این بود که وقتی درس مهم رو گرفتیم، یاد بگیریم و برنگردیم سراغ همون پله اول. به خاطر همین بود که خواسته ما از صمیم قلب برای همه بچه های خوبی که توی گیمفا هستند، اینه که متوجه باشن و شاید متوجه بشن که روزی که بالغ بشن، دیگه اصولا نیازی به بازی ویدیویی برای فرار از حقایق زندگی نداشته باشن.
اون چیزی که قلب سالم و عزیز آدمهای خوب، مردهای خوب توی زندگیاش نیاز داره، حقیقتیه که در کلام پیامبر خدا و اهل البیت علیهم السلام لحظه لحظه تا ابد منور و نورانیه. این رو برای قلب های با صداقت گفتم. و این رو به شما میگم چون خوشم نیومد بعد از این همه سال که همیشه نظر همه دوستام رو پاسخ میدادم، نظر و سوال شما رو بی پاسخ بذارم. شما هم مثل بقیه دوستان گیمفایی ما. و در این باره هم نگاه نکنید اگر شرایط عمومی و روانی و رفتاری در یک قسمت از زمین چه طوریه. نگاه نکنید که رفتارها و اشخاص دغلباز چه میگن. شما به خود مطلب نگاه کنید. و این رو باز شخصی بهتون میگه که قبلا مسیرهای مختلف رو گشته. و خجالت نمیکشه که حقیقت رو بگه. چون این همین اتفاق و مسیری که بازیهای ویدیویی طی میکنند، برای چیزهای توخالی و بی ارزشی مثل فلسفه و فلان سبک و فلان مکتب تکرار میشن. دستشون که رو بشه، وقتی یاد بگیرید که در واقعیت چه طور با کلمه بازی میکنن، چه طور با کلمات دغلبازی میکنند، اونموقعست که میبینید وقتی شرایط زندگی جدی میشه، و آدم با اصل زندگی روبهرو میشه نه فانتزی و خواب، چهقدر اینها بی اهمیت و بیاساس میشن. چه طوری محو میشن.
بنابراین داستان بازیهای ویدیویی برای ما تموم شده است رفیق گیمفایی خوب ما. خیلی وقته که تمام شده. دوست داشتم این آخرین کلام و نظر رو داشته باشید از ما اگر قابل بدونید. ممنونم و متشکرم خیلی زیاد بابت لطفهاتون طی مدتهای مختلف.
یا علی
یا علی