هزار و یک شب | داستان بازی Bioshock Infinite
اینجا، کلمبیاست و او، زکری کامستاک است! به کلمبیا، خوش آمدید!
به این قسمت از هزار و یک شبِ گیمفا خوش آمدید! با ما و شرح کامل داستان بازی Bioshock Infinite همراه باشید و مثل همیشه، اسپویل یادتان نرود.
به محض اینکه بازی را وارد دستگاه میکنید، تم و معماری دهه بیستی فوقالعاده اینفینیت، خودش را به زیبایی نشان میدهد. دقیقاً از همان ابتدا، احساس میکنید که در جای جدید و ناآشنایی هستید؛ جایی که تا به حال نبودید و قدم نزنید. نور خورشید خاصی که چشمانتان را اذیت نمیکند و آب و هوای بهاری و همیشگی کلمبیا با صداهایی آشنا و دوستداشتنی. اما طولی نمیکشد که این محیط ناآشنا، ناآشناتر هم میشود. دقیقاً در اولین لحظات بازی، هنگامی که خودتان را نشسته بر روی قایق، به همراه دو نفر دیگر که دارند با یکدیگر بحث میکنند میبینید. صدایشان برایتان اینبار دیگر آشنا نیست، اما به زودی آشنا خواهد شد. از مکالماتشان به راحتی میتوان فهمید که در حال صحبت درباره نقش اصلی داستان ما هستند. آنها راجع به این مسئله صحبت میکنند که گفتن واقعیت این سفر برای شخصیت اصلی ما چندان فایده ندارد. در این حال شما، مات و مبهوت باقی ماندهاید. در ادامه، این دو فرد، جعبهای را به نقش اصلی داستان میدهند. جعبهای که در آن، یک تفنگ کمری، یک تصویر از دختری جوان (که روی آن نوشته شده: Elizabeth)، یک نوشته رمزی، و یک کلید وجود دارد. روی این جعبه نیز نوشته شده: Booker Dewitt!
از همین جعبه، باید تاکنون متوجه شده باشید که نام شخصیت تحت کنترل ما، بوکر دوئت است.کسی که قرار است از این جعبه، در ارتباط با دختری به نام الیزابت استفاده کند اما هنوز معلوم نیست ربط الیزابت به بوکر چیست. پس قایق، در کنار فانوسی بزرگ متوقف میشود! یک فانوس بزرگ در وسط دریا، آن هم در شب، در تاریکی. میشود فهمید که حتی خود شخصیت ما نیز سردرگم شده و این تازه ابتدای ماجرای اوست.
او هنوز هم سردرگم است. اما به سمت فانوس میرود. فانوس بزرگی که به طرز عجیبی یادآور قسمتهای گذشته این مجموعه است. اگر انسانی ریزبین و احساساتی باشید، در همان لحظات اول که از قایق پایین آمدهاید، خودتان را در دنیای بایوشاک غرق شده میبینید. هوای تاریک و مرموز آن شب، ما را یاد رویا و خواب میاندازد اما وقتی به جلوتر میروید، میبینید این نمادها هرگز شبیه خوابهایی نیستند که ما شبها دیدهایم؛ اولین نکته هم با نوشته روی در فانوس آغاز میشود:
این یادداشت، و البته رنگ قرمزی که بر روی آن است، نشان دهنده یک ماجرای کاملاً جدی است، کاملاً جدی. اونطور که مشخص شده، منظور از دختر، در واقع الیزابت بوده. ظاهرا، بوکر دوئت، بدهی بسیار سنگینی داشته که آنها (؟) در ازای آن، از او یک انسان را میخواهند! این بدهی زیاد، احتمالاً بازهم بخاطر یک کار تجاری بسیار جدی و بزرگ بوده، یا بر اثر اشتباهات بوکر بوده. البته در صحنههایی از بازی، میتوان متوجه شد که بوکر، فردی تنها و دارای اعتیاد بوده/هست که بدهیهایش را بخاطر شرطبندیهای زیاد بالا آورده!هر چه که هست، او برای اینکار شدیداً مصمم ظاهر میشود و از خونی که روی برگه جا خشک کرده تعجبی ندارد (انگار که چیزی برای از دست دادن ندارد) در را باز میکند و به داخل میرود. صدای تروی بیکر، در نقش بوکر، شدیداً با حالت کارآگاهی که در این لحظهها ایجاد میشود همخوانی دارد. به هر حال، مرد خوش صدای ما به بالای فانوس میرود و بدتر از نوشته روی در، به جسدی میخورد که روی بدنش باز هم با رنگ قرمز (باز هم خون؟) نوشته شده: “ما را ناامید نکن!”
در همان فانوس، در طبقه پایین، نوشتهای وجود دارد با این مضمون: “آماده باش ، او در راه است.باید متوقفش کنی!” اما این نوشته به چه چیزی اشاره میکند؟ (پس از خواندن متن داستان بازی به این موضوع میپردازیم.) بعد از تمامی این اتفاقات، و نوشتههای مرموزی که کم کم، شما را میترسانند، بوکر دوئت، به بالای فانوس میرود و در آنجا، یک محفظه عجیب و یک صندلی پیدا میکند! اما در این محفظه، قفل است و ظاهرا، چند قلم شی که رو به روی شما هستند، نقش مهمی در باز شدن این در دارند! (مثل تمام بازیها!) پس تنها انتظار این است که از همان برگه ابتدایی استفاده کنید که در جعبه اهدایی بود! همان دستورات رمزی که در ابتدای بازی دریافت کردید! پس از آن، ظاهرا درب برای شما باز شده! بوکر وارد میشود و با چیزی رو به رو میشود که انتظارش را ندارد! (البته ظاهراً!) حالا دیگر کار از کار گذشته! او وارد قفس (؟!) شده و به طرز عجیبی به بالا میرود! فاصله زیادی از آسمان دارد و مدام بالاتر میرود (البته در حدی که هنوز در جو زمین باشد!) و حقیقتاً در اولین مواجه با کلمبیا، هر شخصی زبانش قاصر میشود و دوست دارد تا همانگونه همانجا بایستد، (هرچند برای دقایقی بیشتر، اما کوتاه) نظارهگر هنرهای طراح شهر و معماری بینظیرش باشد.
شیوه معرفی کلمبیا شیوه بسیار نمادینی است. درست شبیه به روندی که در آن در قسمت اول بازیکن با رپچر آشنا میشود. کلمبیا با آنکه از هر نظر غیر ممکن است، اما گویا از لحاظ معماری میشود آن را بارها توصیف کرد. در ادامه اما، بازی نمیخواهد تا به یکباره، شما را در آغوش موجودی مانند کلمبیا بیندازد! پس دوباره کمی به پایین میروید! جایی که انگار، نقطه آغاز این سفر است.
جالب اینجاست، وقتی کمی جلوتر میروید (و از مجسمههای لیدی کامستاک و همسرش، زکری کامستاک عبور میکنید) به شخصی میرسید که در پاسخ من کجا هستم، به شما میگویند که اینجا بهشت است. در صورتی که همه ما میدانیم، اگر به مکانی از این جهان، کلمه بهشت بچسبد، پای بزرگنمایی وسط میآید، موردی که در همان ابتدای بازی، نشان میدهد که افراد رو به روی شما، در حال بزرگنمایی هستند. و اتفاقاً هر چه که به جلوتر نیز میروید، تعداد بیشتری از این آدمها را میبینید! در ادامه کار، بوکر دوئت، تنهای غریب ما، چارهای جز جلو رفتن در این مسیر ندارد! اما نکته جالبتر را زمانی میبینید که با یک مرد پیر، (به ظاهر فرهیخته) رو به روی میشوید که با صدای بلندی در حال سخنرانی است! و گروهی از انسانها که لباسی سفید بر تن دارند (گویی که راهبانی هستند در کلمبیا) در حال گوش دادن به سخنان پیرمرد. بازهم سخنان جالبی از آن مرد میشنوید: “آیا یک تازه وارد داریم؟!” (شبیه سخنی که در اولین نسخه از بایوشاک، اسپلیسر موجود در آن نقطه به زبان آورد!) مرد فرهیخته داستان، دوباره کلماتی را تکرار میکند که بسیار جالب توجه هستند! ظاهرا بوکر نمیخواهد واکنش خاصی به این سخنان نشان دهد. اما او میخواهد هر طور که شده، به بایوشاک برود و دخترک را پیدا کند! پس دستی که به سویش دراز شده را میگیرد و در کمال ناباوری، به زیر آب فرو میرود و بیهوش میشود! (در واقع، بوکر دوئت در این مرحله، غسل تعمید میشود و اتفاقاً همانجا نیز غسل دهنده، از جملاتی معنا دار مانند “بیایید به این گناهکار یک زندگی دوباره بدهیم” و … استفاده میکند.) نکته جالبی که پس از شرح داستان به آن خواهیم پرداخت، این است که وقتی بوکر بر اثر خفگی زیر آب، بیهوش میشود، خودش را در رویا، در خانهاش میبینید که صدای “دختر را برایمان بیاور و بدهیات را صاف کن” آن را فرا گرفته! وقتی درب خانه را باز میکند، با نیویورک مواجه میشود که بمباران شده!
بوکر حالا، وارد شهر میشود، وقتی در شهر قدم میزنید بازهم همانند نسخه اول بایوشاک توضیحات داستانی خیلی جالب و قابل توجه هستند. تمِ شهر، مردمان زنده و پویا و صحبتهایی که درباره جشن امروز میشود. وقتی کمی جلوتر میروید، نمادها و پوسترهای شهر نیز شما را درگیر میکنند. سخنانی که گوشه و کنار شهر هستند و همگی اشاره به کامستاک و دخترش دارند! در آن دوردستها نیز، مجسمهای بزرگ دیده میشود که شباهت خاصی به عکس ابتدای بازی از خودش نشان میدهد! وقتی بازهم به جلوتر میروید، نامهای به دستتان میرسد با این مضمون که عدد ۷۷ را به هیچ وجه انتخاب نکن! اما بوکر توجهی نمیکند و وقتی در مراسم شادی از او خواسته میشود تا توپ مخصوص به خودش را انتخاب کند، عدد ۷۷ برای او میافتد و در عین حال، وقتی میخواهد این توپ را پرتاب کند، افسران پلیس با او درگیر میشوند و او را “چوپان دروغگو” معرفی میکنند!
بوکر با ماموران شهر درگیر میشود و کلمبیا به طور کلی دچار خاموشی و تعطیلی میشود، ظاهراً، آنها از آمدن بوکر اطلاع داشتند و آنقدر این اتفاق برای مردم توضیح داده شده بود که حتی یک لقب نیز برای او انتخاب کرده بودند! اما این بوکر بود و این هم تنها راه نجاتش از بدهی! پس هرطور که شده، سعی میکند تا خودش را به الیزابت برساند! او موانع میگذرد و با تعداد زیادی از ماموران کامستاک درگیر میشود (در یکی از سکانسها به خوبی میتوان متوجه شد که تا چه اندازه، مردم کلمبیا بدون اینکه واقعاً دلیل صحیحی داشته باشند هرچه که کامستاک بگوید را انجام میدهند.) پس از این ماجرا، بوکر با آقا و خانم لوتس برخورد میکند که او را برای ورود به این ماجرا راهنمایی میکنند! اما ظاهراً به طرز مرموزی صحبت میکنند! ( کما اینکه خودشان نیز مرموز هستند) در مسیر آقای دوئت به الیزابت، یک بار افتخار دیدن زکری کامستاک را پیدا میکنید که به شما هشدار میدهد پایان ماموریتتان به خونریزی خواهد انجامید اما همانطور که قبلاً برایتان از اراده قوی بوکر گفتیم، او به حرکت ادامه میدهد. پس از درگیری با تعداد زیادی از سربازان کامستاک، بوکر بالاخره وارد برجی میشود که در آن از الیزابت نگهداری میکنند.
بوکر وارد برج میشود. هیچکس درون برج نیست، اما به خودیِ خود، اینجا پر است از نوشتهها و وسایل مرموزی که یکی یکی ما را شگفت زده میکنند! یکی از دیالوگهای بسیار به موقع بوکر دوئت نیز همینجا شکل میگیرد که میگوید: “تمام این مدت او را زیر نظر داشتند!” و بله! تک تک لحظات زندگی الیزابت، زیر ماشینها و دستگاههای علمی مختلف گذشته است، یا اینکه پشت دیوارهای شیشهای سپری شده! پس او باید خواستهها و آرزوهای زیادی داشته باشد! اتفاقاً در اولین لحظات هم به همین موضوع پی میبرید! او عاشق پاریس است و ظاهراً علاقه زیادی برای رفتن به این شهر نشان میدهد! در طول راه به سمت الیزابت، نشانههایی از فیزیک کوانتوم نیز به چشم میخورد! هر چه که هست، بوکر وارد محل زندگی الیزابت میشود، هر طور که شده او را قانع میکند که دوستش است، اما ظاهرا یک نفر این وسط نمیتواند قانع شود! (دلیل به کار رفتن کلمه نفر را نیز در ادامه میگوییم!) بله! “سانگبرد” نمیتواند وجود بوکر را تحمل کند! همانجا میبینید که پس از ورود بوکر و گفتن چند کلام، صدای کر کننده سانگبرد به آسمان میرود و او شروع میکند به حمله کردن به “بوکر”! (در واقع، سانگبرد در تمام بازی نقش محافظ را دارد. محافظی که ظاهراً کامستاک او را برای همچین روزهایی آماده کرده بود!) هر طور شده، بوکر سعی میکند مسیرش را برود و از دست سانگبرد فرار کند اما در نهایت، با زد و خوردهای فراوان، و با پاره شدن ریل هوایی، بوکر و الیزابت هر دو از تکه اصلی کلمبیا به پایین میافتند. در قسمت پایینی اما، قسمت عجیبتری از کلمبیا داریم که شامل یک ساحل میشود به همراه تمامی بخشهای متصل و دریاچهای که تا دوردستها میرود.
اتفاق جالبی که پس از این دیدار میافتد، این است که بوکر، سعی میکند با دادن قولِ رفتن به پاریس، به الیزابت، سعی دارد تا او را از میان جمع بیرون بکشد و به “نیویورک” ببرد! دروغی بزرگ که بر اساس دانستههای قبلی بوکر شکل گرفته بود. (بوکر میدانست که الیزابت، عاشق پاریس است!) پس با این وعده، او را با خود همراه میکند تا به کشتی هوایی لیدی کامستاک برسند و به نیویورک بروند! اما مشکل اینجاست، که بوکر برای به راه انداختن موتور، نیاز به استفاده از برق دارد! و به طور ناگهانی نیز او و الیزابت متوجه حضور معجون این قدرت (Vigor) در Hall of Heroes میشوند. پس هر دو سراسیمه به تالار قهرمانان میروند تا به ماده دسترسی پیدا کنند. در همین هنگام، بوکر با یکی از همرزمانش به نام اسلِیت در نبرد Wounded knee ملاقات میکند! (اما او نمیتواند به درستی بوکر را تشخیص بدهد!؟) هر طور که شده، پس از درگیریهای فراوان بوکر با اسلیت و باقی مزاحمان، بالاخره او موفق به بهدست آوردن Vigor برق میشود. اما حالا، مشکل بزرگتر خودِ الیزابت است! او متوجه دروغ بوکر شده و فهمیده که بوکر مقصد را بر روی نیویورک قرار داده است! پس به بوکر حمله میکند و بوکر پس از ضربهای محکم، بیهوش میشود! (با آچاری که شدیداً یادآور رپچر است!)
اگر دوست دارید درباره اسلیت بیشتر بدانید، باید به شما بگویم که اسلیت به همراه بوکر در جنگ Wounded Knee جنگیده و بعد از مدتی به کامستاک رو آورده و شهروند کلمبیا شده است. در سال ۱۹۰۱ در انقلاب بوکسورهای چینی هم جنگیده و آنجا چشم چپش و ۳۰ نفر از سربازانش را از دست داده است. بعد از مدتی اسلیت کامستاک را به دروغ متهم میکند و کامستاک هم او را از تمام درجاتش خلع میکند. به همین دلیل اسلیت گروهی را جمع آوری میکند و به تالار قهرمانان که نمایشگاه دست آوردهای جنگی است حمله میکند. او بارها میگفت که کامستاک دروغ میگوید و اصلا در جنگ حضور نداشته! زیرا کامستاک در جنگ Wounded Knee بود ولی آنجا هنوز اسم خود را به کامستاک تغییر نداده و آن دو راهی غسل هنوز شکل نگرفته بود. برای همین اسلیت بوکر را میشناسد و او را قهرمان خطاب میکند اما متوجه نیست که کامستاک هم همان بوکر است و به او میگوید که تو اصلا در جنگ نبودی!
وقتی بوکر به هوش میآید، خودش را میان جنبش Vox Populi و البته Daisy Fitzroy میبینید! بوکر با دیزی صحبت میکند اما دیزی، در مقابل پس داد کشتی هوایی به بوکر، از او میخواهد تا از چن، که مسئول نگهداری اسلحه است و یک اسلحهساز نیز شمرده میشود، برای جنبش Vox Populi هر چه میتواند اسلحه بیاورد. چرا که هدف آنها، حمله به کامستاک و فتح کلمبیا است! آنها تمامی حقوق خود را ضایع شده میدانند! اما پس از مراجعه به محل زندگی چن، بوکر و الیزابت متوجه میشوند که او در واقع مُرده! اما حالا که الیزابت از برج خودش بیرون است، امکان استفاده بینهایت از قدرتش را دارد؛ چرا که در برج، با وجود سایفونها و تجهیزاتِ قوی، قدرتهای الیزابت محدود شده بود. بنابراین، پس از یافتن چن، آنها توانستند با استفاده از قدرتهای الیزابت (الیزابت، میتواند با بازکردن دروازههای مختلف، به دنیاهای متعدد سفر کند!) به دنیایی بروند که در آن، چن لی، هنوز زنده است. آنها با چن دیدار میکنند ولی اسلحهساز قصه ما میگوید که این اسلحهها، توسط پلیس توقیف شدهاند. بوکر و الیزابت هر دو به سمت انبار خصوصی میروند و اسلحهها را پیدا میکنند! بازهم با استفاده از قدرتهای الیزابت، اینبار این دو، به دنیایی جدید میروند. اما تفاوت ایندفعه شما را شوکه میکند! بوکر دوئت، اکنون به عنوان بزرگترین فداکار جنبش و حرکت Vox Populi یاد میشود! اما وقتی به جلوتر میروید، با سخنان عجیب اعضای این جنبش مواجه میشوید. آنها از دیدن شما تعجب کردهاند! اما مشکل اصلی، در واقع خودِ دیزی فیتزروی است که شما را به عنوان یک دروغگو که خودش را به جای بوکر دوئت جا زده میشناسد! همانجا بوکر و الیزابت با دیزی درگیر میشوند و الیزابت دیزی را به قتل میرساند. از این رو، دوباره مسیر برای این دو باز میشود و آنها دوباره سوار بر کشتی هواییِ لیدی کامستاک میشوند. یکی دیر از دیالوگهای نمادین بازی نیز دوباره اینجا نمایان میشود. هنگامی که الیزابت، خودش را در اتاق شخصی لیدی کامستاک زندانی میکند و چند دقیقه بعد، با به یاد داشتن مادرش درباره کارهای اشتباه سابق صحبت میکند.
ظاهرا همه چی قرار است اینبار به خوبی پیش برود، و بالاخره الیزابت و بوکر از این داستان عجیب بیرون بیایند (هرچند با کارهایی که تاکنون انجام دادهاند یک خواسته غیرممکن به نظر میرسد!) اما بلافاصله، شاهد حمله دوباره سانگبرد به این دو هستیم! سانگبرد دومرتبه با تمام قدرت به کشتی هوایی ضربه میزند و آنها در نزدیکی خانه خاندان کامستاک سقوط میکنند. (Emporia Towers) پس از آنکه بوکر و الیزابت از کشتی هوایی به پایین میآید، بازهم دوقولوهای لوتس را میبینند. (لوتسها، بارها به الیزابت و بوکر در نقاط مختلف بازی کمک کردند.) آقا و خانم لوتس، ایندفعه از این میگویند که سانگبرد، فقط با استفاده از نتهای خاصی کنترل میشود که با استفاده از Whistler قابل استفاده هستند. البته این دو این ساز را در اختیار ندارند و نتها را نیز بلد نیستند! پس تنها چاره، مراجعه به خانه خاندان کامستاک است! در عین حال که این دو به آنجا میروند، متوجه میشوند که برای ورود، نیاز به اثر انگشت یکی از دو کامستاک بزرگ یعنی زکری کامستاک و یا لیدی کامستاک است! استفاده از انگشت زکری کامستاک که یک فرض محال است! پس تنها راهی که پیش روی بوکر و الیزابت است، استفاده از انگشت لیدی کاسمتاک است! کسی که اکنون مُرده، اما هنوز میتوان به جسدش دسترسی داشت!
در همان زمان اما، الیزابت از بوکر میخواهد که او را نجات بدهد. الیزابتی که میداند بازگشتش به جزیره مانیومنت (و برجی که قبلاً در آن حضور داشته) تقریباً باعث مرگش میشود، از بوکر قول میگیرید که هر اتفاقی افتاد، بازهم نگذارد او به دست سانگبرد به آنجا بازگردد و حتما او را نابود کند. در ادامه، هنگامی که بوکر و الیزابت قصد قطع کردن انگشت لیدی کامستاک را دارند، ناگهان زکری کامستاک وارد جریان میشود و با استفاده از ماشینِ تسلا، آن دو را وارد دنیایی میکند که روح لیدی کامستاک نیز وجود دارد! (سخنانی که در پایان بین الیزابت و روح لیدی کامستاک رد و بدل میشود بسیار قابل توجه هستند) بازهم پس از مبارزهای طولانی، و کشف حقایقی مهم درباره لیدی کامستاک و متقاعد کردن او، آن دو میتوانند راهی برای عملی کردن نقشههایشان پیدا کنند. اما درست در زمانی که همه چیز را بایستی تمام شده میدانستیم، برای بار سوم، سانگبرد شروع میکند به حمله کردن و اینبار قصد کُشتن بوکر را دارد ولی در کمال ناباوری، الیزابت جان بوکر را نجات میدهد و ترجیح میدهد بخاطر حفظ جان بوکر، به کشتارگاهی که دوباره برایش آماده شده برود!
طبیعی است که پس از این اتفاق، بوکر تحت تاثیر قرار بگیرد و همچنین با توجه به قولی که به الیزابت داده، راهی نجات او شود. پس او، سراسیمه خودش را میرساند. او متوجه آزمایشهایی که در گوشه و کنار ساختمان قدیمی وجود دارند میشنود. و مدام جلوتر میرود تا اینکه بالاخره با چیزی مواجه میشود که انتظارش را نداشت:
وقتی با بوکر به جلوتر میروید و از موانع عبور میکنید، ناگهان الیزابت را میبینید که پیر و شکسته شده! الیزابت میگوید که ناامیدی، او را ناتوان و پیر کرده است و بوکر، ۶ ماه برای بازگرداندن من تلاش کرده بود، اما هربار با دخالت سانگبرد نتوانست و در نهایت، من مجبور شدم تا به نیویورک، بر اساس خواستههای زکری کامستاک حمله کنم. پس از مکالمه، الیزابتِ پیر، نامهای به بوکر میدهد و به او میگوید، این را به الیزابت جوان برسان! او خودش به خوبی معنای نوشتهها را میداند. سپس برای بوکر، دروازهای باز میکند تا به زمانی دقیقاً قبل از انجام آزمایشات مرگبار بر روی الیزابت برسد. بوکر دقیقاً سروقت میرسد و تمام نقشههای کامستاک را برای استفاده از قدرتهای الیزابت نقش بر آب میکند. اینجاست که بوکر، برگه را به الیزابت میدهد و الیزابت متوجه میشود که در برگه، حروفی نوشته شده که میتوان با آنان، سانگبرد را کنترل کرد! پس از آن، یکی از لحظات نمادین دیگر بازی، ملاقات رو در رو با زکری کامستاک است! جایی که کامستاک، شروع میکند به زدن حرفهایی ناآشنا به الیزابت و این حرفها را دقیقاً به عنوان حقیقت تحویل دخترش میدهد (برای مثال، کامستاک اشاره میکند که مسئول قطع شدن انگشت الیزابت در واقع خودِ بوکر بوده است!) اما بوکر، نمیتواند تحمل کند و با تصور اینکه کامستاک یک دروغگوی بزرگ است، در همان مکان او را به قتل میرساند! در ادامه، با شکست دادن جنبش واکس، اینبار به کمک سانگبرد، مسیر این دو هموارتر میشود.
بوکر و الیزابت، هر دو به سمت برج خیره میشوند و تصمیم میگیرند تا برای همیشه، برجی که در آن سایفونها وجود داشتند را با استفاده از سانگبرد که حالا کنترلش در دستان خودشان است نابود کنند. (سایفونها هم باعث محدود شدن قدرتهای الیزابت میشدند، هم باعث میشدند تا لوتسها و کامستاک بتوانند آینده را به راحتی ببیند!) پس از اینکه برج به طور کامل نابود شد، ناگهان ساز از دست بوکر میافتد و دوباره سانگبرد خارج از کنترل میشود! سانگ برد قصد حمله دوباره را دارد که الیزابت، دریچهای به دنیایی فوقالعاده متفاوتتر از کلمبیا باز میکند!
از اینجا به بعد وارد پایانبندی بازی میشویم. ۳۰ دقیقه پایانی، شاید تعداد زیادی از بازیبازان را درگیر خودش کرده باشد. بسیاری از بازیبازان که به طور کلی گیج شده بودند و بسیاری دیگر هم حتی اگر فهمیده بودند، سوالاتی بیپایان در ذهنشان شکل گرفته بود. اینجاست که دیگر، باید همگی تفاوت یکسری از بازیها را با بقیه تشخیص داده باشیم. زمانی که الیزابت، با بازکردن دروازهای دیگر، اینبار به رپچر (شهری در زیر آب که در نسخههای پیشین بایوشاک با آن آشنا شده بودیم!) میرود و در آنجاست که شوکی عظیم به بازیکن وارد میشود! لحظه مرگ سانگبرد، دستی که الیزابت بر روی او، حتی از پشت شیشههای پولادین رپچر، میکشد هم از جمله لحظاتی است که به شکل عجیبی برخلاف انتظار بازیکن ظاهر میشوند. الیزابت، بوکر را به همان وسیلهای میبرد که شما برای اولین بار با آن به رپچر میروید! و دقیقاً در مقابل فانوسی شبیه به همان فانوسی پیاده میکند که جک (شخصیت اصلی نسخه اول بایوشاک) وارد آن شد! (در آن لحظات، الیزابت جملهای خارقالعاده میگوید!) الیزابت همانجا شروع میکند به سخنرانی کردن.
این فانوسها، همگی درهایی هستند به دنیاهایی دیگر. هزاران هزار دنیای موازی دیگر که همزمان باز میشوند و متغیرها و ثابتها، همگی در این دنیاهای مختلف در جریان هستند. حالا، ما میتوانیم با استفاده از این درها، حقایق پشت انگشت قطع شده من، کامستاک و قدرتهایم را متوجه بشویم.
حالا بوکر و الیزابت، به نقطهای میرسند که پس از جنگ Wounded Knee، او و گروهی از دوستانش حضور دارند. آنها از او میخواهند که پس از جنگ، برای پاک شدن گناهانش غسل تعمید کند، اما بوکر در آخرین لحظات این خواسته را نمیپذیرد. پس از آن، بوکر و الیزابت، به دنیای دیگری میروند که در آن، بوکر با همان مردی که در ابتدای بازی ملاقات کرده بود، دوباره ملاقات میکند. آنها پشتسر هم در حال گفتن جمله “دختر را برایمان بیاور و بدهیات را پرداخت کن” هستند! چهره مردی که رو به روی شما ایستاده بسیار آشناست! بله، او رابرت لوتس است! (یکی از لوتسها) و تازه در آن زمان متوجه میشویم که منظور از این جمله در واقع این بوده که بوکر، با دادن دختر کوچک و نوزادش به رابرت و روزالیند لوتس، میتواند همه بدهیهای قبلیاش که بهخاطر شرط بندی بهوجود آمده بودند را پرداخت کند! در واقع بوکر، دخترش را در ازای پرداخت تمام بدهیهایش داده بود (چرا که اوضاع مالی خوبی نداشت و کامستاک به شدت خواهان یک فرزند بود). اما ظاهرا، پس از آن پشیمان میشود و به تعقیب این دو میپردازد. درست در زمانی که دوقولوهای لوتس دختر را به کامستاک تحویل میدهند، بوکر دوئت از کردهاش پشیمان میشود و میخواهد تا دختر را از دستان کامستاک پس بگیرد. اما در میان همان زد و خوردها، دروازهای که لوتسها از دنیایی دیگر باز کرده بودند بسته میشود و انگشت کودک نیز همانجا قطع میشود! بوکر، حقیقت تلخی را متوجه میشود که باید تاکنون حسابی او را گیج کرده باشد! الیزابت، باید همان دختر بوکر یعنی آنا دوئت بوده باشد (و اگر دقت کرده باشید، بوکر چندین بار اسم آنا را در طول بازی و در رویا صدا میزند و علامت AD نیز روی دست بوکر، مخفف اسم آنا دوئت است!). حالا حقیقت دیگری هم نمایان میشود! آن هم این است که قدرتهای الیزابت، به علت همین حادثه به وجود آمده بودند.
پس از تمامی این اتفاقات، بوکر و الیزابت تصمیم میگیرند تا به طور کلی کامستاک را نابود کنند! اما مشکل اینجاست که هزاران کامستاک در دنیاهای دیگر وجود دارد و دسترسی به همه آنها غیر ممکن است. پس تنها راهی که باقی میماند نابود کردن کامستاک از نقطه آغاز است! الیزابت، بوکر را دوباره به زمان غسل تعمید میبرد و ناگهان چندین و چند الیزابت دیگر از جهانهایی دیگر میآیند و به بوکر میگویند که تمامی اتفاقاتی که افتاده، تنها بخاطر اختلاف در تصمیم بوکر زمان غسل است! در یک جهان، بوکر از غسل سرباز میزند و به فردی نابود و غرق در اندوه و مواد مخدر همراه با دختری کوچک میشود و در دنیایی دیگر، او غسل تعمید را پذیرفته و زندگی دیگری برای خود میسازد. او که افکار گذشتهاش را فراموش کرده، برای خود هوادارانی دست و پا میکند و با ادعاهای دروغین، مردم را به شهری بهنام کلمبیا منتقل میکند و کلمبیا را از ایالات متحده جدا و به آسمانها میبرد. بوکر، در کمال ناباوری از الیزابت میخواهد تا او را غرق کند، که دیگر هیچ کامستاکی وجود نداشته باشد! بنابراین، تمام الیزابتها، دستان بوکر را میگیرند، با تمام قدرت او را به زیر آب میبرد، آنقدر او را زیر آب نگه میدارند تا به طور کلی خفه بشود. پس از این، الیزابتها، یکی یکی محو میشوند و از بین میروند. یکی یکی: یک، دو، سه، چهار، پنج، و تمام!
در ادامه، به برخی سوالات مهم بازی پاسخ میدهیم:
لوتسها چه کسانی بودند و چرا به بوکر و الیزابت کمک میکردند؟
در واقع، آقا و خانم لوتس، یعنی روزالیند و رابرت لوتس از همراهان مهم زکری کامستاک بودند و نقش بسیار مهمی در پیشروی اهداف کاسمتاک و حیات کلمبیا داشتند. آنها دو دانشمند فیزیک بودند. از طریق فایلهای صوتی موجود در بازی، میتوان متوجه این قضیه شد:
من اون اتم رو رو هوا نگه داشته بودم. دوستام به این میدان لوتسی (میدانی که خودش کشف کرده و اسم خود را روی ان گذاشته است)، شناوری کوانتومی میگفتن. ولی در واقع اصلا همچین چیزی نبود! شعبده بازها اشیا رو تو هوا شناور نگه میدارن. کاری که من کردم این بود که نذاشتم اتم سقوط کنه. اگه بشه یه اتم رو هرچقدر که دلت خواست رو هوا معلق نگه داری چرا یه سیب رو نتونی؟ و اگه یه سیب رو بتونی چرا یه شهر رو نتونی؟
سالها قبل از برپا شدن کلمبیا، روزالیند لوتس که یک فیزیکدان کاربلد بود، در حال کار بر روی یک ذره اتم معلق در هوا بوده و دقیقاً در همان زمان، رابرت لوتس از دنیایی دیگر در حال انجام دادن ههمین آزمایش بوده است! در نهایت، این دو توانستند به تکنولوژی خاصی دست پیدا کنند و با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. پس از این نیز، آنها موفق به باز کردن دروازههایی شدند که آنها را به جهانهای دیگر منتقل میکرد. (در واقع، رابرت و روزالیند هر دو یک نفر بودند که در دنیاهای مختلف، یکی مذکر و دیگری مؤنث به دنیا آمده!) در همین زمان، آن دو با کامستاک نیز آشنا شدند و در یکی از دنیاها، توانستند دختری را ببیند که در حال آتش زدن نیویورک است (الیزابت پیر که در اواخر بازی امکان صحبت با او را پیدا میکنید). در یکی از نوارهای صوتی میشنویم:
اختراع ما بهون نشون داد که اون دختره شعله ایه که زمین انسان ها رو به آتش خواهد کشید. برادرم میگه ما باید اون کاری که کردیم رو جبران کنیم. ولی زمان بیشتر از اون که یه رود باشه یه اقیانوسه. چرا سعی کنیم جریان آبی رو بیاریم که دوباره برمیگرده؟» روزالیند لوتس، سه سال قبل از آمدن بوکر به کلمبیا
اما پس از تمامی این اتفاقات، و دیدن شرایط کلمبیا، رابرت لوتس که از این شرایط خسته شده بود و میدانست که در هر صورت، کامستاک، همان فردی است که میخواهد همه نقشههایش را عملی کند، تصمیم میگیرد تا همه چیز را به حالت اول بازگرداند و الیزابت را به بوکر پس بدهد! در همین حال که این دو میخواهند الیزابت را بازگردانند، کامستاک متوجه نقشه میشود و به فینک (یکی از همراهان کامستاک که درنهایت ثروت زیادی نصیبش میشود) دستور میدهد که دستگاهی که توسط لوتسها ساخته شده (سایفون) را نابود سازد و هر دوی آنها را در زمان و مکان زندانی کند! به همین دلیل است که لوتسها میتوانستند همیشه و در هر زمانی که بخواهند از سر برسند و به بوکر و الیزابت کمک کنند. دلیل کمکهایشان هم این بود که بخاطر زندانی شدن، آنها دیگر نمیتوانستند به خوبی الیزابت را برای نجات آماده کنند. پس به استفاده از بوکر فکر میکنند. کسی که اکنون در اوج بدبختی و فلاکت به سر میبرد و کلی قرض بالا آورده. در واقع، همینجا هم میتوان به جمله گفتن حقیقت هیچ فایدهای ندارد اشاره کرد! لوتسها با ساخت دستگاه سایفون، به سادگی میتوانستند آینده را پیشبینی کنند! در یکی از فایلهای صوتی نیز، یکی از لوتسها اشاره میکند که برادرم، سخت میخواهد تا ما آن دختر را بازگردانیم اما من میدانم که پایان این کار دردناک خواهد بود!
آن شخص که ابتدای بازی، در فانوس کشته شده بود، دقیقاً که بود؟
در واقع، کامستاک به کمک دستگاه سایفون، میتوانست آمدن بوکر را پیشبینی کند. بنابراین، ظاهرا با نامههایی که برای او در فانوس گذاشته بود مانند: “او دارد میآید، باید متوقفش کنی” سعی میکرد تا با کشتن بوکر، از خراب شدن نقشههایش جلوگیری کند. در عوض، لوتسها که میدانستند ماجرا از چه قرار است، احتمالاً زودتر به آن مکان آمدند و آن فرد را از بین بردند.
توضیح بیشتر درباره Lady Comstack:
لیدی کامستاک، در واقع همسر اصلی زکری کامستاک بوده است. اما از آنجایی که کامستاک بر اثر بار زیاد آزمایشات، دیگر توانایی بچهدار شدن را نداشت، مجبور به دزدیدن الیزابت از دنیای دیگر شده بود. دلیل دزدیدن الیزابت نیز این بود که بچه کامستاک، به هر ترتیبی هم که شده، باید از لحاظ ژنتیکی با خودِ زکری مرتبط باشد و از آنجا که لوتسها میدانستند که بوکر و کامستاک یکی هستند، تصمیم به دزدیدن آنا میکنند تا بعداً نام او را الیزابت بگذارند. لیدی کاسمستاک، که نمیدانست ماجرا دقیقاً از چه قرار است، با دروغهای زکری نیز قانع نمیشد و ممکن بود برای هر لحظه، تمامی نقشههای کامستاک را به هم بریزد. پس کامستاک، همسر خود را در کمال ناباوری به قتل میرساند و این قتل را بر گردن دیزی فیتزروی میاندازد! دیزی نیز کینه این موضوع را به دل میگیرد و با استفاده از قشر ضعیف جامعه، قصد دارد تا از کامستاک، انتقام بگیرد؛ به همین دلیل جنبش واکس راهاندازی میشود.
Vigorها چه هستند و از کجا آمده بودند؟!
پلاسمیدها را در نسخه اول Bioshock به یاد دارید؟ در نسخههای اول فهمیدیم که آن قدرتهای متنوع توسط زیست شناسی به نام “تننبام” خلق شده بود. این دانشمند، دی ان ای مایع معجزه آسای آدام را از که از حلزون به دست میآمد، دستکاری کرد و این پلاسمیدها بهوجود آمد.در Infinite به جای پلاسمید، ویگور را میبینیم که تقریبا از لحاظ کارایی یکی هستند. ویگورها کار فینک است، که هیچ وقت جزییاتش تشریح نمیشود اما او در یک فایل صوتی راجع به یک زیست شناس توضیح میدهد که هوش بالایی دارد.
“زیست شناس” اگر همان تننبام باشد، پس فینک از طریق یکی از روزنهها توانسته او را هنگام کار در “رپچر” ببیند و رازهایش را بدزدد تا بتواند با استفاده از آن تکنولوژی، ،ویگورها را درست کند. در کل به نظر میرسد تمامی موفقیتهای فینک، مدیون سرقتهای چند بعدی او از جهانهای دیگر و به خصوص “رپچر” است.
کشیش ویتینگ کیست؟
وقتی برای اولین بار بوکر وارد کلمبیا میشود، کشیشی از او درخواست میکند تا غسل تعمید کند که بتواند وارد شهر بشود. این کشیش همانی است که بوکر را بعد از جنگ غسل داد و کاری کرد که کامستاک متولد شود. اما چرا کشیش نمیتواند او را شناسایی کند؟ اگر در اول یا آخر بازی به دقت به چشم های کشیش ویتینگ نگاه کنید میبیند که او به کلی نابینا است. پس وقتی او بوکر را به زیر آب برد، او را نشناخت (شاید هم شناخت!)
دلیل خونریزی های بینی چیست؟
وقتی خاطرات شخصی در اثر عبور از روزنه ها به هم میریزد، بینی شخص خونریزی میکند. این برداشت برمیگردد به آنچه روزالیند در کتابش در مورد تقاطع خاطرات از دو دنیای مختلف میگوید. مغز بوکر هنگامی که با کامستاک ارتباط برقرار میکند ، به سختی تلاش میکند تا تکه های پازل را کنار هم بچیند تا بفهمد که چطور این اتفاقها افتاده است و چون این دو یکی هستند پس هیچ خاطرهای وجود ندارد که دوئت بتواند به یاد بیاورد.
اما از نظر فیزیکی که به قضیه نگاه کنیم ،این هم یکی دیگر از عوارض جانبی سفر کردن به دنیاهای مختلف است. مغز نمیتواند دو جهان مجزا را به هم ربط بدهد و در خلق خاطره های جدید شکست میخورد که این دلیلی میشود برای خونریزی کردن بینی شخص. این دقیقاً اتفاقی است که برای چن لین و آن افسر پلیس که در فینکتون رفتاری غیرعادی دارد، افتاد. آنجا الیزابت میگوید :” اونا زنده ان … اما یادشونه که مردن!”
هزار و یک شب، داستان Bioshock Infinite را مو به مو برای شما عزیزان توضیح داد و به سوالات مهم بازی نیز پاسخ داده شد. پایانبندی این بازی پر است از برداشتهای مختلف که پذیرای نظرات شما دوستان گیمفایی است. پس منتظر چه هستید؟ به ما بگویید!
پر بحثترینها
- مایکروسافت هماکنون روی پلی استیشن بازیهای پرفروش بیشتری نسبت به سونی دارد
- نقدها و نمرات بازی Stellar Blade منتشر شدند
- شایعه: احتمال عرضه Helldivers 2 روی Xbox Series X|S وجود دارد
- بازی هایی که مورد بیمهری مخاطبین قرار گرفتند (قسمت دوم)
- دنیاهای آخرالزمانی که اگر در واقعیت رخ بدهند بقاء در آنها دشوار خواهد بود (قسمت اول)
- رتبهبندی شخصیتهای اصلی سری GTA
- انتقاد EA از ممنوعیت فروش Dead Space در ژاپن اما صدور اجازه انتشار به Stellar Blade
- آیا Final Fantasy 7 Rebirth فروش کمی داشته است؟ تحلیلگران پاسخ میدهند
- شایعه: سری Watch Dogs به پایان راه خود رسیده است
- آپدیت جدید بازی Marvel’s Spider-Man 2 منتشر شد
نظرات