حکایت غمانگیز و دردناک یک راوی بااحساس از مهمترین دوره تاریخ آمریکا، فراتر از هفتتیرکشی چند گاوچران است؛ با گیمفا همراه باشید تا ثابت کنیم چگونه Red Dead Redemption 2 مرثیهای ثمین از مرگ مردان قدیم و افول غرب وحشی از بلندای غرورش است؛ و چگونه رد دد ردمپشن از غمهای واقعی یک مرد بلندقامتِ احساسی پرده برمیدارد تا نگرانی را کنار بگذارد و به حقیقت عشق بورزد.
داچ وندرلیند هم بهانههای خاص خودش را برای ماندن در غبار غرب وحشی دارد. با آن ژستهای فکری سنگین که از پس ذهنهای کوتاه اعضای گنگ میگذرد و سبک ایستادنش بالای سر کمپ و لبزدن به سیگارهای عریض و طویلش. زندگی میان مستان آدمکش و آدمکشان مست با لهجه غلیظ بچهروستاییهایی که دود بیکلگی و ندانمکاری چشمانشان را میسوزاند. از آن جهت، داچ برای مقابله با نوع نگاه جدیدی که بین مردم جاافتاده است، دست به دامان سنت میشود و دلایلش را هم از دل کتابهای سنگین فلسفیاش در میآورد که کسی جز او معنایشان را درک نمیکند. این را میتوان از نوع صحبت کردن و لباس پوشیدن مردم در شهری مثل «سنت دنی» دید. جایی که در آن مردان ریش و سبیل اصلاحکرده کتوشلواریِ با ادب و زنانی با لباسهای اتوکشیده و فاخر اروپایی حاضر میشوند و خبری از لهجه لاتی و رایحه گوسفند و گاو نیست. در بلکواتر نه خبری از گنگ «پسران اودریسکول» است و نه قانون چاقوکِشی. بنابراین فردی مثل داچ با بهخطر انداختن جانش برای صید آخرین ماهیهای این رودهای آمریکایی، میتواند اندک اعتبار باقیمانده برای لفظ «گاوچران» را بخرد؛ اما نه با کتابهای فلسفی سخت و سنگینش، بلکه با سادهترین کارهایی که از پس او برمیآیند. اعضای گنگ هم به صراحت مدام متذکر میشوند که دلیلشان برای اعتماد به داچ، نه الفاظ سنگین و کلهگنده فلسفی و عمیق، بلکه اعمال نجاتدهنده مهمی بودند که در شرایط سخت بهوسیله او رقم میخوردند. «هوزهآ» متوجه شد که داچ یک دزد درجهیک است و میتوانند به کمک یکدیگر بیشتر دزدی کنند. «شان مکگوایر» متوجه میشود که داچ و هوزهآ قبل از درگیری با او گلولههای تفنگش را خالی کرده بودند. «خاویر اسکوئلا» داچ را هنگام دزدین چند مرغ پیدا میکند و آخرسر، آرتور مورگان و جان مارستون که بچهیتیمانی بودند دستبهجیب و بااستعداد که توسط داچ و هوزهآ جمع و جور شدند.
قسمت اول:
بانکداری، هنر قدیمی آمریکایی
این زندگی آزادانه در غرب وحشی که مدام از دهان داچ بیرون میآمد اما، در پس جلوه رابینهود گونهاش، به زندگیهای سرگردان آرتور و جان هدف میداد و خانوادهای که دیگر نداشتند و حالا با مهربانی هوزهآ و داچ خوشمشرب، همه اینها بازگشته بودند. برای فردی مثل «بیل ویلیامسون» هم ماجرا همین بود. بیلِ مست و گرسنهای که بهسبب رفتارهای غیرعادیاش از ارتش اخراج شده بود و با یافتن داچ حالا زندگی بیمعنایش هدف داشت و مقصد. از بدبختی و فلاکت تا اقبال درکنار داچ، داستان زندگی اعضای گنگی است که چشم امیدشان به گرمای حنجره او گره خورده. از این جهت، دو پدر، آرتور بختبرگشته را بزرگ کردند و آرتور مانعی در پذیرفتن سبک زندگی و دیدگاه سوسیالیستی این دو نمیبیند. حالا دیگر حرفهای داچ هم خریدار دارند و میتواند هرچقدر که میخواهد درباره آمریکای نابود شده و آزادی در ایدههای بلندش حرف بزند و از طرفی خانوادهای هم داشته باشد. اما زمانه در حال گذر است و القابی که زمانی مظهر ابهت و بزرگی مردان دشت و بیابان بودند اکنون در کلام ساکنین شهر و روستا توهین و ناسزا شمرده میشوند و مردمی که به افکار قدیمی و پوسیده داچ پشتپا میزنند. تا سال ۱۸۹۹، بسیاری از گروههای قدیمی بیقانون منحل، یا همگی کشته شده، و افسانههای هفتتیرکشی نیز یا بازنشست شده بودند و یا پشت درختان جنگل قایم میشدند. تنها تعداد کمی برای زنده ماندن تلاش میکردند که به لطف پینکرتونها و مأموران قانون هر روز از مراکز تمدن دورتر میشدند.
روند از بین رفتن فکرهای قدیمی کمکم این ایده را به اعضای گنگ داچ میداد که یکبار برای همیشه با به جیب زدن پول کلانی که در بلکواتر میبینند، زندگی بیقانون را کنار بگذارند و در کالیفرنیا یا دوردستها زمینهای دستنخورده کشاورزی بخرند. نقشه دزدی در بلکواتر خوب پیش نرفت و تعدادی از اعضای گنگ بهشدت زخمی یا دستگیر شدند تا خانواده وندرلیند آواره برف و کوهستان بشوند. داچ و گنگش که بالای کوههای سرد و استخوانسوز گریزلی به دنبال یک سکونتگاه گرم و آرام میگشتند، با گروهی از گنگ اودریسکول و دشمنان قدیمی روبهرو شدند که از قضا دقیقاً همان برنامه را داشتند. تعهد شدید داچ به آیینهای پوسیده غرب وحشی، جایی عیان میشود که در حتی بدترین شرایط ممکن، چشمش از «کولم اودریسکول» نمیافتد و با دنبال کردن نقشه دزدی او از قطار، به خیال خودش از او انتقام میگیرد. انتقام برای یک درگیری قدیمی که نتیجهاش کشته شدن نامزد داچ «آنابل» و برادر کولم شده بود. هوزهآ که اکنون مردی سالخورده و جهاندیده است با این تصمیم داچ بهشدت مخالفت میکند و هشدار او مبنی بر حمله به قطار یکی از بزرگترین سرمایهداران آمریکایی بیهوده واقع میشود. این اتفاق بهزودی پس از «قتل عام بلکواتر» مورد توجه پینکرتونها قرار میگیرد و دورباطل داچ در رد دد ردمپشن ۲ در این نقطه حیاتی تازه آغاز میشود. به قول هوزهآ، «لویتیکِس کورنوال» شوخی نیست! تاجر نفت و شکر که راهآهنها و قطارها جملگی به دستور او ساخته میشوند و نامش روی در و دیوار آمریکا نوشته شده؛ اما داچ، بی توجه به «آمریکا»، وجودِ کورنوال را به سخره و استهزاء میگیرد و برای اموالِ زیاد از حد کورنوال، دندان تیز میکند.
وندرلیند اما، از آنهایی نیست که نداند کورنوال کیست. او هرروز با کورنوال زندگی میکند و دلیل مبارزهاش هم کورنوال است. از آن دیالوگهای استعارهای داچ بگذریم، او خوب هم میداند با چه کسانی طرف است. قایم شدن داچ پشتسر پاسخهای نخنما تنها شوخیهای زنندهای هستند که از پس او برمیآیند. برای گذر کردن از قتل عمد داچ روی قایقِ بلکواتر و دختری که توسط او کشته میشود و برای گذر کردن از حقیقتی که بهشدت او را ترسانده است. تا جایی که کارش به التماس و خواهشکردن از «آنجلو برانته» میرسد و دوران افول داچ کمکم در گذر از افرادی مثل برانته و کورنوال سر میرسد. جایی که او متوجه میشود همهجا برانته است و همهکس کورنوال است. لویتیکِس کورنوال همان پُلی است که داچ مجبور است از آن بگذرد، آبی است که او میخورد و هوایی است که او نفس میکشد. لویتیکِس کورنوال، گوسفندان ولنتاین است و تکتک مردان قانونی که با کشتنشان هم تمام نمیشوند. این حقیقت ترسناک، کابوس هرشب وندرلیند است. ترسناک به اندازه تمام زندگیاش و سایه سرد سرمایهداران گردنکلفت و تاجران فناناپذیر که مثل بختک به گلویش فشار میآورند. درنهایت هم، خانواده وندرلیند که در مقابل این، ترسناکترینِ تغییرها ناتوان هستند و بار سنگین داچ که کمکم سنش بالا میرود.
لویتیکِس کورنوال، یک انسان خودشیفته است که سهمش را با هیچکس شریک نمیشود. او میخواهد دنیا را مثل نفت در بشکههای بزرگش جا بدهد و با توجه به اصول کاریاش، این خودشیفتگی اصلاً چیز بعیدی بهنظر نمیرسد. خودشیفتگی بخش مهمی از طریقت سرمایهداری اوست و به قول خودش در کار، کسی به احساسات اهمیت نمیدهد. کارش هم اقتضا میکند که دستکج گنگ وندرلیند را بشکند؛ زیرا همین که وندرلیند نفس میکشد، یعنی گذشته به دنبال اوست و طناب این کشمکش بلند میان گذشته و آینده دیگر پوسیده شده است. قیچی کورنوال اما، هیچ نیست بهجز «آژانس تحقیقاتی پینکرتون» که مدام به دنبال فرصت است تا داچ را از این طناب جدا کند. داچ از آخرین مردانی است که سفت و محکم، طناب گذشته را گرفته و رها هم نمیکند و برای این کار دلایل زیادی هم دارد. «مأمور میلتون» بهعنوان نماینده کلهگنده پینکرتونها، قبلتر تعداد زیادی از این مجرمان بیقانون را به قتل رسانده یا دستگیر کرده است و حالا در لیست بلندبالای جانهایی که گرفته، تعدادی از اعضای سابق گنگ وندرلیند هم دیده میشوند. او در صحنههای مهم و حیاتی دزدیهای گنگ وندرلیند حاضر بوده؛ چه قبلتر و در جریان دزدی از قایق بلکواتر، و چه پس از آن، در جریان دزدی از بانک سنتدنی. مشخصاً او میتواند به طرز شگفتانگیزی حرکات گنگ وندرلیند را پیشبینی کند و با ایجاد دامهای بزرگی مثل «بانک سنتدنی» مهرههای کلیدی گروه را از بین ببرد. اما همه اینها، ممکن نبود مگر به واسطه یک مخبر و خائن تا جزئیات نقشهها را در دسترس مأموران پینکرتون قرار دهد یا اینکه محل اسکان گنگ را هربار به دقیقترین شکل ممکن مخابره کند.نقشههای کلینت ایستوودی گنگ برای یک مشت دلار کار به جایی نمیبرند. بازی با دو خانواده گرِی و بریثویت اصلاً نتیجه خوبی نمیدهد و به طرز مضحکی با کشته شدن شان مکگوایر شکست میخورد.
دردهای داچ به همینجا ختم نمیشوند. داچ با یک جامعه میجنگد؛ با یک کشور. با تکتک آهنآلات و آجرهای ساختمانهای دودی کورنوال و زبالههای صنعتی «آنسبورگ» و مردمانی که از ناچاری تن به خوردن آب مسموم کارخانههای بلندبلند میدهند. چرخدندههای اقتصادی که بهدست سرمایهداران کلان میچرخند و شهرهایی را بهوجود میآورند که جز ابرهای سنگین میهمانی ندارند. شهرها صاحبان فضای جدید با نیازهای جدید هستند و مردمانی که دیگر روستا و کشاورزی، کفاف کارشان را نمیدهد. بردهداری تمام نمیشود فقط رنگ و جامه عوض میکند. بردههای جدید کورنوال اکنون مثل سگهای نگهبان، قدمهای گِلی داچ را آهسته آهسته بو میکنند و با گوشهگیر کردن بیشتر آنهایی که «مجرم» مینامند، فضای نفسکشیدن را از آنها میگیرند. این حکایت زندگی مردان قدیم است در دنیایی که دیگر آنها را نمیخواهد. آمریکا به داچ و آرتور پشت میکند و حتی رویش را هم برنمیگرداند. گاهی آنها را دنبال میکند و گاهی هم رویشان اسلحه میکشد؛ روستا و فرزندانش را نابود میکند تا شهر و کارخانه جان بگیرند و مردان خوب را اخراج میکند تا ناشریفترینها جایشان را بگیرند. داچ هم به برکت خودشیفتگی عمیق و جدیاش، اکثر اوقات این جدال عاشقانه را تاب نمیآورد. حمله به عمارت «کاترین بریثویت»، نماد بلند بردهداری، میل شدید داچ برای برچیدن این قید و بندهای وحشیانه را نشان میدهد که از تصمیمگیری در شرایط سخت و جوابهای عصبانی داچ تغذیه میکنند. درماندگی داچ البته اقتضا میکند که او دست به انجام چنین حرکاتی بزند، مخصوصاً پس از رفتارهای احمقانه اعضای گنگ که مثل روز روشن است مسبب این اتفاقات هستند. تا جایی که نقشه بازی دادن و سرکار گذاشتن دو خانواده ثروتمند شهر «رودز» کاملاً وارونه میشود و پس از مدتی، دو خانواده به همراه یکدیگر برسر داچ و دارودستهاش کلاههای درشتدرشت میگذارند.

حالا که عمری داچ برای اعضای گنگ از سفر به جزایر دستنخورده تاهیتی میگفت، گوارما دقیقاً همان جزیره دستنخورده بود که در رویاهای گنگ دیده میشد. به لطف این دنیای جدید، بهشت داچ در دستانش ذوب میشود. داچ آنقدر دیوانه میشود که دیگر متوجه نیست حتی پس از کشتن آن پیرزن راهنما، آخرین قطعه طلایش را برنداشته است. اینجاست که آرتور متوجه میشود که این مردان همگی دزد هستند و قاتل و کارشان هم دزدی و قتل است. این داچی که امروز دو دستی یک پیرزن بیدفاع را خفه میکند، چند ماه پیش یک دخترک بیگناه را به فجیعترین شکل ممکن کشته بود.
ملاقات با سنتدنی، یکی از عجایب هفتگانه دنیا، نقطه عطف زندگی داچ است. داچ تمام شدن نفس آرزوهایش را در بلندای دودهای سمی شهر میبیند که سر به فلک کشیدهاند. عملیات یافتن «جک مارستون»، داستان بچهروستاییهایی است که بین تمساحهای مرداب گیر افتادهاند. داستان ملاقات با آنجلو برانته، بالغترین نماد عصر جدید، درواقع شروع تمام شدن داچ است که با پسزمینههایی از شک و دلهره همراه میشود. جایی که آرتور، داچ و جان برای یافتن جک، مجبور به ملاقات با ثروتمندترین مرد سنتدنی میشوند. آنجلو برانته یک «مجرم» است؛ یک مافیای ایتالیایی قدرتمند که در کمال تعجب حقوق پلیسهای سنتدنی را پرداخت میکند! این دقیقاً همان شیوه و نوع نگاهی است که راکاستار در تقلا برای نشان دادنش، دست به دامان زیرکانهترین دیالوگها میشود. پس مرزبندیهای ایدئالیستی و آرمانی آدم بدها و آدم خوبها در اینجا شکسته میشوند و مبنای تعیین مجرم و خطاکار تغییر میکند. در اینجاست که تمامی ستونهای فکری عصر جدید آمریکا، تمدن و مدرنیته بهطرز دردناکی فرومیریزند تا حقایقی به تلخی زهر از پس چهره شیرین تمدن برای بیننده آشکار شوند. داچ و آنجلو برانته، هردو خوب میدانند که در عمل چقدر شبیه به هم هستند؛ اگر آنجلو برانته یک روز بچه معصومی را میدزدد، داچ دختر بیگناهی را به فجیعترین شکل ممکن بهقتل میرساند. اینجاست که داچ از بیخ و بن شکسته میشود و نفسهایش پارهپاره میشوند. آنجلو برانته تمام چیزی است که داچ همیشه از آن به بدی یاد میکرد و اکنون که میتواند او را به چهره ببیند، از درستی سخنانش وحشتزده شده و از درون، خون گریه میکند. کار به جایی میکشد که تا انتهای بازی، داچ همانی میشود که خودش همیشه از آن به بدی یاد میکرد. نقشه درگیر کردن ارتش و سرخپوستها با یکدیگر، داچ را همان سرمایهداری میکرد که برای سود، دست به هرکاری که میشد میزد. خراب شدن آرزوها و ایدههای داچ، او را تبدیل به یک هیولای دیوانه میکرد که دیگر برایش مهم نیست چه کسی بمیرد. هیولایی که روی پسرش اسلحه میکشد. او همان چیزی میشود که سالها گنگ را از آن میترساند. حالا دیگر او در دخمههای آدمکشان روانی زندگی میکند و نور به مغزش نمیرسد. آرتور هم که نمیخواهد جان تاوان ندانمکاریهای چندین سالهاش را بدهد، با شنیدن زمزمههای سمی مایکا کنار گوش داچ، خودش را وسط میگذارد تا جان و خانوادهاش و تعدادی از اعضای گنگ از این مهلکه نجات پیدا کنند.
آنجلو برانته داچ را کودکانه بازی میدهد و در میهمانی شهردار، به ریش بچهروستاییهای حمام نرفته میخندد و داچ مستأصل و نابود شده که در بازی بدی گرفتار شده است. برانته داچ را در یک دزدی خندهدار گیر میاندازد و دوباره به غرور بزرگ داچ برمیخورد. هوزهآ همیشه با مخالفتهایش، این ترازوهای فکری را متعادل نگه میداشت، اما پس از مدتی، دیگر توصیههای او خریدار نداشتند. داچ با حمله به عمارت بزرگ آنجلو برانته، به خیال خودش انتقامی سخت از برانته میگیرد که منجر به ساخته شدن یکی از ارزشمندترین مکالمات تاریخ آمریکا میشود. بالاخره آن زمان که همه منتظرش بودند فرا میرسد و داچ و «آمریکا» با یکدیگر در جدیترین حالت ممکن صحبت میکنند.
مکالمه باشکوه داچ و «آمریکا» روی قایق، یعنی هرآنچه که تا دیروز، داچ با ترس از آن به خواب میرفت، اکنون زنده شده است و روبهرویش دارد صحبت میکند. آمریکا با آن لباسهای فاخرش و عمارتهای زیبایش، روی قایق نشسته و از زبان آنجلو برانته، ذات خودش را محکم در صورت داچ وندرلیند مغرور میکوبد. داچ، اشتباهاً فکر میکند با غرق کردن آنجلو برانته، آمریکا را در آب غرق میکند و به تمساحهای عصبانی پیشکش میکند؛ اما او خودش هم خوب میداند که ذات آمریکا روزی در چهره دیگری جان میگیرد. همانطور که در آخرین لحظاتش به جان مارستون این درسهای بزرگ را دیکته میکند. با غرق کردن آنجلو برانته، داچ هم غرق میشود و داچ میمیرد و آرزوهای داچ هم میمیرند؛ هرچند روح خودشیفته او توان اعتراف این حقیقت را نداشته باشد. او قبلاً دودهای سیاهِ بلند را دیده بود و مرگ خودش را خیلی زود احساس میکرد و حالا دیگر ابایی از انجام رفتارهای وحشیانه و غیرقابل توجیهش ندارد. چراکه آنجلو برانته گفت:
تو هیچی نیستی، تو هیچکاری انجام نمیدی، تو هیچ معنایی نداری، تو برای هیچی نمیجنگی. من؟ من یک شهر رو راه میاندازم… و وقتی قانون بهت برسه، تو مثل هیچی میمیری. من این کشور هستم. تو… تو… تو اون چیزی هستی که مردم ازش فرار میکنند.

ایناهاش… یک شهر واقعی… آینده.
قسمت دوم:
آرتور مورگان یا: چگونه یاد گرفتم نگرانی را کنار بگذارم و به حقیقت عشق بورزم
برای رد دد ردمپشن ۲، مسئله گاهی از تقابل چند دیدگاه عمده شخصیتر میشود؛ راکاستار برای اثبات ادعاهای عمیقاً جدیاش، نه پشت داچ قایم میشود و نه پشت کورنوال و آنجلو برانته، اینجاست که پای راوی بااحساس و رعنای قصه رد دد ردمپشن ۲ به زندگی بیننده باز میشود. همانطور که قبلتر در جریان رد دد ردمپشن، شاهد حضور یک راوی بیطرف مثل جان مارستون بودیم که دلیل حضورش در این دعاوی ناسالم و جنگهای قدرت، نجات خانوادهاش بود. حالا آرتور مورگان، راوی جدید راکاستار برای روایت داستانی است که از عمیقترین لایههای زندگی آدمهای مغرور، صادقانهترین حقایق را بالا میکشد. اینکه چگونه آرتور مورگان با آن دفترچه صاف و سادهاش، تا آخر بازی، بر بلندای قله حقیقت میایستد رد دد ردمپشن ۲ را به باارزشترینِ بازیهای این نگارنده تبدیل کرده است؛ شخصیتی خیالی که او صدای نفس کشیدنهایش را شنید و به همراهش قدم زد تا تبدیل به یکی از بهترین رفقا و همراهانش شود در این سفر عاشقانه و شاعرانه؛ سرتاسر آمریکای رد دد، پر است از احساساتی که آرتور مورگان آنها را یادداشت میکند تا بیننده بخواند و از این سفر تجربه کسب کند و زندگی کند. عنوان این بخش، عنوان زندگی آرتور مورگان است که از یک یادداشت قدیمی و از یک فیلم قدیمی برداشت شده.
اینطرز نگاه کردن به بازیها، یعنی آنکه بازیها را سفرهایی بدانیم برای یادگرفتن و آموختن، یا برای عده دیگری گرم شدن سر، این پیغام مهم را میرساند که زندگی ملالآور مردمان امروز چنین چیزی را طلب میکند؛ چون که اساساً بازی کردن خودش یک وسیلهای است برای فرار از واقعیات. رد دد ردمپشن ۲ هم از همین خاصیت حاضر در ذات آدمهایی که بازی میکنند استفاده میکند. برای آنان که در رعب و وحشت از زندگی واقعی سر میکنند، رد دد ردمپشن ۲ حرفهای زیادی میزند و هدفش هم فقط دیکته اجباری یکسری شعار آرمانی نیست. بازی در عین حال صفات فیلمهای سرجیو لئونه و وسترنهای اسپاگتی را به ارث برده تا برای قشر عظیم دیگر از بازیبازان، دگربار خستهکننده نباشد. از طرفی هم برای آن قشر دیگر سکانسهای بهیادماندنی فیلمهایی شدیداً متفاوت مثل کارهای اندرو دامینیک را بازسازی میکند. با آن تصاویر آزاد از گذر ایام در آسمان، که بیننده را یاد دغدغهها و دلخوریهای جسی جیمز میاندازد.
حقیقت این است که رد دد ردمپشن ۲ درباره تنهایی است؛ تنهایی آدم مقابل بقیه آدمها، تنهایی آدم مقابل جامعه، مقابل دنیا و طبیعت. این زندگانی هم بر همین منوال میچرخد؛ اینها ایام متداول روزگار هستند. تنهایی آرتور مقابل داچی که روزی پدرش بود و اکنون به یک قاتل دیوانه تبدیل شده است و بیدلیل آدم میکشد. «مری بِث» هم آرتور را واقعاً دوست دارد اما نمیداند زندگی درکنار یک مجرم چگونه است. در قسمتی از روزنامههای بازی داستان مردی را میخوانیم که زن و بچهاش را به قتل رساندند. پسرش «آیزاک» و همسرش «الایزا» بهخاطر ۱۰ دلار به قتل رسیدند. بعدها آرتور در مکالمهای با رئیس قبیله آن مرد را «آرتور مورگان» مینامد. اینکه چقدر آرتور تنهاست و این غم درون او چگونه درحال سوختن و آتش گرفتن است بر بیننده پنهان نیست. تنهایی بخش بزرگی از بازی است. آرتور هم «مری لینتون» را دوست دارد و واقعاً خواسته قلبیاش زندگی با مری است؛ حتی بعد از اینهمه سال، هنوزهم تا مری را میبیند، صدای تپیدن قلبش از صفحه تلویزیون بیرون میزند اما در عین حال میداند که اینها خواب و رویایی بیش نیستند که به زودی تمام میشوند. مثل آن عصر قشنگی که با تماشای تئاتر کنار مری گذشت. آرتور میدانست که بعد از آن، باید تنهایی قدم بزند، تنهایی غذا بخورد، تنهایی صحبت کند و تنهایی بمیرد؛ اما این چیزی نبود که بیشتر از همه از آن بترسد.
مری یعنی زنگ تفریح آرتور پس از آنهمه کار اشتباه درحالی که خودش هم میداند کارش اشتباه است؛ مثل زمانی که «پیرمرد کور» به آرتور میگفت: «تمام زندگیتان آقا! شما ستاره اشتباه را دنبال کردید.» اما آرتور هنوز هم تنها بود و این تنهایی را بیننده میدید. طنین تنهایی که هنگام اسبسواری در دشتهای الیزابت پخش میشدند، یادآور غمانگیزترین دردهای عمر آرتور میشوند و آن گذشتن روزها در نگاه آسمان، یادآور سبک فیلمبرداری فیلم «قتل جسی جیمز بهدست رابرت فورد بزدل» است که دلهره و ترس آرتور را از گذشتن زمان نشان میدهد. بیماری آرتور، در مهمترین دوران زندگیاش، باعث میشود تا بالاخره اینهمه اسبسواریهای تنهایی نتیجه بدهند. در مرحله A Fork In The Road، آرتور برای اولین بار متوجه میشود که به بیماری سل دچار شده؛ بخشی از تنهایی آرتور اصواتی هستند که از دل سوخته او بیرون میریزند و غم سوزناکی که با هر سرفه صدا میکند. از اینکه احتمالاً او هیچگاه بخشیده نمیشود و این دانستن، حتی احساس ترحم خودش را هم جلب میکند. این همان دردی است که در دل نگاههای عاجزانه آرتور برای بخشش نسبت به خانوادههایی که قبلتر توسط گنگ آزار میدیدند شنیده میشود. همان آهوهایی که او در خواب میبیند و صدایشان میکند.
آرتور شبیهترین شخصیت به من و شماست؛ نه از این جهت که موشنکپچرش خوب از آب درآمده، بلکه به این دلیل که او واقعیترین احساسات یک آدم را در شرایط خاص زندگی نمایندگی میکند. از این رو، من و شما در مواجهه با آرتور، با احساسی سروکار داریم که از همیشه در دلمان بوده. ترس از تنهایی در دنیای وسیعی که تا دوردستهایش را تنهایی گرفته و چراغهای روشنِ تنها در دل شب، احساس ناآرامی ناشی از بیهدفی و دلهره از گذر روز و شبهای بیکسی. آرتور پس از بیماریاش، شدیداً در فکر مرگ است. در اندک فرصتی که برای او میماند، او همان مردی میشود که مطمئناً همیشه آرزویش را داشت. این را از چشمانش میتوان دید و از دفترچه کوچکی که در آن بیتعارف آنجه را که میداند مینویسد. اینکه برای ساختن نوعی خاص از مهمات باید یکییکی گلولهها را زیر نور ماه با چاقو تراشید یعنی بازی از ما میخواهد تا تنها باشیم؛ تا خودمان را بهتر ببینیم؛ تا آرتور را بهتر ببینیم و درنهایت، مردانه به استقبال چیزی بیاییم که زمانی از آن فرار میکردیم.
گفته بودند بازیها راه فراری هستند برای فراموش کردن حقایق دنیا؛ برای فراموش کردن خود، اینها راههای درروی زندگی هستند و آنکه بازی میکند، میخواهد از این دنیا فرار کند. وقت گذراندن با آرتور مورگان اما، نقطه مقابل این ماجراست؛ بازی از شما نمیخواهد فرار کنید. راکاستار با آن ادعاهای دهنپرکنش درباره رئالیسم و واقعگرایانه بودن بازی و زنده بودنش، برخلاف تعریف قاعده مرسوم، تنها با انداختن چند حیوان وحشی به جان بازیکن یا ظاهر شدن هر یک دقیقهای یک کوئست جدید بازی نساخته است. اتفاقاً بخش زیادی از محیط بازی خالی از سکنه، ساکت و به طرز عجیبی تنهاست. تازه بازی در قسمت دوم نقشه، که بخش اعظم نقشه رد دد ردمپشن است و پس از اتمام بازی آزاد میشود، خالیتر هم میشود. جان مارستون زودتر آن شهرهای بیابانی را ملاقات میکند اما آنها جز چند ساختمان خالی و متروکه نیستند. مردمش مریض هستند و حتی کسی توانایی این را ندارد از جایش بلند شود چه برسد به اینکه برای شما یک مرحله آزاد کند؛ و حالا فقط بازیکن است که میان انبوهی از تنهایی گرفتار شده. این دستآورد رد دد ردمپشن ۲ است که بازیکن را تنها کند؛ بگذارد او برای خودش چرتکه بیندازد و به حقایق زندگیاش فکر کند زمانی که دیگر بازیها مدام او را از حقایق زندگیاش باز میدارند.
آرتور مورگان وقتی اسبسواری میکند، فکرش مشغول میشود و دلش هزار راه میرود. یکبار به مریضیاش فکر میکند، یکبار به داچ، یکبار به مری و اینکه چقدر دلتنگش شده و یکبار به هوزهآی بیچاره که جلوی چشمانش جان داد. دلمشغولیهای آرتور به بازیکن عامدانه و صادقانه منتقل میشوند؛ برای اینکه بیننده طعم تنهایی را بچشد؛ طعم نزدیکی به مرگ و آن حال و هوای فصل ششم که با سرسختترین آثار تاریخ یکیبه دو میکند؛ و از آن جهت آرتور مورگان کارشدهترین و برترین قهرمان راکاستار است که دغدغههایش واقعی هستند. این احساسات آرتور، این خودخوریها و غمزدگیها در هر آدمی وجود دارد و وقتی آن آدم فراری، میخواهد به رد دد ۲ بیاید تا واقعیت را از یاد ببرد، ناگهان در واقعیترین شرایط ممکن از تنهایی آدمها و حکایت قصه و غصههای تلخ یک مرد سنبالا میشوند که وقتش در این دنیا روبه اتمام است. از این رو آرتور مورگان خیلی تاثیرگذار و عاشق است. کسی هم فکرش را نمیکرد این پلاتتویستها ناگهان از روی این همه غباری که روی دل آرتور نشسته بودند این فضاهای تلخ و دراماتیک را دربیاورد و آن روی آرتور مشخص بشود. او از گذشتهاش بهشدت هراس دارد و این ترس از رفتارهایش، مخصوصاً پس از بروز بیماری به چهرهاش منتقل میشود. تنهایی آرتور را میتوان در چشمان سادهترین مردمان شهر دید. گرفتار شدن آرتور در دنیایی که اصلاً او را نمیخواهد. طوری که نگاهش میکنند، داد میزند که این مرد چهره غمگینی دارد که از آن به اندازه هزارسال درد میچکد.

اینهمه فضای خالی را آرتور با فکر کردن پر میکند؛ در لحظههای شروع بازی پس از یک مرحله، همیشه آرتور را میبینیم که بهیک جا تکیه داده و خیلی آرام به همهچیز نگاه میکند؛ یا اینکه وسط یک دشت بزرگ ایستاده و چیزهای نامعلومی فکر میکند که در قلبهای ما گویا خیلی آشناست.
اساس برنامه رد دد ۲ این است که آرتور در زندگیاش معنا پیدا کند و آن شبهای سرد تنهایی نتیجه بدهند. مردن مسئله مردان بزرگ است؛ در روزگاری که باقی مردم احتمالاً زندگی را به شوخی و بازی گرفتهاند، آرتور مورگان نتیجه یک نگاه دیگر به زندگی است. از دورهای به بعد، زمانی که آرتور شروع میکند فکر کردن به مرگ، دغدغههای او درباره مسائل مهم زندگی نمایان میشوند. اینکه چرا او تا این حد تنهاست و چرا دنیا اینشکلی است؟ سختی این سوالات نه در پاسخشان است که پاسخشان بسیار روان است؛ سختیاش در دردی است که سالیان سال است جان آدمها را گرفته و رها نمیکند. اگر یک زمانی، یک نفر مثل آرتور به دنبال خیر رفت و قلبش را دید، آن ذات پاکش را نگاه کرد، این از دغدغه اوست و صداقتش با خودش که در تنهاترین لحظات شب، دلش به حال خودش میسوزد و از بیچارگی در دلش گریه میکند. پس همه این تنهایی ها یک هدف داشتند. دنیا بیهوده نیست و این حقیقتی است که در پذیرفتنش، دلهای آزاده رها هستند و حقیقتی است که هرلحظه به آدمهای تنها نشان داده میشود. آن حالت سرد و سوز تنهایی، یعنی یک فضایی شکل گرفته برای فکر کردن به اعماق وجود آدم، درست مثل فضاهای خالی بازی در نیوآستین.
آرتور خیلی سختش میشود خودش را در این حالت ببیند؛ احساس خجالت از آنچه هست و دردی که ریشه در جانش زده و او را میسوزاند. با هر سرفهای که میکند، یکی به گذشته میزند و بازهم درد میکشد و غم تنهاییاش مدام به یادش میآید. نمیتواند تحمل کند پس بهسمت خانواده دَونز میرود و هربار در قلبش هزار التماس هست برای اینکه آنها از این شهر بروند و اسباب خنده دیگران نشوند. از طرفی هم نگران داچ و اتفاقات اطراف گنگ است و حواسش به مایکا هست؛ به امید اینکه شاید داچ از این طریقت جدید خودش بازگردد. تا زمانی که یک نفر بلند فریاد بزند: «این مأمور ادگار راس است از آزانس تحقیقاتی پینکرتون.»
بیماری آرتور، او را بهخاطر اعمال گذشتهاش شکنجه میدهد و این شکنجه خیلی دردناک است؛ از زمانی که او متوجه میشود سل گرفته و در بهت و حیرت این خبر، به همراه بازیکن در کوچههای خالی سنتدنی قدم میزند، تا تقلای آرتور برای بخشیده شدن توسط آنهایی که زمانی توسط گنگ آسیب میدیدند، دردناکترین لحظههای مشترک آرتور و بازیکن را میسازند. این تمنا برای آنکه ای کاش من آدم بهتری بودم، خیلی عجیب است. هرچقدر که آرتور در انتها، بیشتر تقلا میکند، احساس درد بیشتری به او دست میدهد. مثل اینکه او میخواهد به جایی برسد که گذشتهاش نمیگذارد. در عین حال که او بهسبب گذشتهاش درد میکشد، اما یک مسئله حالا دیگر برایش واضحتر شده؛ آرتور حالا همهچیز را طور دیگری میبیند. چهره دیگر داچ را پیدا میکند، مایکا را از قلب سیاهش میبیند و بیگناهی خانواده مارستون را احساس میکند. شاید او هرروز بگوید که آدم خوبی نیست یا بهدنبال بخشیده شدن نیست، اما نگاهش داد میزند چقدر میخواهد بخشیده شود. در هر عمل آرتور التماس بخشش وجود دارد؛ چه وقتی به اعضای گنگ برای دررفتن از مهلکه بیفایده داچ و آمریکا کمک میکند و چه وقتی به خانواده آن آرتور دیگر سر میزند و مدام با بغض توی گلویش میگوید: «خانم ببخشید، من معذرت میخوام، من واقعاً معذرت میخوام.» آخر سرهم میرود سروقت خانواده «دَونز» که پدرشان را درحد مرگ کتک زده بود. اینجاست که او هرلحظه ممکن است گریه کند؛ برای هرروزی که به این خانوادهها ضربه میزد. آرتور پشیمان است و برای این پشیمانی هرروز درد میکشد.
برای آن کسانی که فکر میکنند زندگی خالی و تهی از ایمان است، یک مسئله بهشدت در ذوق میزند؛ آنها به نامعلومی عشق ورزیدهاند و بهزودی تاوانش را هم پس میدهند. برای آرتور، آزادگی پذیرفتن حقیقتی بود که مدتها از آن میگریخت، این گریختن و تلاش برای آزاد ماندن، شاید تنها هدیه داچ برای آرتور بوده؛ آرتور دوست دارد هرکجا که دلش آرام میگیرد، به دیوار یک کوچه یا ستون بلندی تکیه بزند، یا گاهی درست وسط یک دشت بزرگ بایستد و به خودش میان این بزرگی نگاه کند و بزرگ شود. آرتور برخلاف دوستان قدیمیاش، نامعلومی را کنار میگذارد، نگرانی را کنار میگذارد و به حقیقت عشق میورزد، برای آنکه شاید روزی، او همان مردی باشد که همیشه دوست داشت.
و در پایان، آرتور اهلش را پیدا میکند. مثل شاه آرتور و شوالیهها؛ مثل مردان قدیم که با چشمان گریان گذر کردن زمان از زمین را دیدند. داچ هیچ نگفت و از کنار آرتور گذشت چون چیزی نداشت که بگوید؛ الان دیگر وقت سخنرانی نبود. آرتور هم به هرکس که میتوانست کمک کرد و از اخلاق شاهانهاش بخشید درحالی که سل، آهسته آهسته ریههایش را میخورد و نفسهایش آرامتر شده بودند؛ انگار نمیخواستند برگردند. حکایت رد دد ردمپشن ۲، حکایت مردان قدیم است که بالاجبار، راه را برای یک دنیای جدید باز کردند و دردهایی که برای رسیدن به حقیقت کشیدند. حکایت شاه آرتور و شوالیههایش؛ حکایت آن مسافری است که هرروز، با گریه پیراهن عزیزش را بو میکند و در حسرت خوبیها میسوزد.
و اینگونه بود که یاد گرفتم نگرانی را کنار بگذارم و به حقیقت عشق بورزم…
نظرات
این بازی به معنای واقعی شاهکاره و به جرئت میگم ارتور مورگان یکی از بهترین کاراکتر های تاریخ گیمه به قول یکی از کاربرای یوتیوب خیلی درس ها میشه درمورد یه کاراکتری که وجود خارجی نداره یاد گرفت
مگه میشه کسی این اهنگ رو گوش بده و اشک تو چشماش جمع نشه
The many miles we walked
The many things we learned
The building of a shrine
Only just to burn
That’s the way it is
That’s the way it is
به به عجب مقاله ای
بلاخره هزار و یک شب برگشت 
چند وقته دارم رد دد۲ رو بازی میکنم اینبار نوع بازی کردنم رو عوض کردم.زیاد وقت میزارم.با اعضای گنگ صحبت میکنم به تک تک دیالوگا گوش میکنم.و شد کنار لست ۲ دومین بازیه برتر عمرم.چقدر زیباست رستگاری ارتور.چقدر سرنوشت و تغیرات گنگ زجراور هست.تغیراتی که داچ میکنه و ایده آل گرایی که به فنا میره،راکستار تو روایت این قصه فوق العاده عمل کرده.زنده باد راکستار
فقط یه چیزی رو نفهمیدم.چرا سیدی ادلر رو نفرستادن بلک واتر پولا رو بیاره.یا جان مارستون وقتی اون همه پول دستش میاد به این فکر نمیکنه که با توجه به گذشتش بلاخره میان سراغش و باید با سیدی یا چارلز میرفت
/:
به به! صدتا سلام به شما. بله بالاخره هزارویک شبی که من همیشه دوستش داشتم برگشت. رد دد که خیلی قشنگه. واقعاً هم زیباست ولی خب از نظر من داچ ایدهآلگرا نیست؛ آخر ایدهال گرا در چه موضوعی؟ در عوض داچ ، کسیه که معتقده آمریکا کشور آزادیه، آزادی در رفتار و زندگی منعطف، در عین حال مبنای پیشرفت رو مشارکت همگانی مردم جامعه میدونه، و مخالف داشتن مالیکت خصوصی روی ابزار و سرمایههاست. حالا این دیدگاهش یک اسمی هم داره که بازی نمیگه چون بازی مدام میخواد از پیچیده شدن داستان جلوگیری کنه برای اینکه همه متوجهش بشن. خوبی بازی همینه.
اما درهرصورت خیلی زیباست.
———————————————————————————-
درباره سیدی ادلر و پول، مسئله اینه که حقیقتاً داچ حتی اگر پول دستش میومد (که اومد، چه قبل از فروپاشی و چه بعد از فروپاشی گنگ) اصلاً زمین نمیخرید! اتفاقاً پولها جاشون توی بلکواتر امن بودند. داچ عوض نمیشه، داچ همونیه که همیشه بوده، این تصمیم های عجیبش هم مشخص بودند. به نظر شما داچ و مایکا با پولای بلک واتر چیکار کردن؟ یه گنگ جدید زدن!! یا صحبتاش درباره مبارزه با سیستم آمریکا؛ چطور بدون دلیل اون پیرزن رو کشت.
درباره جان مارستون، اون ۲۰هزار دلار مشکل نبودند. اصلاً کسی دیگه دنبال اون پولا نبود بعد اینهمه مدت. قایق بلک واتر ۱۵۰هزار دلار توش پول بوده. چیزی که پینکرتون ها رو به سمت جان میکشونه، سروصدای بالای کوه هاست و البته البته، گشتنای بی مورد جان وسط شهر و لودادن اسم اصلیش. ردش رو به سادگی میزنند. کلاً جان همیشه کجوکوله بازی های خودش رو داره. مثلاً صحنه ای که جان ۳ بار اسمش رو عوض میکنه!
ممنونم بابت وقتتون. شبتون به خیر باشه.

اتفاقا داچ ایده آل گرا بود.داچ میخواست در عین اینکه زندگی آزادانه ای که در ذهنش درست کرده رو داشته باشه واسه خودش بانک بزنه دزدی کنه ادم بکشه اما ادم خوبی باشه و همه دوسش داشته باشن.(البته این همش ماله اوایل بازیه)یسریا میگن مرگ هوزی آ باعث نابودی گنگ شد با اینکه از همون اول بازی روند نابودیش شروع میشه.چون داچ میبینه که این زندگی که تصور میکنه و کتابایی که میخونه با هم همخونی ندارن و نمیتونه تغیر رو بپذیره.
در مورد پول بلک وادر هوزی آ یا اعضای گنگ قانونن باید فکر میکردن که سیدی ادلر رو بفرستن پولا رو بیاره اینجا رو موافق نیستم.جانم ارتور میگفت که به اندازه خودش باهوش نیست
اما یه مشکلی هست:
توی روایت بازی در مورد داچ اندینگ کلن به فنا میبره بازی رو.یعنی اندینگ که داچ پولا رو میزاره و مایکا رو میکشه و همینجوری واسه خودش میره اصلا با روایتی که برای داچ داشتن همخونی نداشت.
رئیس داچ بود. راک استار با این دیالوگ داچ: «ما میریم بلکواتر وقتی من بگم ما میریم بلکواتر» داره میگه که همهکاره داچ هستند و داچ برای اون پولا یه فکرایی داشته. آرتورهم خیلی اونموقع سادهتر از این بوده که رو حرف داچ حرف بزنه. هوزهآ هم که میبینی چه طور توسط داچ نادیده گرفته میشد هربار و اصلاً دیگه کسی توجه بهش نمیکرد. شده بود مثل بیل از لحاظ اعتبار توی گنگ!
در واقع مرگ هوزهآ خیلی آزاردهنده بود و یکی از دلایل سرد شدن داچ مرگ ها بودن که البته تقصیر تصمیم های اشتباه داچ هم بودند اولاً. داچ میدونه داره چی میشه، اما چیزی که توی سرشه هیچوقت اتفاق نمی افته، بدترین ضربهای که داچ میخوره توی گوارماست که میبینه حتی اینا به جزایر نزدیک کوبا هم رسیدن!
اگر دقت کنید رفتارهای عجیب داچ از اول واضح بود. آرتور توی دفترچه یادداشتش میگه که داچ اصلاً از زمان بلک واتر هیچ برنامه ای برای خرید زمین نداشته. یه بار میگفت کالیفرنیا، یه بار یه جای دیگه، یه بار غرب یه بار شرق.
درباره اندینگ، شما دیگه با یک آدم عادی طرف نیستید، داچ رسماً دیگه داره از بین میره، مرگ پسرش رو جلوی چشماش دید و هیچی نگفت و رد شد، چون برای اولین بار نمیدونست چه خبره. از اون طرف مایکا، از اون طرف آرتور و جان. فشار روانی و این بحثا.
اونجا هم داچ دیگه کاری نداره که انجام بده. داچ تموم شده، اصلاً داچ روی اون قایق تموم شد. اصلاً اگر پول برای داچ مهم بود، آخرین قطعه طلا رو از پیرزنی که همون جا کشتش برمیداشت! برنداشت و رفت! داچ از یه جا به بعد تبدیل به یه آدم عقدهای شده بود. وگرنه حتی یک درصد براش مهم نبود کی میمیره. نه جان رو نجات میداد نه ابیگیل دیگه.
ممنونم
The day is done, time has come
You battled hard, the war is won
You did your worst, you tried your best
Now it’s time to rest
Now it’s time to rest
یک بخشی از آهنگ بینظیر mountain hymn که توصیفی بی نقص و غمناک از آرتور مورگان هستش
***************************************
خسته نباشید آقای غزالی عزیز،مقاله تون هم مثل خود بازی شاهکار بود
و چقدر خوب که بخش هزار و یک شب رو دوباره احیا کردید
واقعا راجب بازی چیزی نمیشه گفت،شاهکار خالص از لحاظ داستان سرایی و روایت…
ایکاش میتونستم حافظ رو پاک کنم و دوباره این بازی رو کنار یکسری های دیگه بدون اینکه چیزی از داستانش بدونم برم،منتهی این دفعه سعی میکنم واقعا با بازی زندگی کنم،تو دفعه اول تجربم زیادی بازی رو با عجله تموم کردم و برای بار دوم هم وقتی بازی رو استارت زدم،خیلی علاقه به دوباره رفتن این همه راهی که رفتم و تهش هیچی شد رو نداشتم…کلا هم بازی های جهان باز نسبت به بازی های خطی ارزش تکرار کمتری رو دارن
سر همون هم تا الآن سیو بازی رو همین دفعه دوم مونده…
یادمه خیلی وقت پیش خبر اومده بود که یک نفر برای اینکه اسکایریم رو فراموش کنه و دوباره بره سعی کرده بود به مغز خودش آسیب بزنه و کارش بی فایده بوده
حقیقتا دروغ چرا،اگر اون طرف جواب میگرفت شاید من هم امتحانش میکردم…
شاید حرفم عجیب باشه ولی دنیای بازی ها و گیم رو خیلی خیلی نسبت به دنیای واقعی خودم بهتر میدونم و ترجیح میدم…
دنیای گیم شخصیت هایی داره که از اکثریت آدم های واقعی اطرافم اون ها رو خیلی بیشتر دوست دارم و برام با اهمیت تر هستن…البته یکسری ذهنیت های داغونی هم دارم که ایکاش میتونستم اونا رو پاک کنم و طبیعتا اون چیزی که میگم و از خودم نشون میدم و میگم خیلی با چیزی که داخل ذهنم میگذره متفاوته…
منتظر مقاله بعدیتون هستم
پیمان جان عزیز و گل و رفیق من سلام.
اول بذار بهت بگم که من خیلی ناراحت شدم دفعه قبل جواب ما رو ندادی چون یک نظری ازت خواسته بودم و نظرت برای من خیلی مهمه. توی مقاله قبلی، واقعاً اون کامنتی که نوشتی اشک رو توی چشای من جمع کرد و باعث شد چیزهایی بنویسم برات که توی عمرم فکر نمیکردم برای کسی بنویسم.

برای من تو یکی از خاصترین کاربرهایی هستی که تاحالا توی عمرم دیدم و به هیچ وجه دلیلش رو نمیدونم و بدون دلیل برای من بهشدت عزیزی و دوست دارم مکالمههایی که هستند که مثل الان یک هفته یک بارن پیمان طولانیتر بشند و تو بیشتر صحبت کنی و من بیشتر بشنوم. من که برای کسی توی عمرم کلاس نمیذارم و خودم رو بالا نمیگیرم، صمیمانه پس ازت خواهش میکنم که بیشتر هوای من رو داشته باشی.
من دوستانی دارم که تاحالا از نزدیک ندیدمشون ولی سالهاست کمک دست همیم، من هیچوقت نذاشتم فواصل اذیتم کنند، همونطور که همیشه حواسم به آدما بوده و اونایی که دوستشون داشتم. اونایی که از پیش من رفتن، خب گذاشتم برن، ولی اونایی که هستند رو هنوز دوست دارم. دور بودن از آدما دلیل نمیشه دوستشون نداشته باشم. بهخاطر همینه اینقدر خواهش میکنم که پیش من باشی. پیمان جان کامنت نوشتن برای بقیه شاید ۵ دقیقه اینا زمان ببره، اما برای تو قطعاً معیارش خیلی بالاتره نه اینکه من و وقتم ارزشی داشته باشیم نه، ارزش وقت من رو شما تعیین میکنی. با محبتت، با حضورت.
راستش رو بهت میگم، وقتی نبینم نظرت رو توی یک پستی از خودم ناراحت میشم. جدیجدی ناراحت میشم از اینکه نیستی و احساس خوبی ندارم. مثل کسی که دلهره داره فلانی کجاست چرا نمیاد. خلاصه اینکه حتی مسخرهترین چیزی که به ذهنت میرسه رو من دوست دارم بشنوم و برام ارزشش از هرمقاله من بالاتره.
— – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
درباره رد دد ۲، من اوج خودخوری و دلمشغولی آرتور رو زمانی دیدم که از گوارما برگشت ون هورن و اونجا زیر چراغ یک اسبی بود ورش میداشتی و تا سنت دنی و کمپ قبلی میرفتی. آرتور عزیزترین همراه من توی بازیهای ویدیویی هستش با اینکه من شخصیتهای درجه یکی رو دیدم توی بازیها اما آرتور نزدیکترین به منه و هیچوقت یادم نمیره فصل آخر با من چیکار کرد! من از اولشم میدونستم قراره ازش یاد بگیرم. ما راستش با همدیگه کنار آتیش کمپ کتاب خوندیم و یاد گرفتیم، نوشتیم و با بقیه صحبت کردیم و دور آمریکا رو گشتیم! از راهزنا انتقام گرفتیم و رفتیم خونه دیوونه ترین آدمای روی زمین! : )) با همدیگه عاشق شدیم و کلی از این صحبتا که واقعاً بخش مهمی از خاطرات من بودن!
پیمان یادمه، اواخر رد دد ۲ بودم و تلویزیون خونه خراب شد! تلویزیونم نداشتیم! منم دست از پا درازتر مثل اسکلا!! بلند کردم رفتم خونه فامیل! کابل HDMI اونا رو درآوردم در کمال بیشعوری! و کابل خودمو زدم! و چند روز واقعاً فقط رد دد ۲ بازی کردم و فصل آخر رو طوری رفتم که یادم نیست دقیقا وقتی رد دد بازی نمیکردم چیکار میکردم دقیقاً : )) و اونجا هم تمومش کردم چون میدونستم تلویزیون داغونه و درست نمیشه به زودی! نزدیکای صبح بود که تموم کردم بازی رو. نزدیکای صبح هم بود که با جان و ابیگیل رسیدیم استراوبری. واقعاً یادم نمیره چون هیچکس دوروبرم نبود و تنها بودم اکثرا توی خونه.
—————————————————————————-
پیمان جان هیچ مشکلی نداره یک بار بری بازی رو! منم دوبار رفتم اما بار اول رو کامل تموم نکردم. زودتر از اینکه تموم کنم متوجه شدم خوب بازی نکردم. راستش درباره پاک کردن ذهن، من موافق نیستم، من اول بازی رو تموم کردم و الان نزدیک به چند ماهی هست که از رد دد ۲ یاد میگرم و بعدش کلی تحقیق و بررسی کردم درباره بازی و چقدر خوب بود واقعاً. با بقیه صحبت کردم دربارش. اینطوری که آدما توی یک چرخه بی پایان غرق میشن که!
—————————————————————————————-
درباره خودت اما، رفیق خوبی مثل خودت وقتی من داشته باشم، برام مهمه که احوالت چطوره. راستش پیمان بازیها راه فراری هستند که آخرسر به خود ما برمیگردند. لطفاً فکر نکن که بازیها میتونن کسی رو فراری بدن از زندگی واقعی. من از زمانی که بچه بودم، همیشه رفتار شخصیت های اصلی بازی ها رو نگاه میکردم سعی میکردم از اونا به خودم اضافه کنم. این زندگی تو هستش و زندگیت یک دلیلی داره و این رو کسی داره بهت میگه که مدتها سر این قضیه وقت گذاشته و میدونه آرتور مورگان اواخر عمرش داشته به چی فکر میکرده. منم همینطورم خب. برای من «الی»، همون دختری بود که همیشه دوست داشتم خودم داشته باشم. یا جوئل به عنوان پدر، دوست داشتم همیشه جای جوئل باشم. توی همین رد دد، کلی آدم بودند که دوستشون داشتم مثل چارلز و عمو! (میدونم دیوونست! : )) ) اما هنوزم من خودم یک زندگی شخصی دارم که درسته اینا رو دوست دارم، اما ازشون یاد میگیرم. خب وقتی میبینم توی دنیای واقعی رفیقای خوبی مثل تو دارم، دیگه اون شخصیتای داستانی و خیالی به چه درد من میخورن؟
پیمان شما رفیق منی شک نکن، یه وقت فکر نکن خیلی تنهایی، تنهایی دلیل داره و مطمئنم یک روزی همه ما متوجه میشیم چرا تنهاییم. اگر اینطوری نیست، من دلم نمیاد از کلمه «ذهنیت داغون» استفاده کنی. تو بهتر از این چیزهایی. تو یه چیزی توی خودت داری که من میتونم متوجه بشم. مطمئن باش، وقتی این رو از خودت نشون میدی یعنی اونچه که واقعاً هستی خیلی بهتر از اونیه که فکر میکنی. میدونم سخته. منم اونقدر اذیت شدم که شاید باورت نشه. دوست داری بدونی؟ چون پیمان گاهی آدم به حدی میرسه که دلش برای خودش میسوزه دلش رحم میاد برای خودش! در این حد! اینطوری نگو، من خیلی خیلی وقت گذاشتم برای اینکه رفتار آدمها رو نگاه کنم ببینم چه طورین. وقتی اینطوری حرف میزنی یعنی قلبت خیلی صافتر و قشنگ تر از این حرفاست و تو برای من گلی! گل.
—————————————————————–
فکر کنم از ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه صبحه که دارم برات می نویسم. لطفاً اگر این رو میخونی یک جوابی به من بده من مطمئن شم منت گذاشتی سرم و خوندی این رو که خیلی برای من عزیزی.
گل واسه گل:
نظر لطفتون هست آقای غزالی،راجب اون پست هم واقعا چیزی نداشتم که بگم و امیدوارم به دل نگیرید..میدونید خیلی وقت ها سکوت،جواب خیلی بهتری هست
حقیقتا من بیشترین زخم هایی که تو زندگی خوردم رو از مثلا دوست هایی که داشتم خوردم و بهترین و احساسی ترین لحظات زندگیم رو کنار شخصیت های ویدئو گیم و داخل بازی ها داشتم
برای همین هم انقدر دوستشون دارم و ترجیحشون میدم
میدونم شاید حرفم درکش سخت باشه
میدونستم پیمان گل. میدونستم. متوجهم منظورت چیه. منم مثل تو بودم، و از نظر خیلیها هستم. راستش من هیچوقت دوست درستدرمونی نداشتم توی زندگیم از این لحاظ. نه به خاطر اینکه خودم نمیخواستم یا آدم گوشهگیری بودم، نه باوجود گوشهگیر بودن واقعاً دلم میخواست دوستهای خوبی داشته باشم.
یادمه دبستان که بودم، بهترین دوستی که داشتم یه روز دیگه اصلاً خبری ازش نشد و تاالان نمیدونم زندست یا نه! بعداً به هرکس توی زندگیم رو زدم هیچوقت اونطور نبود که باید باشه برای من. خب اینها عادیه، چون آدما نمیتونن رفیقای خوبی باشن پیمان گل، آدما از دلت خبر ندارن، نمیدونن توی دلت چی میگذره، آدما نمیتونن همه جا دنبالت بیان، نمیتونن همه حرفاتو درک کنند. من خیلی وقته ملتفت این شدم. حتی ایدهآلترین همسر دنیا هم توی دنیا نمیتونه تک تک کلمات قلبت رو درک کنه چون اینها رو فقط خدا داره و اسرار زندگیت رو فقط خدا میدونه و با اون فقط میشه درمیون گذاشت، صرف نظر از هرچیزی که تاالان شنیدی، خدا نیازی به من و شما نداره، ما نیاز داریم به خدا و فقیر و محتاج هستیم تا آخر عمرمون. از این رو هیچوقت آدم بامحبت، خودش رو بالانمیگیره یا مغرور نمیشه، چون میدونه همیشه فقیر اصلی خودشه و ثروتمند اصلی هم خودشه اگر بخواد.
من برای رسیدن به این نتیجه مدت زیادی از وقتم رو گذاشتم و امتحان کردم، و هیچوقت نمیخوام برگردم به اون روزهایی که نمیدونستم این مسائل رو. و چون تو برای من خیلی عزیزی (که حالا دلیل این عزیز بودن رو متوجه شدم) اینا رو از ته ته ته قلبم بهت تقدیم میکنم و میگم چون تک تک کلماتت برای من ارزش دارند.
دلیل اینکه برای من عزیزی اینه که توی جملاتت یک احساس غمی هست که من قشنگ تجربش کردم و میدونم وقتی مینویسی چطور مینویسی. یک سری کلماتی که استفاده میکنی من قشنگ لحنت رو متوجه میشم و به خاطر همین جات توی قلب و ذهن منه و همیشه یادم میمونه یک زمانی یک نفر با این اسم کاربری و اسم واقعی، اینجا پیش من بود.
میدونی من یک دفترچه کوچیک دارم مثل آرتور، و اسمت رو اونجا یادداشت کردم. و واقعاً دوست ندارم ناراحت باشی، چرا نه؟ تو هم میتونی مثل همین آرتور مورگان قصه ما حداقل تلاشت رو بکنی همون مردی بشی که همیشه میخوای. (مرحلههای do not seek absolution.). بذار بقیه هرطور میخوان باهات رفتار کنند، تو که میدونی چطور باید باشی… . اگر دوست داری چیزی نگی درکت میکنم و چه چیزی بگی چه نگی بازم خاطرت عزیزه.
منم همیشه شخصیتهای بازی رو خیلی دوست داشتم. بیشتر از خیلی از واقعیها. اما گاهی یه رفیق مثل تو، چیزی از بهترین پروتاگونیستهای بازیهای ویدیویی کم نداره واقعاً میگم. من از بچگی همیشه علاقه خاصی به بچهها داشتم! بچهها رو هنوزم خیلی دوست دارم و واقعاً دوست دارم هرجا میرم بچه باشه. وقتی توی tlou برای اولین بار پدر شدم و اون سکانس آخر توی بیمارستان، واقعاً یادم نمیره که چقدر حال و هوام رو عوض کرد. منم درک میکنم. هروقت هرچی دوست داشتی بگو.
سلامت باشی رفیق، ناامیدی تو کار بزرگمردا نیست. نداریم ما از این چیزا. مراقب خودت باش لطفاً. منتظرتم همیشه
سلام خدمت آقای غزالی عزیز.ممنون بابت این مقاله زیبا.راستیتش حسابی دلتنگ این هزار و یکشب های دوست داشتنی شما بودیم و وقتی چند وقت پیش تو بخش نظرات دیدم برگشتید،امیدوار شدم که دوباره این مقالات احیا بشن.
و البته چه احیا شدنی و با چه بازی ای.راکستار با این بازی نشون داد استاد بی چون و چرای شخصیت پردازیه و یکبار دیگه به ما ثابت کرد که اسطوره بازی های جهان بازه.داستان بازی رو به شخصه هیچ وقت فراموش نمیکنم و آرتور مورگان هم اگر چه یک شخصیت کاملا مثبت نبود،ولی باز هم خودشو به محبوب ترین شخصیت من در دنیای بازیها در کنار جول میلر بدل کرد.
سلام عزیز دل! شما اختیار دارید. برای چی از من تشکر میکنید؟ منم که باید از شما مدام تشکر کنم که هستید و هی به خودم افتخار کنم که رفیقایی مثل شما رو دارم.
منم دلم تنگ شده بود برای شما و هزار و یک شب که خیلی دوستش دارم واقعاً و درسته نوشتنم خوب نیست اما دارم بهترش میکنم برای اینکه همونی بشه که لایق شماست. گیمفا خونه منه، این رو امتحان کردم و هیچ جاجز گیمفا راحت نیستم و اذیت میشم وقتی نباشم اینجا. ناگزیرم از حضور توی گیمفا و انگار به سرنوشت من گره خورده. من اولین بار اینجا نوشتم نمیتونم ولش کنم به سادگی. همون موقعی هم که قرار بود برم قول دادم به همتون که برمیگردم چون خیلی دوست دارم حقیقت رو و بهش عشق میورزم.


راکاستار هم بچگی من رو همراهی کرد هم بزرگسالی من رو. بهم یاد داد مرد باشم! از زمانی که با CJ توی گرو استریت می چرخیدم تا زمانی که با آرتور فیلمای وسترن دهه ۶۰ رو بازی میکردم. آرتور مورگان برای من شخصیتی مثبته و برای من چیزی به نام خاکستری وجود نداره راستش توی قلبم، بحث های فنی و اینا جداست. من میدونم چطور آرتور اینقدر محبوب شد. آرتور همونیه که ما همه توی دردهاش مشترکیم! یه زمانی من و شما هم به مرگ فکر میکنیم. به زودی…
شکسته نفسی نفرمایین.قلمتون به شدت تاثیرگذار و جادوییه و واقعا مطالعه نوشته های شما باعث میشه متوجه گذران زمان نشد.
کاملا با شما موافقم و نظرتون بسیار زیباست.راکستار برای ما مثل دوستی بوده که از بچگی تا بزرگسالی با ما همراه بوده.از cj و جیمی هاپکینز گرفته تا همین آخرا با آرتور مورگان و اعضای گروه ون در لیند.امیدوارم همیشه در پناه خداوند سلامت و تندرست باشید.
خیلی بزرگوارید شما. لطف پروردگاره. خداروشکر واقعاً. من واقعاً افتخار میکنم وقتی رفقایی مثل شما میخونن کار رو باارزشترین داراییهای گیمفا هستید شما. واقعاً چقدر خاطره، چقدر خاطره کنار فامیل داشتیم ما GTA SA. بعدش خب این خاطرات البته شخصیتر شدند و مدام درونیتر شدند. شدند سفرهای تک نفره با آرتور.

انشاءالله سلامت باشید و ثابتقدم عزیزی شما.
درود بر حسین خان گل اقا خسته نباشی کولاک کردی بازم
حسین جان به لطف پیشنهاد شما و همت دوستان و البته یاری نویسندگان فکر کنم تا حد زیادی اونایی که ترول میکردن رو از کارشون پشیمون کردیم و تازه یک هفته شده
به بد گیمر هایی خوردن این ترولر های کوچک 
از طرفی مجله بازی رایانه و اون دیسک لعنتی داخلش و دموی هونلی سورد که انحصاری پلی استیشن بود فهمیدم اونم نمیتونم بازی کنم فکر کنم به خاطر همینه که از شنیدن کلمه انحصاری در گیم متنفرم یه تنفر کهنه لعنتی ، به خاطر مسائلی که به ما ربطی نداره نمیتونیم هر بازیی رو که دلمون میخواد به هر روشی بازی کنیم انگار حق انتخاب رو محدود کردن…بگذریم…تو این دوران هیچ بازیی بازی نکردنش منو مثل رد دد ردمپشن ۱ آزار نداد ،،،،، تا رسیدیم به نسل ۸ و قفل تک پلتفرمی من از دوباره باز شد و رفتم پی اس فور گرفتم روزی که روشنش کردم و دسته رو گرفتم دستم نمیدونی چه حس نازی بهم دست داد در یک لحظه یک عمر خاطره بازی کردنم اومد جلو چشمم فهمیدم انچارتد ها ریمستر دارن و میشه بازی کرد و بال در اوردم یا لست اف اس ۱ و تمام بازی های نسل ۷ که بازی نکردمشون برام عقده شده بود اما هنوز داغ رد دد ردمپشن یک رو فراموش نکرده بودم که نسخه دومش گفتن داره میاد خیلی جالبه حالا که کنسول هم داشتم تائید کردن برا pc هم میاد
شانس من بود فقط ،،،،، من عادت داشتم دیسک میخریدم و رد دد ردمپشن ۲ رو به قیمت یک میلیون تومان خریدم و اومدم خونه و گفتم چه کردی محسن ؟ مگه تو پسر پادشاهی که رفتی یک تومان دادی برا بازی
دلار فکر کنم ۱۰ تومان بود ،،،، حسین جان نمیدونم چرا هیچ جور نتونستم با بازی ارتباط برقرار کنم از خودم تعجب کرده بودم باورم نمیشه انقدر بازی منو اذیت کرد که یکبار وسط بازی دسته در دست خوابم گرفت! باورم نمیشد خیلی برام خسته کننده بود بازی نمیدونم چرا، این بازی آخرین بازیی بود که رو پی اس فور انجام دادم ،،،،،، دیگه قیمت ها دیدم نجومی داره میشه کنسول رو فروختم با همه بازی هاش و به دوستام گفتم خداحافظ گیم ، رفتم شبیه ساز سگا رو کامپیوتر نصب کردم و بوگر من و توی استوری و تبر طلایی و دیک تریسی و خیلی عنوان های دیگه رو تموم کردم برای بار هزارم ….. تا توسط یکی از دوستان با گیم پس آشنا شدم و خب به صرفه بودنش تو این دوره زمونه نامرد ، من برام خیلی ارزش داره این کاره مایکروسافت به دیگران و هیچ جای دنیا کار ندارم البته میخواستم سویچ بگیرم و تنوعی بدم بعد سالها به بازی کردنم که فقط سایبر پانک جلوش رو گرفت ……
،،،،، ممنون که هستین حسین خان گل و گیمفای عزیز 
.
.
.
اما داستان جنجالی ترین عنوان گیمری من یعنی رد دد ردمپشن ، واقعا نمیدونستم راجبش بنویسیم یا نه اما خب بر میگردیم به اواخر نسل ۶ که متاسفانه مشکلی شخصی برام پیش اومد که نتونستم هیچ پلتفرمی داشته باشم به جز pc تا اوایل نسل ۸ ،،،،، حسین جان وقتی فهمیدم نمیتونم رد دد ردمپشن یک رو با پی سی بازی کنم روانی شده بودم اخه میگفتم چرا نه
.
.
الان متوجه شدی چرا جنجالی ترین بازی دوران گیمریم بود و حتی گفتم راجبش کامنتی ندم اما انقدر شما عزیزی که دلم نیومد حقیقتش کامنتم زیاد ربطی به پست نداشت اما گفتم شاید نکاتی بلکه بدرد بخور داخلش باشه
.
.
.
.
#ترول نکنیم
آقا محسن سلام خدمتت بزرگوار!! شما که خیلی وقته توی لیست همیشه حاضران ما هستی و ما افتخار میکنیم به داشتنت
والله منم خیلی خیلی خوشحال شدم که اون پویش #ترول_نکنیم گرفت ولی انصافاً بعداً در تاریخ اگر قرار بود ثبت بشه بیایم کپی رایت رو رعایت کنیم و ذکر کنیم که اولین بار توسط دارودسته ما این پویش بزرگ و حماسی شکل گرفت : )))

رد دد ۱ متاسفانه توی ایران یکی از بازیای بزرگی هستش که خیلی کمتر بازی شد. حسرت خیلی ها بوده واقعاً. به عبارتی همه رو گرفته راستش. منم هنوز دنبال یه فرصتی ام یه ایکس باکسی گیر بیارم این رو بازی کنم درست و حسابی. متاسفانه منم دوست دارم، اما این دیدگاه خیلی رویایی و آرمانیه. چون قضیه سود و زنده موندن کمپانی ها طرفه. اما خب… چی بگم من. من هنوزم میخوام برم دنبال یه کنسول نسل هفتمی تا بعضی بازیا رو بازی کنم. این سرویس گیم پس خیلی خوبه فقط نمیدونم میشه بازی های نسل هفت رو دانلود کرد مستقیم؟ چون توی PSNOW باید استریم بشن نسل هفت که توی ذوق ما خورده چون سرور نزدیک به اینجا نداره سونی.
درباره رد دد ۲ حقیقتش نمیدونم چی بگم محسن جان. میتونم حدس بزنم که احتمالاً شما با جو وسترن زیاد رفیق نیستی. شاید از بازیهای سریع نقش آفرینی خوشت میاد. چون این بازی واقعا تایم میبره و باید بشینی مطالعه کنی چندین و چند ساعت فقط فایل های بازی رو برای ارتباط با شخصیت ها. این بازی فرق داره با بقیه بازی های راک استار تقریباً. اما خب، خیلی بازی قشنگ و عزیزیه برای من واقعاً. طوری که بیان میکنه موضوعات رو، مثلش رو ندیدم.
نه بابا اتفاقاً هیچ مشکلی نداره محسن جان. منم نسل هفت رو اصلاً نتونستم درست بگذروندم. به هیچ وجه کار خاصی نکردم ولی از طرفی میدونم که همیشه بازی خوب تاریخ انقضا نداره. هیچ اشکالی نداره. سر این پست ها، ما میایم که یاد بگیریم و شما رفقای من هستید و نظرتون رو میخونم همیشه. شما هم خیلی عزیزی. ممنونم که هستی محسن بزرگوار که قطعاً تجرت از من بیشتره و باید شاگردی کنیم پیش شما.
یک گل از طرف گاوچران (به سبک جنگهای صلیبی بخون):
شکسته نفسی نفرمایین اقا حسین ما از شما بیشتر یاد میگیریم ، من فکر کنم رد دد ردمپشن ۲ برام اهسته بود من گیمری هستم که قبل از هر چیز گیم پلی سریع منو جذب بازی میکنه ضمن اینکه میدونم این بازی شاهکاره ولی به گروه خونی من نخورد تبریک هم میگم به هواداراش به خاطر ۱۰ سالگیش، اره میشه حسین جان تو گیم پس بازی های نسل ۷ رو زد الان خودم گرز ۲و۳ رو دانلود کردم و همینطور دانته اینفرنو فقط نمیدونم لیست بازی های نسل هفت چقدر کامله ولی به راحتی میتونی دانلود کنی و حالشو ببری حجم بازی های نسل ۷ خیلی کمه در حد ۷ گیگ ، اینم بگم بعد از اون حرکت# ما شنیدم سایت مجاور هم هشتگ بازی راه انداختن
خلاصه که موفق باشی حسین جان، خیلی آقایی 
البته در مورد گیم پس بگم کل دانلود کردن و کارای اینطوری رو رفیقم برام انجام میده من فقط بازی رو پلی میدم
بزروگواری محسن جان گل. آره حدس میزدم علاقهات به این شکل باشه چون صحبت، واقعاً صحبت انیمیشنای آهسته و بازی آهستهاست. مثلا بایوشاک از اون دست بازیهایی هستش که با گیم پلی سریع داستان عالی و بینظیر میگه. ممنونم ازت.
سلامت باشی محسن جان. در پناه حق
عجب چقدر خوبه پس اینطور. متاسفانه پلی استیشن ۳ و ۴ خیلی با هم فرق داشتن به همین خاطر نمیشه هنوز بازی های ۳ رو روی ۴ اجرا کرد با همون ورژن. روی پیاسنو هم باید استریم کنی که اصلاً نمیشه و خیلی بده. اما ممنونم که گفتی. ای کاش بتونم استفاده کنم.
درباره دانلود راستش من خیلی علاقه دارم خودم دانلود کنم! اصلاً یه کیف دیگه میده محسن جان. هی بشینی نگاه کنی اون خطه پر بشه اصلاً یه چیز دیگست. به باز کردن جعبه بازیا نمیرسه اما خب باز یه چیز دیگست : )))
مرسی اقای غزالی عزیز برای مقاله بسیار خوبتون
اخر داغ این بازی بر دله من موند
سلام حمیدرضای عزیز همراه همیشگی. ممنونم ازت اخیتار داری. مثل همیشه هستی همه جا و دیگه ما شما رو به عنوان یکی از خوبای گیمفا میشناسیم. درباره این بازی، راستش واقعاً دوست دارم بازیش کنید شما، اما منم مثل شما کلی بازی هست که دوست داشتم اما شرایطش نشد و نتونستم بازی کنم واقعاً و هنوزم دوست دارم. اما اصلاً نیازی نیست کسی خودش رو از این بابت ناراحت کنه. تمام حرف بازی مشخصه و اگر احیاناً دیدید کلاً نمیتونید بازیش کنید، گوشه چشمی به حرفای بازی داشته باشید که چی میگه دقیقاً. اما انشاءالله بهش وقت میدید و سرفرصت. علم اندوزی و بزرگمردی مهم تر از همه چیزه.

ممنونم ازت حمیدرضا جان
بسیار لذت بردم از این متن و خوندن کامنتای دوستان.
همیشه بعد از دیدن فیلم “قتل جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل” و تاثیر ابدی که روی فکر و روانم داشت منتظر تجربه ای بودم که اون حس رو دوباره دربارۀ آمریکا، دنیای مدرن، روانشناسی انسان و لایه های پنهان زندگی به من منتقل کنه و مجموعه RDR در این حد بوده.
پهناور و پر از شگفتی، عمیق و دردناک، و سرشار از خلاقیت و سختکوشی. درست مثل آمریکای قرن ۱۹٫
متشکرم.
سلام

واقعاً متشکرم. خوشحال از اینکه مورد پسند شما بوده و تونستیم توی این پست یک جشن کوچیکی بگیریم حداقل به مناسبت ۱۰ سالگی سری که واقعاً اگر نبود جای خالیش رو احساس میکردیم.
راکاستار علاقه زیادی به سینما داره و این رو در تکتک آثارش نشون میده. از نام تروفیهای بازیهاش گرفته تا جزئیات ریز و حتی گاهی بازسازی کامل یک سکانس معروف. همین الان توی سری جیتیای پره از این سکانسهای بازسازی شده از فیلمهای مورد علاقه راکاستار. راکاستار به طرز عجیبی هم اتفاقا فیلمهای کمتر دیده شده و به قولاً آندرریتد رو درنظر میگیره که خیلی خیلی خوبه.
مرحله دزدی آرتور، شان، جان و چارلز از قطار توی اسکارلت مدوز، دقیقاً بازسازی سکانس دزدی از قطار بلوکات توی فیلم قتل جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل هستش که خیلی زیبا دراومده و نشون میده نویسندههای بازی چقدر فیلمهای وسترن رو جدیجدی وارد بازی کردند!
اگر فیلم «برای چند دلار بیشتر» رو دیده باشید هم توی اپیلوگ، جان مارستون برای گرفتن یک جایزه، میره طرف یک هتل و در رو با پاش میکوبه، این سکانس هم توی فیلمهای لئونه بود. یک کلک ریز صوتی هم زدن که فقط طرفدارای ریز وسترن متوجهش میشن. راکاستار خیلی ریز، شوخی میکنه با فیلمهای وسترن.
اما توجه ویژه نویسندههای بازی به فیلم قتل جسی جیمز رو میشه دید واقعاً توی تار و پود بازی. وقتی آرتور میخوابه، اون نمایی که از آسمون گرفته میشه و آسمون رو نشون میده که سریع داره رد میشه، این عین فیلمه دقیقاً، خیلی من رو یاد اون میندازه، چون توی فیلم هم هر چندمدت یکبار این تصاویر رو از آسمون نشون میداد. یا دغدغههای فکری آرتور.
این فیلم هم برای من خیلی ارزشمند و محترمه و واقعاً همون کلمه تاثیر ابدی لایقشه. دقیقاً اون احساس ارتباط با جسی جیمز و مشکلاتش، دیدگاه روانشناسی بینظیر، اتفاقاً یک ناخندکی میزنه به بحث چرخه خشونت که ظاهراً جدیداً باب شده. یکی از کمتر دیده شدهترین فیلمها و در عین حال بهترین فیلمها، ژانر وسترن رو میکوبه از اول نشون میده.
دقیقاً من همیشه این فیلم و رد دد ۲ رو کنار هم میذارم. واقعاً هرچی شد گفتم درباره بازی اما هنوزهم بخشهایی هستند که توصیفشون خیلی سخته و لطفشون در تجربست و نظاره شخصی. مثل مراحل do not seek absolution که باید در شرایط قرار گرفت.
من از شما متشکرم. باعث افتخاره حضور رفقای خوبی مثل شما.
ممنونم از پاسخ شیرین و دقیق و همدلانه شما.
من به عنوان یک علاقه مند به تاریخ جنگهای داخلی آمریکا، تاریخ نیروهای نظامی و اسلحه و مهمات و همینطور فرهنگ دامداری و کشاورزی آمریکای شمالی و مرکزی این ژانر رو از فیلمهای کلاسیک تا کارهای معاصر همیشه ورق میزنم و از رنجهای مردم عادی تا پیروزی های چهره های مشهور درس زندگی میگیرم، همونطور که به فرهنگ و تاریخ ملی خودمون هم افتخار میکنم و البته از عقب موندگی ها و مشکلات هم عمر میفروشم و مو سفید میکنم.
از اینکه زحمت میکشید، وقت میگذارید، راه دل و نه جیب رو طی میکنید و گیمفا رو به یک خانواده مستحکم تبدیل کردید ممنونم.
خواهش میکنم. علاقه من به تاریخ آمریکا رو فکر میکنم کارتونها و بازیهای بچگیم رقم زدن به علاوه یک نفر از نزدیکان. اولین بازی وسترنی که بازی کردم بازی GUN بود که اون زمان برای من خیلی بیشتر از حد بود. ژانر وسترن هم هنوز مورد علاقه منه به این دلیل که صداقت خاصی توش میدیدم که هیچوقت عوض نمیکنم. فیلمها و بازیهایی که دارم و داشتم واقعاً توی خاطرم موندن.
این علاقه شما به مباحث تاریخی ستودنیه، قاره آمریکا هم قاره بهشدت زیباییه از هرلحاظ، محل آزمون و خطاهای بزرگ تاریخ بوده، آزمون و خطاهای مربوط به دیدگاههای مختلف و سبک زندگیهای مختلف که بسیار آموزنده هستند. و خب درباره تاریخ خودمون هم که راست رو گفتید و کلامی باقی نمیمونه.
عزیزید. قطعاً علماندوزی و صحبت مفید ارزش کار کردن داره، الگوهای ما، خانواده ما به ما یاد دادن دوستدار مردم باشیم و هستیم. هرچند مقداری هم خب دستمزد وجود داره اما واقعاً من با اونکه جاهای دیگه دستمزدهای بالاتر میدادند (خیلی بالاتر! اونقدر که میشد فقط برای دستمزد نوشت) اما گیمفا یک خانه و اتاق امنیه برای من و محل عشقه هنوز. اینایی که شما میبینید زیر پستهای من کامنت میذارن خانواده من هستند و با هیچ چیز عوضشون نمیکنم. همینطور که رفقای خوبی مثل شما دارم باعث افتخار منه. اومدیم یادبگیریم.
چقدر خوب میشه شما هم از دانشتون بگید توی پستهای مختلف و به ما یاد بدید، واقعاً تلاش کنیم حداقل تبدیل کنیم پست ها رو به جاهای مورد علاقه ما برای یادگرفتند. حتماً کلی بازی دیگر هم هستند که شایسته بررسیاند و کلامشون ارزشمنده و گاهی هم سخت و پیچیده.
من ممنونم. روزتون به خیر باشه. امیدوارم بیشتر باشید اینجا.
مرسی آقا حسین خسته نباشید حالا که بز گشتید انتظار بازی های بیشتری رو از شما داریم
رد دد ۲ عنوانی به عظمت غرب وحشی
سلام خدمت شما. بزگوارید. افتخار میدید. حتماً حتماً به امید خدا بازیهای بیشتری رو نگاه میکنیم و حالا که نسل داره تموم میشه خوبه اگر به گذشته هم نگاه کرد.

رد دد یک سفره واقعاً یک سفر واقعی.
بهترین نوشته ای که طول ده سال تو گیمفا خوندم. معلومه نویسنده نه تنها بازی رو درک کرده که باهاش زندگی کرده. واقعا دست مریزاد
با اجازه من میخواستم فقط یک گل بدم و از کنار این نظر رد بشم. هیچی ندارم بگم…هیچی. واقعاً این یادداشت، همه چیزی بود که من همیشه دوست داشتم.. هر چیزی که دوست داشتم واقعاً خواستم قشنگترین نوشته تمام دورانم باشه. چیزی ندارم بگم بابت نظر شما. فقط گلی که نشون میده من چقدر ممنون شمام.

به به آقای غزالی دست مریزاد

شاهکار کردید
چقد که منتظر این مقاله بودم خدا میدونه
به امید موفقیت
سلام محمد جانِ آرتور مورگان! شاید باورت نشه اما من خیلی حواسم بود که شما این رو بخونی چون میدونستم علاقه داری به این بازی منتظر بودم کامنت بدی اتفاقاً. آقا شاهکار چیه نظر لطفته رفیق. خیلی به خودم افتخار میکنم که خوشت اومد چون واقعاً این یادداشت یک چیز دیگه بود برای من. خیلی وقته.

عزیزی محمد جان، امیدوارم یک بخش قشنگی از خاطرات من و شما باشه. انشاءالله سلامت باشی و برسیم با هم به کلی بازی دیگه و کلی صحبت دیگه. همیشه هرچی دوست داشتی بگو.
شبت به خیر باشه محمد جان
الان واقعا حس عجیبی بهم دست داد با جواب شما
نمیدونستم که میدونید اصن من وجود دارم یا اصن یادتون هست یا خیر
جدا از این مقاله شما رو خوندم و حسابی کیف کردم واقعا که چه قلمی دارید
حسابی خسته نباشید
یک هزار و یک شب رویایی. دستتون درد نکنه. من خودم دیگه سنی ازم گذشته اما دست از گیم زدن برنمیدارم. چون از دنیایی که توش اسیرم فراری ام. به شدت فراری.تنها مامن من تو این دنیای فانی فقط گیمه و بس.همون طور که تو متن هم اشاره کردین اکثر گیمرا به خاطر دوری از این دنیا به بازی روی میارن.
سلام خدمت شما آقا! شبتون به خیر باشه. من امروز واقعاً بهترین تایم ممکن رو با رفقام گذروندم، شما هم که تشریف بیارید بیشتر افتخار میکنم به حضورتون. واقعاً واقعاً شرمنده شدم و از شدت شرمندگی هیچی ندارم بگم جز تشکر.
برای من سن هیچوقت ملاک و معیار نبوده، چهبسا آدمای کمسنی که به حد بالایی از تجربه رسیده باشند. ما که دیدیم از این آدما. اما درباره ادامه کامنتتون:
من هیچوقت خودم رو اسیر ندیدم، آدما اسیر خطاهای خودشون هستند نه اسیر دنیا، دنیا محل آزمون و امتحانه، آزمون و امتحان هم برای هر شخصی یک چیز مهمی هستش، صرفاً در فقر نیست، خیلی مسائل هستند. اما حقیقتش، آخرسر بازی ها ما رو برمیگردونن به دنیای واقعی، آدرس میدن فقط، مثل همین رد دد، شمارو با تنهایی تنها میذاره تا متوجه بشید چقدر زندگیمون بدون معنی و هدف بیهودست. درسته گیمرها اکثرا بازی رو راه فرار میبینن، اما در حقیقت راه فراری وجود نداره، راه درمان؟ چرا…
ممنونم که مطالعه کردید و افتخار دادید باز. صحبت مفید از اخلاقیات بزرگوارانه میاد.
آقای غزالی دشمنتون شرمنده باشه.ما به شما افتخار میکنیم.
منظور من از اسیر شدن تو این دنیا و پناه بردن به بازی فرار از مشکلات روزمره زندگی نبود. بلکه افول انسانیت و گسترش روز افزون ظلم و جور و فقر و بی عدالتی و تزویر و ریا و دروغ گویی تو تمام دنیاس. تو یه گوشه از دنیا واسه آزار سگ بی گناه یه بلوایی میشه اما تو یه گوشه ش هزاران کودک و زن و مرد مظلوم به خاطر زیاده خواهی های ما انسان ها جونشون رو از دست میدن و آب از آب هم تکون نمیخوره. حرص و ولع انسان ها به ثروت و خودخواهی روز به روز داره بیشتر میشه و دیگرخواهی خیلی کم رنگ شده. به راحتی از کنار بی عدالتی ها و ظلم ها عبور میکنیم. دریغ از یک فریاد. من به این خاطر از این دنیا فراری ام. چون تو خیلی از موارد بالا توان بهبود اوضاع رو به تنهایی ندارم.از اینکه نظاره گر سوء تغذیه کودکی در دل افریقا باشم که موقع کمک بهش غذاش رو با فرد امداد گر نصف میکنه دلم به درد میاد. بعضی کارها از عهده و توان من خارجه و چه بهتر که چند ساعتی فارغ از این دنیای کثیف ولی به ظاهر زیبا دل بکنم و خودمو تو فضای مجازی غوطه ور کنم. تا بلکه رفرشی بشه تو کام بک تحمل حضم این دنیا برام یکم مقدور باشه.
ممنونم واقعاً از شما. افتخار از ماست.
درباره مسائلی که اشاره کردید، سخن گفتن سخته، بله جور و بیعدالتی راه دوری نرفته، مردم با دست خودشون به خودشون ظلم میکنند و این یک حقیقتیه که نمیشه نادیده گرفت. و و و و… مسائل دیگه، من که مطمئنم یک روزی یک نفر میاد و ادعاهای زیادی رو میخوابونه. خب، اما فارغ از دنیا، که گاهی میشه کیسه بوکس مردم برای فراراز خودشون، یک زندگی شخصی هم وجود داره، که بسیاری از مسائل اونجا مطرح میشند.
مسائلی مثل تنهایی (که از زندگی بدون هدف و ایمان شروع میشه) و مرگ و اینها رو باید گاهی خودمون حلشون کنیم. این ها دیگه در دست خودمون و درتوان خودمون هستند. مثل مورگانِ قصه ما. اینها در توانمون هستند. این نوشته بالا هم همین رو میخواست بگه. یک چیزایی توی توان ما هستند واقعاً. اولین چیزی که توی توان ماست، خودمونیم! انشاءالله که خیره.
ممنونم بابت نظرتون. حداقل زیر این پستا، رفیقانه و صمیمانه صحبت کنیم چقدر خوبه.
بله واقعا درست میفرمایید. درسته که نمیتونم اجتماع رو اصلاح کنم. اما حداقل که میتونم خودمو پالایش کنم و در مسیر رستگاری قدم بردارم .شاید نتونیم مثل قهرمان بازیها ناجی دنیا بشیم اما حداقل میتونیم واژه فداکاری و گذشت رو مثل آرتور یا جوئل به فرزندانمون بیاموزیم.چه بهتر که اول از خودمون و خانواده مون شروع کنیم و به امید دنیایی بهتر در مسیر زندگی قدم برداریم
خسته نباشید مقاله واقعا عالی بود.
رد دد ۲ از هر لحاظی شاهکار بود، و روایت داستانی که از ابتدای بازی تا اخر گیم چنان میشه با شخصیت آرتور مورگان همزادپنداری کرد که تو هیچ بازی دیگه ای ندیده بودم.نسل هشت واقعا بازیای شاهکار کم نداشت اما برای من رد دد یک چیز دیگه بود! بعد از پایان بازی چیزی جز یک کلمه نتونستم در مورد این اثر بگم،شاهکار! سرجیو لئونه با فیلم The Good,the Bad And the Ugly بهترین اثر وسترن تاریخ رو ساخت و راکستار هم با رد دد ردمپشن ۲ بعد از ۸ سال دوباره این کار رو تکرار کرد!
سلام خدمت شما آرتور جان، پویا جان، رد دد ۲ برای منم یک چیز دیگه بود و واقعاً همینطوره. بازی خیلی وقت میذاره روی کاراکترهاش تا اونقدر واقعی بشن که شما نتونی واکنشی جز رفاقت و همراهی با شخصیتها داشته باشی. بنابراین رد دد ۲ دستآورد راکاستار هستش. در باب مسائلی هم که راکاستار برای اولین بار به صورت جدی واردش شده، از بازی GTA IV هم به ارث رسیده، القای حس تنهایی و درد شخصیتهاست که بهشدت معمای بزرگیه در بازی.

درباب وسترن بزرگ سرجیو لئونه اما، خوب، بد، زشت برای من یک تجربه بهیادموندنی با شخصیتهای بهیادموندنی بود. صحنه اردوگاه و اسرای جنوبی یادم نمیره. راکاستار علاوهبر اینکه الان داره کلمه جهانباز رو برای بقیه بازیسازها ترجمه میکنه، رئیس ژانر وسترن توی بازیها هم شده. میبینید که اهمیت وسترن برای دنیای بازیها نزدیک به صفره، اما راکاستار اینطوری بازی ها رو میکشه بیرون از وسترنِ خاک خورده و فراموش شده. ممنونم از نظر قشنگتون. شبتون به خیر باشه.
این بازی منو یاد رمان صد سال تنهایی میندازه.هر دوتاشون برام شاهکارن
سلام خسته نباشی حسین جان مقاله فوقالعاده و بینظیر بود؛ مارک کرده بودم سر فرصت بشینم با حوصله بخونم و واقعاً لذت بردم! همچنان منتظر LIS2 هستم… مگه میشه مقاله ای بنویسی و از دستش داد؟!
سلام آرش جان عزیز! خیلی ارادت داریم. اتفاقاً آرش جان من حواسم بود که یک مدت نیستی و دلتنگت شده بودم : ) امیدوارم این پاسخ رو بخونی جتماً. اتفاقی رد شدم کامنتت رو دیدم فکر نمیکردم باشه اینجا.
افتخار دادی مطالعه کردی. ممنونم ازت واقعاً… راستش درباره لایف ایز استرنج باورت نمیشه من یک مدت صبر کردم تا بتونم خودم بخرمش، بعد دیگه نشد آخرسر و همه صبرما بیهوده بود ظاهراً. باید بازیش کنم بازی رو و متاسفانه فرصتش رو هیچوقت پیدا نکردم. اما Before the storm به زودی فکر کنم زمانش میرسه. توی این مدت اتفاقا Control رو بازی کردم و یکی از بهترین بازی های همه دوران ها بود برای من!! حتماً اینم میبینید به زودی چون یادم نمیره.

اختیار داری آرش جان، خیلی شرمنده میشم. باورت نمیشه چقدر خوشحالم و افتخار میکنم که افرادی مثل شما منت میذارن و لطف میکنند نسبت به بنده. روزت به خیر باشه. بازم سر بزن حتماً رفیق.
ارادت آقا حسین عزیز، بله که میخونم، اتفاقاً منتظر جوابت بودم…
ممنون از لطف و توجهت. ای بابا حسودیم شد، یک تجربهی بینظیر دست نخورده داری…! اصلاً از دستش نده، یکی از زیباترین روایتهارو داره و غم و اندوهی که دو گرگ قصه حملش میکنن، هر لحظه اشک آدمو در میاره؛ موسیقی متن هم که خودت در جریانی چه تیمِ نابغهای پشتشن! واقعاً؟ در مورد Before Storm Coming باشه چه بهتر! هنوز نمیتونم دست از گوش دادن به تم اصلی و اون گیتار روحنوازش بردارم؛ پیشزمینهی منحصر به فرد و داستان کلویی دست کمی از نسخهی اول و مکس نداشت و من وقتی تمومش کردم، نتونستم خودمو کنترل کنم و دوباره نشستم پای نسخهی اول و دوباره دیدن کلویی و نگم وقتی به پایان بندی رسیدم!

به به، پس درمورد کنترل هم عقیدهایم؛ Take Control از گروه old gods of asgard (که تو آثار رمدی نقش مهمی داره الخصوص تو موسیقی متنهای الن ویک) یکی از شاهکارترین موسیقیهاییِ که تا حالا شنیدم؛ همون لحظه که جسی اون هدفونو زد و من سعی میکردم هیجانمو کنترل کنم، فهمیدم از دست رفتم! زیاد شد کامنت :دی مرسی بابت مقاله و موفق باشی رفیق
بهخاطر اینکه این پست از پین دراومده من متوجه نمیشم که کی کامنت جدید نوشته میشه آرش جان. اما بازم عزیزی درهرصورت. من کلی تجربه بینظیر دستنخورده دارم واقعاً! و خب این آهسته آهسته رفتن سودهایی رو هم داره دیگه : ))) حتماً. من اولین پست هزار و یک شب رو برای همین لایف ایز استرنج نوشتم و امتحان کردم این کار رو و خب شاید بازم برگردیم واقعاً.

بازی کنترل هم خیلی عالی بود واقعاً. با اون شخصیتهای عجیب و غریب و فضاسازی رمدی که حرف نداره، واقعاً بازیهای رمدی میتونند کتاب باشند، میتونند رمان باشند. کنترل واقعاً بازی شایستهای هستش. من زیاد با موسیقی میانهای ندارم به اون صورت، بیشتر اوقات آرامش شخصی پسندیدهتره. اما مرحله هتل بهدلیل حس ناموزون و نامطمئنی که میداد خیلی خوب بود. کنترل شایستهست.
نه بابا چه حرفیه. هرچقدر میخواید صحبت کنید. واقعاً من خیلی کیف میکنم بچهها کامنت میذارند.
موفق باشی آرش عزیز. خیلی دوست دارم بازم ببینمت در پستهای آتی.