برترین شخصیت‌های دست‌ به‌ قلم در بازی‌های ویدیویی - گیمفا
برترین شخصیت‌های دست‌ به‌ قلم در بازی‌های ویدیویی - گیمفا
برترین شخصیت‌های دست‌ به‌ قلم در بازی‌های ویدیویی - گیمفا
برترین شخصیت‌های دست‌ به‌ قلم در بازی‌های ویدیویی - گیمفا
برترین شخصیت‌های دست‌ به‌ قلم در بازی‌های ویدیویی - گیمفا
برترین شخصیت‌های دست‌ به‌ قلم در بازی‌های ویدیویی - گیمفا

برترین شخصیت‌های دست‌ به‌ قلم در بازی‌های ویدیویی

حسین غزالی
۸ خرداد ۱۴۰۱ -
برترین شخصیت‌های دست‌ به‌ قلم در بازی‌های ویدیویی - گیمفا

نوشته‌ها برای خواندنی شدن به یک نویسندۀ باحال هم نیاز دارند. در این نوشته بهترین شخصیت های نویسنده در بازی های ویدیویی را پیدا می‌کنیم.

در ستایش نوشتنی که به عنوان محتوای گیم پلی یا غیره در نهاد و درونمایۀ بازی‌ها قرار می‌گیرد، باید خاطره‌نویسی و نوشتن شخصیت‌های ویدئویی را در قِسم مرغوب نوشتن قرار داد چراکه از پس انتقال احساسات و دل‌نوشته‌های دلی و درد و درمان و دیروز و امروزشان برمی‌آیند و چون از دل برآیند می‌آیند بر دل می‌نشینند و صرفاً از روی تکلیف و تمام شدن بازی و باری به هر جهت نیستند که بتوان آن‌ها را در عین بی‌اساس بودن در قالب نوشته‌های جانبی بازی بر خوانندگان فروخت و تکلیف بازی‌ساز را تمام شده دانست.

شخصیت‌هایی که در دنیای بازی‌های ویدیویی می‌نویسند هم کم‌اند و هم کمرشکسته. خواندن درد و دل‌های آدم‌های با دل و دردی که قطعه‌ای از عمرشان را گذاشته‌اند تا از سختی‌های پروتاگونیست بازی بگویند، دردها و دغدغه‌هایشان بگویند سوای آوردن نسیم کلمات یادداشتی از شخصیت‌های دیجیتال به واقعی، مرور زندگی‌های خیالی است که برخلاف اسمشان کلی تجربۀ واقعی پشتشان نشسته. قشنگی و تحسن این لیست هم به رتبه‌ها و اسامی درج شده‌ای نیست که با افتخار روی سکوها ایستاده باشند؛ اتفاقاً اگر یک چیز باشد که از این ده برتر یاد می‌گیریم، آن است که در این یادداشت، مسئله اول و دوم بودن دیگر چندان موضوعیت ندارد. این شخصیت‌ها عصاره‌ای از وجودشان را در این نوشته‌ها قرار داده‌اند و وقتی مردان سی و چند سالۀ اسب‌سوار از تنگی نفسِ بیماری که برای زندگی‌ پر از ماجرایشان پیش آمده، روی تنۀ درختی تکیه می‌دهند و کمرچسبانده به کمر درخت ایستاده‌اند و ابرها را نگاه می‌کنند، باید دانست که یادداشت‌ها جدی هستند.

بعضی‌ها مثل ایوی فرای تشریف دارند و اصلاً فقط برای خودشان می‌نویسند و یک‌سری هم مثل مکس و کلویی از Life is Strange، هم‌ می‌دانند که برای چه خاطره‌نویسی می‌کنند و هم‌ خاطره‌نویسی‌شان درآخر یک لطف و مفهوم و نظری دارد و حرف حسابش را با دلیل و دل و دماغ و دهن می‌رساند. این‌طور نیست که محتوای نامعلومِ نامفهومِ بی‌احتیاط را از سر بی‌علاقگی با آب‌کره و قاشق آب‌بندی کرده باشند.

اگرچه نوع بازی‌های ویدیویی خود از نوشتن بیشتر فراری است و ترجیح می‌دهد در دیگی که در آن کات‌سین و تیراندازی و گیم‌پلی نجوشد، سر سگ بجوشد، اما به هر حال اتفاقی‌ که نباید می‌افتاد، افتاد و ادبیات به هر دلیلی راهش را از سالیانی که همه مجبور بودند داستان بازی را به جای کات‌سین‌های آبکی، زحمت بکشند و خودشان با چشم و مغز واقعی بخوانند به دنیای بازی‌های ویدیویی باز کرده بود. چندین سال بعد، رمان‌ها و داستان‌های متینِ متنی، لطف کردند و مثل سری متر.، کتاب‌ها را روی تصویر و گیم‌پد آوردند تا دوباره همان رمان‌ها بیایند در دیگی که کات‌سین و تیراندازی و گیم‌پلی دارد. در هر صورت، نوشتن بخش حیاتی و رفیق شفیقِ مهمی برای بازی‌ها بوده؛ حداقل از زمانی که ما می‌دانیم. اینجاست که این شخصیت‌های ویدیویی متوجه می‌شوند که تحمل سخت‌شان آمده و شروع می‌کنند به خاطره‌ نوشتن و دوباره نوشتن؛ سخت‌تر از همه اما، این است که آن‌چه نوشتی را دوست داشته باشی.

۱۰

Evie Frye از بازی Assassin’s Creed: Syndicate

واقعیت این است که سخن گفتن و تعریف از یک بازی مثل Assassin’s Creed Syndicate و شخصیت‌هایش، مثل صحبت درباره گرمایش زمین است؛ شما می‌توانید نزدیک به سه ساعت تمام درباره گازهای گلخانه‌ای حرف بزنید و انگار هیچ‌چیز مفیدی نگفتید. یوبی‌سافت هم استاد ساختن بازی‌هایی است که اصلاً معلوم نیست برای چه ساخته شده‌اند و یک ضرب‌المثل قدیمی می‌گوید یک مشت از بازی، نمونۀ همۀ بازی است. «ایوی فرای» هم به‌عنوان یکی از شخصیت‌های نیم‌چه نچسب مجموعه اما، یک کار خوبی که در زندگی‌اش انجام می‌دهد حمل یک دفتر یادداشت است که اگرچه غالباً در آن به شرح همان حوادث گذشتۀ بازی می‌پردازد، اما لنگه‌کفشی در بیابان غنیمت است.

«جیکوب» و من به تفاوت‌های‌مان واقف هستیم؛ لااقل برای الان. معلوم نیست اگر باوجود تفاوت‌هایی که داریم، بتوانیم دیدگاه‌های یکدیگر را طوری هماهنگ کنیم که کارمان با هم ادامه پیدا کند؛ من آدم خوشبینی هستم [برخلاف جیکوب].
یک دیدگاهی که واقعاً تصمیم گرفتم کنار بگذارم اما، دیدگاه پدرم بود؛ مبنی براینکه روابط عاطفی فقط به خانواده بزرگ اساسینزها آسیب می‌زند، اما من فکر می‌کنم عشق و محبت او به مادرم نشان می‌دهد که اشتباه می‌کرد. هنری قبول کرد که با من در لندن بماند البته به‌شرطی که من هم در عوض با او به هند سفر کنم. او همین الان منتظر من ایستاده پس باید همین‌جا نوشته را تمام کنم.

اگر توانستید این را بخوانید لطفاً به داد ما هم برسید؛ با تشکر.

صفحه‌ای از دفتر یادداشت «ایوی فرای»


۹

صاحب نامعلومِ نوشته‌های The Keeper’s Diary از بازی Resident Evil (1996)

یکی از زیباترین تعاریف از مردگان متحرک از اولین بازی مجموعۀ Resident Evil، امروز به ما رسیده که به‌صورت خیالی نگارنده‌اش مشخص نیست اما این «دفترچه خاطرات»، شرح حال مردی است که در خانۀ بزرگ اسپنسر در حال تبدیل شدن به یک زامبی است و خاطرات خود را از تک‌تک این روزها تا زمان تبدیل کامل می‌نویسد. خواندن ماجراهای این زامبی بخت‌برگشته هم لطف دارد و هم حتی بهتر از «ایوی فرای» است؛ چراکه فراتر از تکرار داستان بازی، به‌صورت دست‌نوشته است و بخشی از دنیای زامبی‌زدۀ رزیدنت اویل به حساب می‌آید که باعث می‌شود تا مدت‌ها فکر کنید که چه‌گونه در متن ژاپنی آن، مرد کم‌کم قابلیت نوشتن خود را از دست می‌دهد و دیگر متوجه نیست که چه می‌شود.

۹ مِی ۱۹۹۸:
شب‌هنگام با اسکات و بچه‌ها پوکر بازی کردیم؛ آلیاس و استیو هم بودند.

۱۱ مِی ۱۹۹۸:
حوالی ساعت ۵ صبح، اسکات با یک لباس ایمنی مخصوص آمد سراغ من که شبیه لباس فضانوردان بود. به من گفت تا یکی از همین‌ها بپوشم.

۱۳ مِی ۱۹۹۸:
امروز رفتم پیش دکتر چون پشتم درد می‌کرد و بدنم خارش و درد شدید داشت. دکتر یک بانداژ درشت برای کمرم درست کرد و گفت که دیگر نیازی نیست لباس ایمنی بپوشم. فکر کنم امشب قرار است راحت بخوابم.

۱۶ مِی ۱۹۹۸:
تمام بدنم درد می‌کند و می‌سوزد. وقتی داشتم دستم را نگاه می‌کردم، یک تکۀ گوشت از بالا افتاد روی زمین؛ نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. گرسنه بودم و غذای سگ خوردم.

یادداشت‌های موسوم به «The Keeper’s Diary»


۸

Lady Allena Benoch از بازی Skyrim

«لِیدی آلنا بناک» استاد اسبق مدرسۀ شمشیرزنی در Valenwood و یکی از محافظان اصلی امپراتور در شهر سلطنتی، کتابی دارد در طبقۀ شرح حال که براساس مصاحبات صورت‌ گرفته با او تألیف شده. در این کتاب نسبتاً کوتاه، شاهد شرح خاطراتی از کودکی ایشان و نظراتش راجع به امورات روز دنیای «اسکایریم» هستیم. طبق سه جلسه مصاحبه‌ای که در ابتدای کتاب توضیح داده شده، خانم بناک به مانند همۀ اجدادش که «ووداِلف» بودند، رسم و مهارت تیراندازی با کمان و مبارزه با شمشیر را از کودکی یاد گرفته بود و در سن چهارده سالگی در اولین جنگش شرکت کرد. کتاب کلام و فلسفۀ لیدی بناک با اینکه غالب‌اش متن مصاحبه است، اما یکی از خواناترین کتاب‌های اسکایریم به حساب می‌آید که از کلام شمشیرزنان و درس‌های خوب زندگی می‌گوید.

لیدی بناک:
وقتی شانزده سالم بود، برای اولین بار یک نفر را کشتم. درست یادم نمی‌آید؛ آن مرد یا زن، زمانی که من کمانم را بالا کشیدم تا تیراندازی کنم، فقط یک نقطه‌ای در افق بود. برای من مثل شکار حیوانات بود؛ معنی دیگری نداشت. احتمالاً صدها نفر دیگر را در همان تابستان و پاییز به‌همین شکل کشتم. هیچ‌وقت احساس نکردم که یک قاتل‌ام مگر زمانی که در آن فصل زمستان، یاد گرفتم چه احساسی دارد شمشیر را در قلب مردی ببری درحالی که به چشمانش خیره شده باشی. همیشه اشتباه اولین قربانی‌ات یادت می‌ماند. اشتباه او این بود که فکر می‌کرد چون روی زمین افتادم پس مرده‌ام.

کتاب «کلام و فلسفه» از لیدی بناک


۷

April از بازی The Longest Journey

«آپریل» یک دختر عادی است مثل همۀ آدم‌های روی زمین و دقیقاً به‌همین دلیل است که تصویری باکیفیت‌تر از این از او پیدا نکردیم. البته شاید خیلی بهتر از «عادی» باشد؛ چراکه طبق بررسی‌هایی که نگارندۀ نامحترم این نوشته به‌عمل آورده، او نه «تیک‌ تاک» دارد و نه از این مسخره‌بازی‌ها. به‌جای این‌که برود در اینترنت چالش‌های عبث و نامفهوم دنبال کند، زندگی‌اش را روی کاغذهای واقعی می‌آورد و زبان کلامش سادۀ ساده است. مثل افکارش که در بازی بلندبلند به‌صورت مونولوگ اعلام می‌شوند، نوشته‌های آپریل خودمانی‌اند و به‌دل می‌نشینند و پر شده‌اند از ترس‌های نوجوانی و جوانی برای آینده و دغدغه‌های دانشگاه و درس و کار و روابط خانوادگی که برای مخاطب معمول بازی‌های ویدیویی آشنا و صمیمی هستند. شاید بتوانید اندکی از خودتان را در آن‌ها پیدا کنید.

به‌طرز عجیبی، وقتی امروز صبح داشتم وسایلم را جمع می‌کردم، ناگهان یاد چیزی افتادم که خیلی وقت پیش فراموش کرده بودم. وقتی بچه بودم، همۀ نقاشی‌هایم را در یک جعبه زیر کف خانه‌مان قایم می‌کردم تا پدرم نیاید و دوباره بپرسد «چرا وقتم را تلف می‌کنم». امروز که نگاه کردم، جعبه هنوز همان‌جا بود که شش سال پیش گذاشته بودم. جعبه را با خودم می‌برم اما وقتی به «گرینوِل» رسیدم حتماً بازش می‌کنم. امشب ساعت ۴ بدون این‌که کسی متوجه بشود باید از خانه بزنم بیرون؛ امشب قرار است شام آخر باشد به‌همراه پدر و مادرم، دنیل و اووِن. واقعاً اهمیتی ندارد اگر پدر را دوباره ببینم یا نه ولی دلم برای مادرم می‌سوزد. شاید مشخص نباشد اما با آن‌که انگار برایش مهم نیست، می‌دانم که دلش حسابی برای من تنگ می‌شود …

دفتر خاطرات «آپریل»


۶

Edith Finch از بازی What Remains Of Edith Finch

اگرچه دفتر خاطرات خاصِ خانم Edith Finch به‌شکل مرسوم همیشگی متون در بازی‌های ویدیویی دیده نمی‌شود، اما روش خاص ارائۀ محتوا در این اثر، خود گواه بر روش خاصِ تولید این اثر است. خاطراتی که از اعضای «خانوادۀ فینچ» از این دفتر می‌شنوید، جدای از عملکرد مکانیکی، از زیباترین‌هایی هستند که حتی در سطح اینترنت و داستان‌های تخیلی ردیت هم پیدا نمی‌کنید. گوش دادن به ماجراهای خانواده‌ای از دست رفته و اکوهایی از گذشته که از تجربۀ سال‌ها می‌آیند، درحالی که در همان خانه‌ها قدم زدن مطلوب است، طلایی است که طالبانش باید از تمام تاریخچه‌ها بخواهند. خانوادۀ فینچ عجیب بودند و زندگی هم همینطور؛ خانواده فینچ پر از درس بودند و زندگی هم همینطور.

اول می‌خواستم خودم قصه‌ها را بشنوم و ببینم برای بقیه چه اتفاقی افتاده؛ اما با خودم گفتم شاید همین قصه‌ها مشکل اصلی باشند. شاید ما آن‌قدر به نفرین شدن خانواده‌مان فکر می‌کردیم که واقعی شد. شاید نباید این را در دفتر می‌نوشتم. شاید بهتر بود اگر همۀ این‌ها با من می‌مردند. اما با خودم گفتم که تو باید دربارۀ خانواده‌ات بدانی؛ دربارۀ تاریخی که جزئی از آنی. اما راستش را بگویم، خودِ من هم به اندازه‌ای که تو الان احتمالاً گیج شدی، گیج شده‌ام. وقتی هم به خانه نگاه کنی، و همۀ این تاریخ از تخیلات و دیوانگی، همه‌اش دیگر ممکن می‌شود. فکر کنم خانوادۀ ما آن‌قدر به مرگ ارثی عادت کرده بودند که دیگر برای‌شان مشکلی نبود. تازه یک قبرستان مخصوص حیوانات خانگی هم داشتیم که این یکی دیگر خجالت‌آور است. باید بگویم که قبرستان حیوانات از قبرستان آدم‌ها کمی اذیت‌کننده‌تر است. آخر کدام خانواده را می‌شناسی که قبل از اتمام ساخت خانه، بیاید و قبرستان بسازد؟

بخشی از دفتر خاطرات «Edith Finch»


۵

Rosalina از بازی Super Mario Galaxy

داستان‌های «روزالینا» و ستاره‌های لونا در بازی‌های «سوپر ماریو گلکسی» معروف‌اند و حکایت‌های کودکانه‌ای هستند که با بزرگان حرف می‌زنند. زیبایی نهفته در شخصیت «پرنسس روزالینا»، در آن است که او مانند دیگر پرنسس‌های دیزنی نیست و نوع پرنسس بودنش ژاپنی است. این‌جاست که ماریو به‌عنوان بیخیال‌ترین شخصیت ممکن در تاریخ بازی‌های ویدیویی، مسئول شنیدن سخت‌ترین قصه‌های ممکن از غم‌ها و عزاداری‌های بزرگان و کودکان برای مقابله با پیش‌آمدها و آبستن حقایق زندگی می‌شود و ثابت می‌کند که فقط یک ایتالیایی پیتزاخور دیگر نیست که از قارچ بدش می‌آید. روزالینا یک کتاب داستان خودمانی و قشنگ دارد که از قضا زمانی که می‌خواست آن را برای ستاره‌های کوچک بخواند، آقای ماریو از راه سخت تشریف می‌آورند و برای شنیدن قصۀ روزالینا و لونای تنها، شرفیاب می‌شوند. قصۀ پرنسس دربارۀ روزی است که به‌طور اتفاقی با لونای تنها آشنا می‌شود که به‌دنبال مادر گمشده‌اش راه افتاده و از سر ناچاری به روزالینا پناه می‌آورد. روزالینا قبول می‌کند که او را در یافتن مادرش کمک کند اما در ادامه، لونا و پرنسس علی‌رغم تلاش‌های واقعاً زیاد، موفق نمی‌شوند اثری از مادر لونای بیچاره پیدا کنند. در این‌جاست که تازه روزالینا یاد مادر خودش می‌افتد و روزهای سختی که به‌عنوان یک کودک تجربه کرده و ناگهان به‌خودش می‌آید که دلتنگ خانواده و روزهای خوش و خاطرات قدیمی شده. زمانی که یک کودک معصوم بیش نبود و با سپردن مشکلات و نگرانی‌ها به پدر و مادر، خودش می‌توانست خیلی کودکانه، [پلی استیشن ۲] بازی کند.

یک شب، دخترک دربارۀ مادر خودش خواب دید. از مادرش پرسید: «چه‌کار می‌کنی مادر؟» در حالی که مادرش بدون توجه به او ایستاده بود. بدون این‌که بچرخد یا صورتش را تکان بدهد، مادرش گفت: «نگران نباش عزیزترینم! من جایی نمی‌روم. من همیشه مراقب توام؛ مثل خورشید در روز و ماه در شب. موجی از غم آمد و به دخترک خورد. دختر گفت: «اما وقتی باران بیاید و من نتوانم خورشید و ماه را ببینم چه؟» مادر قبل از این‌که چیزی بگوید کمی فکر کرد و گفت: «تبدیل به یک ستاره می‌شوم و صبر می‌کنم تا اشک‌هایت تمام شوند.»

زمانی که دخترک از خواب بیدار شد، صورتش از اشک خیس شده بود. لونا به دخترک گفت: «در چشمانت تکه‌های ستاره جمع شده‌اند!» دخترک درحالی که صورتش را پاک می‌کرد با تندی و ناراحتی جواب داد: «این‌ها تکه‌های ستاره نیستند! این‌ها اشک‌اند! اشک. من گریه می‌کنم چون هیچوقت قرار نیست دوباره مادرم را ببینم.» در این لحظه بود که لونا هم شروع به گریه کردن کرد: «مامان! وای مامان». روز بعد هردو به سفرشان ادامه دادند اما به هر سیاره و ستاره‌ای که می‌رسیدند، خبری از آسایش نبود. لونا ناامید شده بود. دخترک او را در آغوش گرفت و گفت اگر دیگر گریه نکند ابرهای بارانی کنار می‌روند؛ سپس لونا را قلقلک داد و گفت: «اگر دیگر اشک نریزی یک هدیه از طرف من داری.» دخترک چشمانش را بست و به آرامی گفت: «من از تو مراقبت می‌کنم.»
با این حرف‌ها، دخترک احساس خاصی در قلبش پیدا کرد.

-بخشی از کتاب قصۀ «روزالینا»


۴

Chloe از مجموعۀ Life is Strange

این بازیِ جویای نامی که مردان میان‌سال فرانسوی درباره دختران دبیرستانی در ایالات متحده ساخته‌اند، برخلاف شرحی که در جملۀ قبل از بازی به‌کار برده شد، ابداً برای مضحکه ساخته نشده و خیلی تلاش می‌کند تا در سه‌گانه‌ای که از این سری برجا مانده، باوجود شخصیت‌هایی که موهای روی سرشان شبیه به «نوتلای خیس» است و موشن‌کپچر ندارند، قلبی‌ترین و رفاقتی‌ترین و آشناترین برداشت ممکن را از دغدغه‌های جوانی و احساس سنگینی و سبکی همزمان قلب‌های نو داشته باشد. کلویی پرایس به‌عنوان دختری که با فرا رسیدن نوجوانی‌اش به‌شدت دچار تحول درونی می‌شود، میان همۀ شخصیت‌های دنیای Life is Strange دفتر خاطرات خواندنی‌تری دارد و دردها و سختی‌هایی که در یک دورِ زمانی کوتاه دیده و احساس کرده، همیشه در زندگی‌اش دنبالش می‌آمدند.

دوستی کلویی و مکس در واقع چیزی نیست که برای کودک یا نوجوانی در سنین آن‌ها قابل درک نباشد، اما آن‌طور که او این دوستی مخلوط با دوری و دلتنگی کودکانه را به‌صورت دل‌نوشته بیان می‌کند، خصوصیتی است که برای هر کودکی نیست. دوری از «مکس» که حکم بهترین دوست کودکی و خواهرش را داشت، یکی از سخت‌ترین دردهای ممکن برای قلب کلویی بوده و در این قطعه از دفتر خاطرات، کلویی به‌صورت خیالی از زبان مکس برای خودش نامه می‌نویسد تا شاید کمی از دوری بکاهد.

کلویی عزیز؛
بهترین خبر ممکن — من دارم برمی‌گردم به آرکیدیا بِی! پدرم یک شغل جدید پیدا کرده و ما داریم در عرض یک روز یا همچین چیزی برمی‌گردیم. به‌نظرت چقدر دیوانه‌کننده است؟

دلم خیلی برایت تنگ شده کلویی. چند روز پیش تازه فهمیدم که همۀ نامه‌هایی که برایت می‌فرستادم گم شده بودند. خیلی مسخره است. من هیچوقت بیخیال نوشتن برای تو نمی‌شوم. هیچوقت فراموشت نمی‌کنم. تو بهترین دوست من هستی و دلم برایت خیلی تنگ شده.

به من قول بده که اگر برگشتیم، اولین کارمان رفتن به رستوران مادرت باشد. قرار است که روی تخت بنشینیم و کلی تلویزیون ببینیم و کلی نقاشی دربارۀ شخصیت‌های ابرقهرمانی از روی خودمان بکشیم. بعد از آن هم کلی عکس بی‌نظیر از صورت قشنگت می‌گیرم تا همۀ دنیا بدانند تو چه‌قدر فوق‌العاده‌ای؛ که واقعاً هستی.
نمی‌توانم صبر کنم!!
مکس

یک صفحه از دفتر دل‌نوشته‌های «کلویی»


۳

Arthur Morgan یکی از بهترین شخصیت های نویسنده در بازی ها

Arthur Morgan از بازی Red Dead Redemption 2

این مرد سی و اندی ساله‌ای که با غرور و شانه‌بالاانداختن راه می‌رود و صدای تق‌تق چرخ‌ آهنی روی چکمه‌هایش و تکان خوردن فلزِ سرد هفت‌تیر روی چرمِ غلاف تفنگش از دختربچۀ چهارساله تا گولاخ پنجاه‌سالۀ مشتی را می‌ترساند، قلب لطیفی دارد که از قضای روزگار پشت همۀ این توصیفات رعب‌آور قایم شده. همان‌طور که «مری‌بث» در تقلای رومانتیکانه‌ای که همیشه داشت و گاهی مخفی می‌کرد، می‌خواست تا آن روی قلبِ مهربان آرتور بی‌اعصاب را –که زمانی آزادانه برای «مری لینتون» می‌چرخید– دوباره آزاد کند و از روی آن یک رمان عاشقانۀ پرفروش دربیاورد.

آرتور مورگان اگرچه مدام در مکالمات با «داچ» و «هوزه‌آ» ادای آدم‌های چیزنفهم و باری به‌هر جهت درمی‌آورد، اما بهتر از داچ، وقتی آرتور شروع می‌کند به گفتن: «من اصلاً فکر نمی‌کنم؛ من فقط تیراندازی می‌کنم.»، هوزه‌آ سریع دستان‌اش را می‌خواند که چگونه از بیان واقعی احساساتش سرباز می‌زند. درعوض، برخلاف «جان مارستون» که شخصیت نیم‌چه بدبینِ آغشتۀ به طنزِ تلخِ پرحرفی دارد، آرتور دارای همان روحیه شاعرانه پنهان یا مفقود در گاوچران‌های هفت‌تیرکشِ بی‌اعصاب و خشن است. فقط کافی است تا دفتر کهنۀ چرمی‌اش را باز کنید تا احساسات و نگرانی‌های واقعی‌اش دربارۀ زندگی و انتخاب‌ها، مری لینتون و شخصیت‌هایی که می‌بیند را ببینید و با مردی روبه‌رو باشید که برخلاف آن‌چه نشان می‌دهد، به‌شدت احساسی است.

انگار همیشه و همیشه بیش‌تر می‌شوند؛ پینکرتون‌ها، جایزه‌بگیرها و مردان قانون. هرجا می‌رویم، فقط تمدنِ بیش‌تر و بیش‌تر پیدا می‌کنیم. شاید رویۀ دنیا اکنون این‌طور باشد؛ تا ببینیم چه می‌شود. از تمام این دور و اطراف می‌ترسم؛ دلم می‌خواهد برگردم به فضای باز یا به‌سمت غرب برگردم یا حداقل هرچه که از آن مانده اما دیگر آن هم آن‌طور نیست که یادم بود.
______________

همیشه شنیده بودم که «سنت دنی» یکی از عجایب هفت‌گانۀ دنیاست. اگر واقعاً این‌طور است، هیچ اشتیاقی به دیدن آن شش‌تای دیگر ندارم. یک جای افسرده و غم‌زده است که نشانت می‌دهد تنها چیزی که بدتر از خود مردم وجود دارد، یک جماعت کامل از مردم است. هیچ‌وقت تاحالا یک سوسمار در کت و شلوار ندیده بودم مگر تا الان که «آنجلو برانته» را دیدم. او یا راه نجات ما می‌شود یا راه بدبختی. مرد قدرتمند شهر که چندسال پیش از ایتالیا آمده و الان شهر را در دست دارد.
______________

پسر خانوادۀ «داونز» را دیدم که در حال کتک خوردن بود و کمکش کردم. اگر واقعاً این‌قدر برایم مهم بود چرا پدر بدبختش را کشتم؟ چه احمق ناپایدار سرسری بیخودی شدم. بعدش هم خواستم مادرش را نجات بدهم که در حال طی کردن پروسۀ به‌قتل رسیدن بود. شاید واقعاً می‌خواست بمیرد. او به من همان‌طور نگاه کرد که هستم؛ یک قاتل که دنبال رستگاری است. با این تفاوت که من نیستم؛ من نجات نمی‌خواهم و لیاقتش را هم ندارم. فقط می‌خواهم به چند نفر آدم خوب کمک کنم. به او بدهکار بودم و احساس یک احمق و دیوانه را دارم اما لااقل یک کاری کردم.

-بخش‌هایی از کتابچۀ دل‌نوشته‌های «آرتور»


۲

بهترین شخصیت های نویسنده در بازی ها Paz

Paz از بازی Metal Gear Solid: Peace Walker

افسانۀ بیگ باس و سه‌گانۀ جنگ سردِ متال‌‌گیر مصادف می‌شود با داستان مأموران مخفی دوگانه و سه‌گانه و عشق که در میان میدان جنگ شکوفا می‌شود؛ همان‌طور که قبلاً برای باس و ساروو اتفاق افتاده بود. حتی در جنگ هم این حکایت‌های تحول و شکوفه‌های محبت و ذات انسانی نمایان است و برای «پاز اورتِگا آندراده» که از کاستاریکا آمده، این حکایت عشق و تفنگ بیش‌تر در دل می‌زند؛ چراکه او خودش را مأمور سایفر می‌نامید و با امثال «اسکال فیس» می‌گشت و تمرین‌ها و ممارست‌های طاقت‌فرسای لازمه را برای شکستنی نبودن طی کرده بود. وقتی پاز سرانجام کارش به «مادربیس» می‌کشد و می‌آید تا اجباراً کنار «اسنیک» و سربازان MSF در خانه‌شان زندگی کند، فرجام کار به خودش می‌آید و می‌بیند که تمام آن تمرین‌ها و کمپ‌های استقامتی برای زنده ماندن در شرایط وخیم به‌مثابه کشک و پنیر بودند و ناگهان دل‌باختۀ سبک زندگی اسنیک و بچه‌هایش می‌شود. در تمام مدتی که پاز برای پذیرفتن این‌که در دنیای جنگ عاشق شده با خودش کلنجار می‌رود، یک‌سری فایل‌های صوتی برای کاست‌پلیر هم ضبظ می‌کند که حکم دفتر خاطرات مدرن دهۀ هفتاد ژاپنی‌اش را دارد که با افتخار علامت «سونی» روی آن نوشته شده است.

از امروز، من این‌جا در مادربیس زندگی می‌کنم. حالا دیگر کار و زمان اصلی‌ من شروع می‌شود. «زدورنوف» تمام هزینه‌های اتاق و تحصیل و درسم را پرداخت می‌کرد؛ اما خیلی وقت شده است که دستگیر شده. من به آن‌ها گفتم که اگر پول بیش‌تری نباشد دیگر نمی‌توانم درس بخوانم. آن‌ها هم حرفم را باور کردند و وقتی گفتم که می‌خواهم کار کنم، دل‌شان برای من سوخت و اجازه دادند که بمانم.
به هر دلیلی هم که بود، «میلر» واقعاً حواسش را جمع کارهای من کرده بود که انجام شوند؛ میلر خیلی کمک کرد اما چه فایده وقتی هنوز احمق است. مردانش هم فرقی ندارند؛ فکر می‌کنند این تمرین‌هایی که انجام می‌دهند قدرتمند‌شان می‌کند اما این نوع از قوت، درمقابل قدرت واقعی هیچ‌چیز نیست. و بدتر از همه، این آدم‌ها دست و پایشان را برای من گم می‌کنند و فکر کرده‌اند من «فقط یک دختر دبیرستانی‌ام». مثل این‌که قرار نیست خیلی زحمت بکشم. همین امروز وقتی داشتم در حوالی و اطراف قدم می‌زدم، گروهی از مردان میلر را دیدم که در گوشۀ ساحلی سروصدا می‌کنند. رفتم تا ببینم چه می‌کنند و دیدم که دارند به یک گربه غذا می‌دهند! یک مشت مرد «بالغ و قوی» که اتفاقاً آن‌ها ادای دختر دبیرستانی‌ها را در می‌آورند:

–ببین! خیلی بامزه است مگر نه؟

چه مرگ‌شان شده؟! حالم به‌هم خورد؛ فقط سرم را تکان دادم و یک لبخند زوری زدم. به‌هر حال باید شخصیتم را حفظ می‌کردم. مجبور شدم که در مکالمۀ کوچک‌شان برای چند دقیقه شرکت کنم. بعد، یکی از آن‌ها از من خواست تا برای این موجودی که پیدا کرده بودند اسم بگذارم. او را از مادرش جدا کرده بودند؛ اسمش را گذاشتم «بمب اتم». بعد هم یک مشت مزخرف درباره این گفتم که «چه‌طور عشق و علاقۀ ما به موجودات زنده کمک می‌کند از جنگ خودداری کنیم.» مردان جمع یک ماهی کوچک به من دادند. در دستانم ماهی را نگه داشتم و بچه‌گربه با خوشحالی آن را خورد. چه موجودِ روانیِ ناتوانی … حالم را به‌هم می‌زند.

-یکی از کاست‌های ضبط‌شده توسط «پاز»


۱

Alan Wake

گاهی زمانی می‌رسد که نگارنده‌ای دچار مرضی به‌نام «آجر نگارنده» می‌شود و البته که این تعبیر کاملاً من‌درآوردی است اما تعریف این‌که در مغزش به‌جای مغز آجر قرار می‌گیرد را کاملاً می‌رساند. «الن ویک» یکی از کسانی است که دچار این مصیبت می‌شود اما هم‌چنان پایش به رتبۀ اول لیست برترین‌های نوشتن میان شخصیت‌های بازی‌ها باز شده که جای تعجب ندارد. آجری که در مغز الن ویک بود از آرایۀ ادبی درس می‌گرفت و درس پس می‌داد.

این چندصفحه‌ای که از اسپین آف بازی Alan Wake آورده شده و وِیک هنرهای توصیفی‌اش را در ادبیات نشان می‌دهد، با اشاره به بازی‌های قدیمی Max Payne نوشته شده‌اند که در آن‌ها مکس از بیشترین‌ دردهایش می‌گوید:

چیزی که دربارۀ افتادن و سقوط در آخرین دوران‌ها می‌گویند راست است. من این‌جا روی برف دراز کشیده بودم و همۀ صحنه‌هایی که یکی‌یکی باعث شدند به‌اینجا برسم در سرم مرور می‌شدند. یک‌بار دیگر پخش شدن فیلم سینمایی خصوصی زندگی‌ام از خون؛ خاطرۀ جسد بی‌جانم. دوباره تنها بیدار شدم و رمزاً فکر می‌کنم. خانمی که دیده بودم رفت و فقط در دهانم طعم مرگ باقی مانده از صورتی که باعث مرگم شد.

یک خداحافظی دیرهنگام بود. ۱۳ سال بعد از این‌که انتقام‌ام را گرفتم، بالاخره گذشته‌ام به دنبالم آمده. خیلی وقت شده که دردهایم را حمالی می‌کنم. خونم برف را با قرمز رنگ کرد. خونِ قرمز حال‌به‌هم‌زن با خروجش از رگ‌هایم، همۀ قرص‌های مسکنی که خورده بودم را بیرون ریخت و به قلب شهر در فاضلاب رسید و با شهر یکی شد.

حالا دیگر می‌توانم ببینم‌شان؛ همسرم و بچه‌ام؛ عزیزم من رسیدم خونه.

-نوشته‌های الن ویک از زبان «مکس پین»؛ به‌نام «ایستگاه توقف ناگهانی»

_____________________________________________________________________________________________________________________________________________________

SirAmirMoein MM2A Slash.امینگیمر خسته از بی پولیAmir Hossein006HunTeR007IrNJin sakaiDARKSIRENAlirezaKLittle∞Godپوریا عباسیکسری نراقیTlou part 2 game of the centuryKurosآرینalinerdامیر حسینmore

مطالب مرتبط

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

  • غزالی جان از همان زمانی که بر سر ایده این مقاله با هم صحبت کردیم، مطمئن بودم یکی از بهترین مقالات سایت ازش در میاد. دست مریزاد.

    شخصاً با شخصیت‌هایی که با افکار خودشون درگیر هستند و مدام حالا چه از طریق مونولوگ (مکس پین) چه از طریق دست نوشته (آلن ویک) خودشون رو بروز میدن به شدت ارتباط میگیرم. رمدی واقعاً استاد مونولوگ نویسی و بروز احساساته.

    Goodbye GamefaMoein MM2مارتین فورد(شیفته عظمت غلام)AlirezaA SlashTzzzT23گیمر خسته از بی پولیAmir Hossein006HunTeR007IrNJin sakaimore
    • عزیزی محمد حسین آقای گل. خیلی لطف داری واقعاً و ممنونم که هوای ما رو هم داری. همیشه سلامت باشی.
      اتفاقاً باید بگم بارها شد که می‌خواستم نظر خودم رو به‌زور عوض کنم. می‌خواستم این الن ویک پررو رو بردارم و بذارم یه جای دیگه اما وجدانم اجازه نداد!! واقعیت داره که رمدی استاده در این قضیه؛ دلیلش هم اینه که کسی که پشت کارهای رمدی نوشته سم لیکه! سم لیک هم شوخی نیست. آقای لیک از یک تکنیک خیلی قوی و جالب استفاده می‌کنند برای شخصیت‌پردازی و کاری می‌کنند که شخصیت‌هاشون حرف‌های دلی و ناگفته هم داشته باشند تا بازیکن با کشفشون بتونه از لحاظ عاطفی نزدیک بشه به کاراکتر. از مکس پین گرفته تا کنترل که جسی در پلات اصلی میخواد ساختمان رو نجات بده اما واقعاً از ته دل دوست داره برادرش رو پیدا کنه.
      خیلی ممنونم بابت لطفی که داری

      Moein MM2مارتین فورد(شیفته عظمت غلام)گیمر خسته از بی پولیAmir Hossein006EMPEROR NIMA SHAMSHunTeR007IrNJin sakaiDARKSIRENAlirezaKmore
  • ارتور مورگان واقعا نویسنده بود؟

    Moein MM2مارتین فورد(شیفته عظمت غلام)ShinjiMikamiگیمر خسته از بی پولیJin sakaiهمسایه ( فن بوی = پنچری )علیEMPEROR NIMA SHAMSArnaldUKmore
  • چقدر با همشون موافقم عالی هست این مقاله !!!!

    Moein MM2مارتین فورد(شیفته عظمت غلام)گیمر خسته از بی پولیAlirezaKهمسایه ( فن بوی = پنچری )77علی🤘Mohsenj74EMPEROR NIMA SHAMSmore
  • Uncle Kojima گفت:

    پاز و آلن ویک واقعا تو نوشته هاشون همیشه ی فلسفه خاصی توش بود

    Moein MM2مارتین فورد(شیفته عظمت غلام)گیمر خسته از بی پولیJin sakaiAlirezaهمسایه ( فن بوی = پنچری )علی
  • P.morgan گفت:

    مقاله عالی بود و ایده جالبی پشتش نهفته بود.
    خسته نباشید آقای غزالی!
    علاوه بر احترامی که برای این نویسنده های دوست داشتنی قائلیم باید دست نویسنده های اونا رو هم بوسید. 😄
    از عشقی که برای این شخصیت ها قائل شدند…..
    امان از چیزهایی که توی دفترچه آرتور یافت نمیشه!
    از خاطرات و دلنوشته ها تا پرتره و طراحی های زیباش.
    واقعا هنرمندی بود برای خودش 😄
    دست مریزاد جناب غزالی.
    همه انتخاب ها عالی بودن.
    واقعا ترجمه اون نوشته ایوی کار سختی بود 😂
    منتظر ایده های جذاب دیگه هم ازتون هستیم 😉🍻

    Moein MM2مارتین فورد(شیفته عظمت غلام)گیمر خسته از بی پولیAmir Hossein006Jin sakaiAlirezaآرینهمسایه ( فن بوی = پنچری )امیر حسینAlireza1882more
    • سلام پویا (پیمان؟ پوریا؟) جان! خیلی خیلی لطف داری جداً. آرتور مورگان از این آدماست که مثلاً بهش میگی ببینم نقاشی میکشی؟ بعد میگه نه بابا الکی خط‌خطی میکنم چیزی بلد نیستم و امان از اون لحظه‌ای که دفتر نقاشیش رو باز میکنی! جالبه که آرتور کلاً مشکل عزت نفس داره و خودش رو آدم به‌دردنخوری میدونه و بی‌ارزش که قطعاً دلیلش کارهای اشتباه و خطاهای بزرگیه که انجام داده و زندگی که داشته. اما هنوز هم نقاش و عاشق و هنرمند درونش نمرده و تا آخرین لحظه باهاشه. حتی جایی که انتخاب میکنه. ممنونم.

      Moein MM2گیمر خسته از بی پولیAmir Hossein006Alirezaآرینهمسایه ( فن بوی = پنچری )امیر حسینAlireza1882علیXERXESmore
      • P.morgan گفت:

        پویا هستم 😁
        بله واقعا لحظاتی هست که حرص میخوری از دست این شکسته نفسی که داره…😄
        ولی فکر میکنم دیگه انقدر از زندگی خسته شده بود که این چیزا براش اهمیت نداشت…

        Moein MM2گیمر خسته از بی پولیAlirezaآرینحسین غزالیAlireza1882علی
        • اشتباه برداشت نکن پویا جان! اتفاقاً زمانی که قسمت ششم از راه رسید، تازه آرتور فهمید زندگی چیه. اون مکالمه آخر با مری‌بث رو به یاد بیار که میگفت انگار اون اتفاق بزرگ باعث شد تا همه‌چیز رو یک طور دیگه ببینه. زندگی برای آرتور اهمیت داشت؛ اما آرتور میدونست که چیه و میدونست که اشتباه کرده و مخفیش نمیکرد.

          Moein MM2گیمر خسته از بی پولیAlirezaP.morgan 𔓙
          • سلام آقای غزالی واقعا توی مورد آخر با شما موافقم که گفتین آرتور مورگان اشتباه خودش رو فهمید و سعی نکرد اون رو پنهان کنه، دقیقا برخلاف داچ وندرلیند که هر بار بعد از فهمیدن اشتباهاتی که داشت به جای اینکه اون ها رو قبول کنه روشون سرپوش میذاشت، حتی بار آخر که آرتور اون افشاگری رو در مورد مایکا و اعمال پلیدش انجام داد به جاب اینکه قبول بکنه از تمام اشتباهاتی فرار کرد و به نظر من اونجا بود که داچ چهره حقیقی خودش رو که یه آدم ترسو و پوشالی بود نشون داد

            Moein MM2P.morgan 𔓙
  • Mohsenj74 گفت:

    بسیار مقاله فوق العاده ایی بود ، لذت بردیم ، خسته نباشید آقای غزالی عزیز ، حقیقتا اونقدر حضور ذهن ندارم که چیزی به لیست مقاله اضافه کنم نوشتن این مقاله کار بسیار سختی هست و همین ارزش خوندن اون رو برای من دو چندان میکنه ، درود فراوان برای این مقاله استثنایی 🌷
    .
    بین این شخصیت ها کلویی روی من خیلی اثر گذاشت حرفا و دیالوگ هاش و همه چی در موردش انگار قسمتی از زندگی همه ما بود همه مایی که که انگار مشتی پر قدرت علیه ناملایمات زندگی داریم …

    Moein MM2Sami 227Alirezaهمسایه ( فن بوی = پنچری )علیP.morgan 𔓙
    • عزیزی محسن جان؛ سلام!
      فوق‌العاده که شمایی ما لنگ می‌ندازیم. بازم خیلی شرمنده‌ت شدم و خیلی لطف داری محسن آقای خوش‌قلب. کلویی و سختی‌هاش و اذیت‌شدن‌هاش جا برای حرف اضافی نمی‌ذارن. جدای از زندگی واقعاً واقعیش، چیزهایی که توی دفترش نوشته اما یک دنیای دیگه‌ان کلاً. شاید باورت نشه چه‌قدر از شخصیتش ظاهر میشه باز توی بازی خودش. مثلاً یک بخش‌هایی داره توی دفترش که به‌صورت خیالی از زبان مکس یا مامان یا باباش برای خودش نامه مینویسه یا پیامک میده به خودش. پیام های عجیبیم هستن. مثلاً از طرف شکسپیر یک پیامی اومده بود که: «کلویی! ریچل رو بده به من و پدرت رو پس بگیر!»

      Moein MM2Sami 227Alirezaهمسایه ( فن بوی = پنچری )🤘Mohsenj74علیXERXESP.morgan 𔓙EMPEROR NIMA SHAMS
  • psycho گفت:

    سلامتی اراذل لفظ قلم😂
    در ضمن فکر میکنم آرتور ۳۶ ساله بود

    Moein MM2حسین غزالیهمسایه ( فن بوی = پنچری )P.morgan 𔓙علی
  • IntOner One گفت:

    “” «ایوی فرای» هم به‌عنوان یکی از شخصیت‌های نیم‌چه نچسب مجموعه اما، یک کار خوبی که در زندگی‌اش….””
    چطوری ایوی جز شخصیت ها نیمه نچسب این سری به حساب میاد؟!این فقط منم یا اینکه اگه ایوی شخصیت نچسب حساب بیاد پس باقی پروتاگونیست ها این سری به جز اتزیو و یه عده محدود اکثرا جز شخصیت ها مزخرف باید حساب میشن،حداقل ایوی در بدترین حالت ممکن بهترین شخصیت مونث اصلی این سری تا الان حساب میشه

    Moein MM2همسایه ( فن بوی = پنچری )اتزیو آدیتورهsasutoعلی
    • سلام! والله راستش این‌که ایوی بهترین شخصیت مونث سریه (که البته هنوز هم به شخصیت هایی مثل مری رد نمیرسه) به این دلیله که کلاً اساسینز کرید شخصیت‌های ماندگارش هر نسخه ناپدیدتر میشدن. حالا هم که کلاً شخصیت‌ها رو انگار انداختن توی دستگاه هوش مصنوعی ساخته شدند. سیندیکت بازی نیم‌چه نچسبی بود کلاً و اتفاقاً ایوی نسبت به جیکوب خیلی بهتر بود ولی خب بازی اونقدر شلخته است که نمیرسه به شخصیت‌هاش.

      Moein MM2Alirezaعلی
      • IntOner One گفت:

        اگه نظر من بخواید ایوی در اساسین کرید سیندیکیت به الهام از لارا کرافت بوده و جیکوب به الهام از نیتین دریک بوده،و منم ایوی ماندگار تر از جیکوب دیدم طوری که یه دی ال سی کامل بهش اختصاص پیدا کرد،منظورم این بود که ایوی نسبت به کاسندرا ،اوِلین و… بهتر قطعا بوده،و در مقایسه با شخصیت ها مذکر سری هم بازم جایگاه مناسبی بنظرم داره،مخصوصا که جدیدا همونطور که خودتون گفتید همه انداختن توی دستگاه هوش مصنوعی

        Moein MM2Alirezaحسین غزالی
  • کل لیست یه طرف حضرت آرتور یه طرف دیگه….
    البته آترئوس رو هم میشد نوشت اونم یه کتاب همراه با پدرش کریتوس نوشت اسمش هم گذاشت lore and legend

    Haj kratos(در انتظار ریمیک سه گانه قدیمی)Moein MM2P.morgan 𔓙علی
برترین شخصیت‌های دست‌ به‌ قلم در بازی‌های ویدیویی - گیمفا