سفر به متن تصویر/چرخ دنده های جنگ/قسمت دوم

در آن زندگی میکنی.قدم میزنی.بارانش را بو میکنی,حس میکنی.با مردمش گفتگو میکنی و لحظاتت را در آرامش بر روی سنگفرشهای آن طی میکنی.بعضی مواقع خیابانهایش را متر میکنی.بعضی مواقع زیر بارانها در اوقات تاریکی شب بدون حب و بغضی همراه با توده اشکی زیر نور مهتابش قدم میزنی و یاد دورانی را میکنی که زمانی خوش بودی.هوایش را لمس میکنی.خیالت به آن سو میرود که روزی نباشد.روزی کسی حرفهایت را نفهمد.به خیالت همیشه هست.کمی بالا و پایین میشود.کمی هوایش سرد میشود.کمی زوزه گرگهای نامرد در پس کوچه هایش پشتت را میلرزاند و تو فکر میکنی اگر نباشد مشکلات حل میشود.اما نه.با خود که تنها میشوی میفهمی که شهر تو هویت توست.کشورت جان و مال توست.سردیش را به جان میخری.تلخیه مردمانش را در خود حل میکنی.تا مبادا روزی شهرت,جایگاه دوستانت,ویران شود.مردمانی که حال جسینتو را ویران میبینند.روزی همین شهر مقدس ترین مکان دنیا برای آنان بود.اما حال …

زمان بیدار باش است

آدام قصه ما, شاید پیشگویی کرد شاید چیزهایی میدانست که دیگران نمیدانستند ولی حرفهایش درست از آب درآمد.حال لمبنتها(لوکاست هایی که در معرض امولشن قرار گرفته اند و بسیار قویتر و تنومندتر شده اند) و همچنین خود لوکاست ها بر روی زمین آمده اند تا نبرد اینبار برروی خود شهر جسینتو جریان داشته باشد.حال فرماندهی کل یگانهای ارتش cog بر دستان پرسکات میفتد و او دستور حمله بسیار ماهرانه و البته سریع را به محل زاد و ولد لوکاست ها میدهد.پرسکات مدتی را فراری بود و مردم را بی دفاع گذاشته بود.مدتی مارکوس و تیم آلفا به دنبال وی گشتند و پس از آن پرسکات پیدایش میشود و دیسکتی را به مارکوس میدهد که حاوی اطلاعاتی مبنی بر زنده بودن پدرش هست.او در چنگال لوکاست در مکانی اسیر شده است.در کشتی که تیم آلفا حضور دارند درگیری سختی روی داده و پس از نبردی طولانی با غولی از لمبنتها پرسکات جان خود را از دست داد.قبل مرگ پرسکات, مارکوس رمزگشایی از وی کرده و نام مکانی به نام آزورا که پدرش آنجا حضور دارد را میگیرد و به دنبال وی میرود.پس از درگیریهای بسیار مارکوس موفق به کشتن ملکه پرحرف لوکاست ها میشود.

سوگند نامه COG

من با هوشیاری کامل و عزمی راسخ در راستای ایستادگی و جلوگیری در مقابل دشمنانمان گام برمیدارم.من همانند پدرانمان در ائتلاف, جریان زندگی را همچنان حفظ میکنم و دفاع خواهم کرد.من از زندگی و هستی خویش گذشته ام همانطوری که پیش از این گذشته بودم.بنابراین به پایان بردن وظیفه ای که در قبال شما به عهده دارم ممکن است مدتها به طول بیانجامد.تا زمانی که نیاز باشد شکیبا باشم.من سرزمینم را حفظ میکنم و از شر دشمنان درا مان نگاه میدارم.من یک سرباز و مهره ای حیاتی هستم.

بچه های COG

از مارکوس بگوییم بد نیست که نام کاملش مارکوس مایکل فینیکس هست.رهبر گروه دلتا در نبرد با لوکاست ها.مارکوس از نبود پدرش در خانه بسیار گله داشت که پدرش آدام توضیحاتی را در مورد گیرز و جنگهای خونین به وی داد که او نیز تصمیم گرفت راه پدر را ادامه دهد و الحق بدجور هم ادامه داد.او نیمچه عشقی هم به انیا از بچه های گروه پشتیبانی پیدا کرد که حریم خصوصی است و ما کاری نداریم!!از کول بگوییم که او دوست صمیمی بیرد بود و قهرمان راگبی هم بود.از گروه آلفا به دلتا پیوست و بسیار هم پرحرف بود.از دام بگوییم که مانند مارکوس حس خوبی به خانواده داشت و باقی ماجراهایی که در مورد همسرش ماریا و فرزندانش افتاد و ما هم توضیحاتی دادیم.از بیرد تا یادمان نرفته بگوییم که او یکی از خوش صحبت ترین و البته باهوش ترین افراد گروه بود.او خود را سرتر از مارکوس برای رهبری گروه میدانست برای همین چندین بار شاخ بازی دآورد که مارکوس نسخه اش را پیچید و بعدها کم کم آن توهم را در خود خاموش کرد.تخصص اصلیش نیز هک دم و دستگاه صنعتی و ماشین آلات بود.

پایان

کاری از فرشید عبالله پور

آخرین قسمت از سری مقاله سفر به متن تصویر نیز به پایان رسید و امید بر این بود در کل که شما راضی بوده باشید و منتظر سری مقالات بعدی بنده در سایت گیم فا باشید.این سری مقالات بی هیچ منتی تقدیم به ساحت شما خوبان و فرهیختگان.