تحلیل و نقد فیلم Greyhound | فایِر فایِر!
**هشدار اسپویل**
حقیقتش را بخواهید، لحظه انتخاب بین چند فیلم برای تماشا چشمانم دوخته شدهبود به نام کارگردان، نویسنده یا بازیگران تا حداقل با یک اثر فاجعهبار روبرو نشوم. تا اینکه فیلم «گریهوند» با بازی تام هنکس به چشمم آمد. با خود فکر کردم احتمالا بازیگری با سابقه تام هنکس و کارنامهای پربار در کار کردن با فیلمسازان مهم معاصر، در سال ۲۰۲۰ در فیلمی که نتوان آن را تا به انتها دید علیالقاعده بازی نخواهدکرد. درواقع دلخوش کرده بودم به اینکه هنکس احتمالا فیلمنامه را میخواند و میشود به انتخابش اعتمادی نسبی داشت. تا اینکه با اثر مواجه شدم و تمام پیشفرضهایی که عرض کردم فروریخت و بعدتر متوجه شدم که خود جناب هنکس، فیلمنامه را نوشته و حتی یکی از تهیهکنندگان فیلم است.
همانطور که اشاره کردم، امید بستن به حضور تام هنکس نیز امروزه اشتباه است. واقعا نمیدانم فیلمساز با چه اعتماد به نفسی سراغِ این فیلمنامه رفته است؟ البته درستتر این است که بگویم کدام فیلمنامه؟ واقعا آیا فیلمنامهای در کار بودهاست؟ به نظرم تام هنکس همان بازیگریِ خود را کجدار و مریز جلو ببرد خیلی بهتر است تا اینکه اینچنین چیزهایی تحت عنوان فیلمنامه بنویسد! واقعا آیا متنِ فیلم چیزی جز این است که مردی در یک کشتیِ بزرگ مدام راه برود، با دوربینش این طرف و آن طرف را نگاه کرده و «فایر فایر» کند؟ بشخصه چیزی جز همین یک جمله به عنوان فیلمنامه نمیتوانم متصور بشوم. فیلم به حدی ناچیز و ماقبلِ بحث جدی است که حتی برای خود بنده نیز اکنون این سوال را پیش آوردهاست که چرا باید برای اینچنین اثرِ افتضاحی نقد نوشت. اما حس میکنم ارائهی چند نکتهی کوتاه دربارهی بدیهیاتِ سینما و الفبایِ آن در حدی که مایهی آزارِ خواننده نشود مفید باشد. بخصوص که اکنون میبینیم فیلم مورد بحثمان، بازیگری به شهرتِ هنکس را در اختیار دارد و خروجی کار چیزی شدهاست که اصلا نمیتوان نامِ فیلم بر آن گذاشت. در ادامه همانطور که عرض کردم، نکاتی چند دربارهی گریهوند خواهمگفت که شاید نقد مختصر اما مفیدی باشد. طبیعیست که بعضی از این نکات آنقدر بدیهی و ساده هستند که رعایت نشدنشان در یک اثر سینمایی موجب حیرت است.
داستان فیلم به جنگ جهانی دوم بازمیگردد و مأموریت یک کاپیتانِ کشتیِ امریکایی به نام «ارنست کراوس» در آبهای آتلانتیک. سوال و نکته اول اینجا مطرح میشود که در طول تماشای فیلم، ما به چه چیزی از زمان و مکان این واقعه پی میبریم؟ به راستی این چیزی که ما میبینیم در جنگ دوم تعریف میشود؟ فرقی داشت که همینها را به جنگ اول منسوب میکردیم و یا هر زمان و مکان دیگری؟ آنقدر این اثر بی زمان، بی مکان و بی هویت است که میتوانیم تمام این درگیریها را به هر زمانی نسبت دهیم. این مسئله قطعا به این باز میگردد که فیلمنامه، حتی یک خط قصه هم ندارد. حقیقتا قصهی فیلم چیست و چه فرقی میکرد با یک فیلم کوتاه روبرو بودیم و یا با یک اثر نود دقیقهای؟ آیا نمیشود نصف صحنههای اثر را در تدوین حذف کرد و یا اصلا ندید؟
نکته بعدی درباره آدم اصلی فیلم یعنی کراوس با بازی تام هنکس: اگر دقیق تر به این آدم نگاه کنیم، احتمالا این میزان از سهلانگاری در شخصیتپردازی و البته رضایت هنکس برای ایفای نقشِ این موجود بی جان برایمان مضحک و عجیب خواهدبود. حقیقتا این کاپیتان کیست؟ ما چه چیزی از او میبینیم؟ ابتدا و انتهای فیلم، دو مسئله به او وصله میشوند که هردو را میتوان حذف کرد: اول، رابطهاش با زنی که در ابتدا میبینیم و دوم، دعا خواندنها و تمایلات مذهبیای که در چند دیالوگ یا سکانس شاهدیم. واقعا اگر هر دوی اینها به کل نبودند، چه تفاوتی در مواجههی ما با اثر رخ میداد؟ آیا این بدین معنی نیست که هیچکدام از موارد گفته شده، کارکردی دراماتیک ندارند؟ احتمالا فیلمساز و فیلمنامهنویس با سینما شوخیشان گرفته که فکر میکنند با صحنهای از دعا خواندن، آن هم در میزانسنی بسیار بد میتواند تمایلات مذهبی برای کاراکتر بسازند. باید گفت که در سینما، کاراکتر باید نبض داشته و اعمال و رفتارش مختص به خود او باشند و نه اینکه از بیرون تحمیل گردند. اینجا این تمایلات مذهبی کجا از آنِ کاراکتر میشوند و یا نقشی در طول قصه ایفا میکنند؟ فیلمسازان امروزی یک وقت «گلادیاتورِ» «اسکات» را نبینند، چون ممکن است خدای ناکرده چیزی از سینما و خلق کاراکتر با تمایلات مذهبی بیاموزند!
در قسمتهایی به این اشاره میشود که این اولین مأموریت کاراکتر اصلی ماست. سوال برایمان پیش میآید که اگر این پیشفرض وجود نداشت، تفاوتی در روند قصه ایجاد میشد؟ فرض کنیم که این صدمین مأموریتِ یک کاپیتانِ کارکشته باشد. حال چه تفاوتی ایجاد میشود؟ اگر بناست که مأموریت اول ببینیم، پس چرا نمیبینیم؟ در مأموریتِ ابتداییِ یک کاپیتان خام، باید گرههایی در قصه مبتنی بر این بیتجربگی ایجاد شود که هیچ نشانی از آن نیست. اصلا در تمام مدت اثر چه اتفاقی خاصی در خط داستانی رخ میدهد و ما چه تجربهای از تماشای فیلم کسب میکنیم؟ نود دقیقه پشت سر هم فیلمساز، هنکس را این سمت و آن سمت میدواند و مدام زاویهی حرکت را یاداور میشود یا فرمانِ آتش (فایر) میدهد. واقعا چه اتفاقی جز این میافتد؟ باید اشاره کرد که در یک فیلمِ خوب، تماشاچی باید بتواند کاراکتر، فضا و کشتی را به عنوان یک تجربه منحصر به فرد از نزدیک لمس کرده و از طریق قصه، همراه با کاراکترها این سفر دریایی را تجربه کند. کاراکترها و کشتی باید نبض داشتهباشند و وقتی این نبض شکل گرفت، ما نبردهای نظامیِ حقیقی را شاهدیم نه چنانکه در گریهوند رخ میدهد، نمایشهای مضحکِ تکنولوژی زده که بهره چندانی از تکنیک نیز ندارند. تمام نماهای نسبتا درشتی که فیلمساز از افراد حاضر در کشتی میگیرد بیمعناست و بیاثر؛ زیرا ما اصلا اینها را از قبل نشناختهایم و شریکِ آنها در تجربه حسی نمیشویم.
علاوه بر این موارد، خود کشتی نیز حتی برای لحظهای جان نمیگیرد. در ابتدای فیلم، یک نمای لوانگل (low angle) از گریهوند داریم و تمام. فیلمساز فکر میکند دیگر با همین نما کشتی را تبدیل به کاراکتر کردهاست. یک فیلمسازِ حتی متوسط این را میداند که کشتی باید در بستر قصه و همراه با آدمهای درونش تبدیل به کاراکتر شود و جان بگیرد. اینجا ما نه قصهای داریم و نه کاراکتری. مهمترین آدمِ فیلم (کاپیتان) آنقدر اخته، بیمایه و ماقبلِ کاریکاتور است که حتی نمیتوان گفت به یک تیپِ ساده تبدیل گشته. دقت کنید لحظاتی را که به طرز مضحک و تحمیلیای چند نفر از افرادش و آشپزِ کشتی کشته شدهاند؛ دقیقا چه واکنشی از دل این سکوتهای بیاثر و بیحس در میآید؟ بنظرم گریهوند حتی در یک نما هم نشانی از شعورِ سینمایی در خلق کاراکتر و افشای حسهای او ندارد.
دو نکته دیگر درباره اثر مورد بحث باید ذکر کنم؛ اول اینکه، خلق نبرد نظامی در سینما، بلدی میخواهد و با مُشتی اسپشال افکت (special effect) دمدستی و تیر و تفنگ از آب در نمیآید. جالبتر آنکه فیلمساز ما آنقدر اعتماد به نفس دارد که کلِ روایتش را به حضور در کشتی محدود میکند و قصد روایت نبرد از یک سو را دارد. نتیجه هم این شدهاست که میشود هشتاد درصد فیلم را حذف کرد بدون آنکه لطمهای به آن وارد شود. تمام نبردهای بیامانِ فیلم، بدون کوچکترین منطق سینمایی و دخالت حسیِ تمشاچی صورت میگیرد. ما چه چیزی از جغرافیای نبرد میبینیم؟ دشمن کدام سمت است و نیروهای ما کدام سمت؟ چه خطری برای کشتی وجود دارد؟ هدف از این سفر و اسکورت، کجا به تصویر کشیده میشود؟ دقت میکنید که تمام این پرسشها ناظر بر خلأ عجیب درون فیلم است؛ خلأِ ناشی از قصه نداشتن. هیچ کجا ما خطر جدیای را حس نمیکنیم چون چیزی از میدان نبرد نداریم. تقریبا تمام نماهای اکستریملانگ از دریا ناموفق است و چیزی از یک نبرد دریایی به ما نمیدهد. نه قدرتی از طرف آلمانیها شاهدیم (جز یک پیغامِ فوقالعاده بیربط به کلیت اثر که نیروهای گریهوند را تهدید میکند و ادامهای هم نمییابد) و نه رفت و برگشتی جنگی و نه تعلیق و التهاب. تعلیق که پیشکشِ فیلمساز، حتی یک التهابِ بسیار جزئی هم در طول نود دقیقه شکل نمیگیرد و فیلمساز فکر میکند با دویدن فیلمبردار به دنبال آدمها یا موسیقیِ سرسامآورو بسیار بد میتواند التهاب بیافریند. باید گفت که التهاب، از دل قصه و کاراکتر خارج میشود و نه با تحمیل موسیقی به لحظات. هیچکدام از لحظاتی که موسیقیِ ملتهب به آن حقنه میشود، دارایِ پشتوانهی روحی و دراماتیک از یک نبرد ملتهب نیست و وقتی این پشتوانه شکل نمیگیرد، این موسیقیِ پرحجم فقط اعتراف فیلمساز است به ناتوانی و نابلدیِ خود.
اما نکته دومی که بیشتر این نابلدی را به رخ میکشد: یک اثرِ جنگی که حاوی صحنههایی از نبرد است باید شعور سینمایی و دراماتیک مبنی بر حفظ تعادل حسی نزد تماشاچی داشتهباشد؛ به این معنا که نمایش پشت سر همِ نبرد دریایی و صدای موسیقی و تیر و تفنگ، تماشاچی را پس میزند و حس او را نسبت به وقایع، کرخت و کُند میکند. یک اثر جنگیِ خوب، سکوت و سکون بلد است. از دل تضاد این سکوت و لحظات نبرد، هارمونیای خلق میشود که حس تماشاچی را پس نمیزند. وقتی ما مدام، محرکهای پشت سر هم به تماشاچی وارد میکنیم، حس او نسبت به این محرکها مقاومت پیدا کرده و کرخت میشود. گریهوند باید میدانست که سکوت و آرامش در لابلای صحنههای نبرد، نکتهی بسیار مهمی است. این سکوتها و آرامگرفتنهاست که تیر و تفنگ را هم جلا میبخشد. اما فیلمساز اینجا با نابلدیِ محض، تمام اثر را با نبردها و «فایر فایر» کردنهایی پر کردهاست که هیچکدام هم نشانی از شعور دراماتیک ندارند.
فیلم گریهوند به حدی ضعیف و آماتور است که از نمونههای ایرانی هم بازی را میبازد. حضور تام هنکس در این چنین فیلمی را واقعا نمیدانم به حساب چه باید گذاشت؛ به حسابِ نویسنده و تهیهکننده بودن یا سقوط سینما و این بازیگرانِ باسابقه؟ تام هنکسی که روزی با امثال «اسپیلبرگ» کار میکرد و حتی اگر در آثاری ضعیف ظاهر میشد، میتوانستیم رگههایی هرچند بسیار کوچک از سینما را در آنها ببینیم. اما اینجا در سال ۲۰۲۰ در فیلمی بازی میکند که گویی فیلمنامه ندارد.
پر بحثترینها
- ادعای مدیر سابق Sweet Baby: استودیوها سراغ ما میآیند تا داستان بازیهایشان را بهبود دهیم
- مشخصات کامل سختافزار پلی استیشن ۵ پرو فاش شد
- مدیرعامل پلی استیشن: طرفداران باید انتظارات خود را کاهش دهند، PS5 Pro یک کنسول نسل بعدی نیست
- سازنده سابق راکستار: مردم سالها از واقعگرایی GTA 6 صحبت خواهند کرد
- ۷ بازی مخفیکاری با پیشرفتهترین هوش مصنوعی دشمنان
- تماشا کنید: گیمپلی چندین بازی روی پلی استیشن ۵ پرو
- ادعای سازنده Concord: اثری ساختیم که تجربه فوقالعادهای را به گیمرها ارائه میدهد
- تهیهکننده Final Fantasy: اسکوئر انیکس میخواهد بازیهای آینده را همزمان روی Xbox منتشر کند
- نقد و بررسی فیلم Joker: Folie à Deux | هیچ جوکری وجود ندارد
- شمار بازیکنان همزمان Dragon Age: The Veilguard در روز عرضه به بیش از ۷۰,۰۰۰ نفر رسید
نظرات
سلام علیکم، شبتان بخیر.
واقعیم همینه که هر چی اثری خصوصا داستانی و روایی، هویت داشتهباشد پس حتما تعین و دلیل و مدرک هم خواهد داشت.
وقتی زمان و مکان اهمیتی ندارد و خیلی از کاراکترها و اتفاقات و ویژگیها اهمیت یا کارکردی ندارند و این درد کلی و همهگیر است؛ یعنی اثر هویت درستی ندارد و هنوز در ذهن خالق شکل نگرفته است.
اما چرا چنین سوپ خامی جای آش را میگیرد؟ چون خالق اثر در آرزوی آش است ولی تلاشی برای آن نمیکند و قدمی برنمیدارد و ایده و اساس کارش را به اندازه یک اثر ممتاز و آش خوشمزه رشد نمیدهد.
یعنی میخواد خیار رو جای موز قالب کند و این کار را با رنگ زدن خیار شروع میکند اما اصلش اینه که خیار هیچوقت موز نمیشود.
شما یک فلسفه دروغین و تقلبی دارید و میخواهید برچسبها و تمایلات نظری خودتان را به آن بزنید، به اصطلاح شما شعار میدهید و آثارتان شعارزده ست و خالی از حس و احساس.
حالا راه این مشکل این است که خالق با خودش صادق باشد و هر چیزی که خودش میخواهد بسازد و دغدغه خودش را باور داشتهباشد نه نصیحت کدخدا را و سعی کند از زندگی خودش هنر بسازد و از زندگی خودش شاهکار هنری دربیاورد.
مشابه این فیلم گریهوند ولی خب خوشرنگتر و خوشمزهترشان بسیار هست مثل فیلم سرزمین آوارگان یا آخرین فیلم نولان تنت.
حتی آقای اسکورسیزی هم با اینکه از مافیا فیلم میسازد ولی باز نمیتواند منظور واقعیاش را صریح و شفاف نه در فیلمنامه و داستان و نه در تصویر و نما بیان کند و کمی الکن است.
حتی تارانتینو هم در فیلمهای هشت نفرتانگیز و جنگو یا خصوصا پستفطرتهای لعنتی چنین است.
حتی استاد برگمان هم گاهی در فیلمهایش و در لحظاتی که از مرگ و زندگی حرف میزند اینچنین است.
حتی فیلم انگل هم خیلی اینطوری ست.
مشکل همه اینها این است که حرفشان به زبان تصویر نیست و هنوز خام و در حد کاغذ یا حتی ذهن است و به تصویر درنیامده.
به نظرم تام هنکس یکی از بهترین بازیگراس
تقریبا هر فیلمی که بازی کرده جزو بهترین ها شده
فیلم سگ شکاری هم خیلی قشنگ بود من که از لحظه به لحظش لذت بردم…
دوستان لطفا دقت کنید که هر نقدی شاید درست نباشه